در زندگیم دنبال چیزهایی بودم اما نتوانستم تا چند سال آن را پیدا نمایم. گیج شده بودم. احساس می کردم که در مسیر درستی قرار نگرفته ام. دوستم همیشه مرا ترغیب می کرد تا تعطیلات آخر هفته را در مهمانی ها بگذرانیم، مشروب بخوریم و لباس آنچنانی بپوشیم. وقتی فکر می کردم با خود می گفتم؛ چرا؟
تا اینکه همه چیز تغییر کرد. زیاد به مسافرت می رفتم، تا اینکه سی سالم شد و تصمیم گرفتم در جایی ساکن شوم. به خانه برگشتم و دنبال شغل مناسب گشتم. سپس با خودم فکر کردم که حالا وقت رفتن به تعطیلات است و این بار به دبی خواهم رفت. بنابراین به اینجا آمدم.
پدر و مادرم خیلی نگران بودند. والدینم و همچنین خودم، درمورد زنان غربی که به کشورهای عربی می رفتند قضاوت درستی نمی کردیم. البته همه اینطور بودند زیرا به شنیدن داستان هایی از این قبیل عادت کرده بودیم. و همانطور که می دانید واقعه ی یازده سپتامبر که پیش آمد و همه منتظر شرایط نامساعد و بدی بودند.
درواقع من با مسلمانان بزرگ شدم. از وقتی که برادرم به دین اسلام روی آورد و دلیل مسلمان شدنش این بود که با دختری مسلمان اهل ترکیه ازدواج کرد. بنابراین در نقش یک خواهر و اینکه بخواهم از تصمیم او حمایت کنم، به مرکز اسلامی رفتیم. در آنجا از مراسمی که برگزار کرده بودند خوشم آمد. با همدیگر چند کتاب درمورد اسلام خواندیم. اما آن موقع علاقه ای به مسلمان شدن نداشتم.
تا اینکه به یک کشور اسلامی آمدم، و مسلمانان را با شیوه ای دیگر آزمودم. ناگهان فهمیدم که مردم مهربانی هستند. آنها خیلی با احترام با شما برخورد می کنند، و من احساس راحتی می کردم. ابتدا فقط با افراد اروپایی و دیگر کشور ها ارتباط داشتم زیرا می خواستم حریم شخصی خودم را حفظ کنم.
اما اگر می خواستم این حریم را بشکنم نکته ای در آن وجود داشت که دیگر این حریم آرام و راحت نمی بود. شش ماه قبل از اینکه شهادتینم را اعلام کنم، شروع به پوشیدن عبا نمودم. از همان اول از عبا خوشم می آمد، اما همیشه از پوشیدن آن خودداری می کردم چون سفید پوستی مانند من که عبا را می پوشید مورد اذیت و طعنه قرار می گرفت.
البته باید بگویم که در این مدت ازدواج کردم ولی از آن راضی نبودم و همیشه اختلاف داشتیم. یک روز صبح از خواب بیدار شدم و تصمیم گرفتم مسلمان شوم. دوش گرفته و لباسم را عوض کردم و سر کار رفتم و به کسی چیزی در این باره نگفتم. بعد از آن نزد مسلمانی آلمانی رفتم که هفت سال بود به دین اسلام مشرف شده بود، و شهادتین را اعلام نمودم.
وقتی به خانه برگشتم، نخواستم به همسرم بگویم که مسلمان شده ام. دوران سختی را گزراندم، اتفاقاتی برایم پیش آمد که مرا تحت تأثیر قرار داد اما همیشه با خودم می گفتم که بالاخره روزی حل خواهد شد. این مشکلات باعث شدند تا قوی تر شوم. تا جایی که در توانم بود مطالعه می کردم و اطلاعاتم درمورد اسلام بالا می رفت. این چیزی بود که از اسلام فرا گرفتم تا در برابر مشکلات قوی باشم.
ترجمه: مسعود
مهتدین
Mohtadeen.Com |