داستان فوزیه از نیجریه
بسم الله الرحمن الرحيم
رعد و برق بر صحرای بوتشی در نیجریه به شدت فرود آمده و اشک های آسمان را سرازیر می کند. جهان ردای سیاه بر تن کرده و ستارگان در پس ابرهای تیره سوسوی اندکی می زنند و در جاده ی گلی، دختری همراه با آسمان می گرید. با چشم های ورم کرده و صورت کبود از مشت ولگد راه می رود و گرگ های انسان نما او را لبخندهای کثسف شیطانی به گذراندن شب نزد خود فرامی خواندند.
اما ماجرای این دختر چه بود؟
ابوبکر، جوان لاغر اندامی که به کارهای علامه دیدات علاقه ی زیادی داشت پاسخ داد:
"همه چیز را برایت تعریف می کنم. اما بهتر است قبلاً زیر این درخت پاپایا خود را از باران رها کنیم."
زیر درخت نشستیم و با دوستم به زبان عربی مخلوط با انگلیسی به گفتگو پرداختم:
"دوست من، هرگز آن روز را فراموش نمی کنم که در محل کارگران در پروژه ی ساختمان سرای تازه مسلمانان، نماز می خواندم. چیز سردی بر شقیقه ام قرار گرفت و در حالیکه لوله ی تفنگی قدیمی را بر سرم فشار می داد، صدای کلفتی گفت: (می کشمت اگر دخترم مسلمان شود... می شنوی؟)
بلافاصله آن صدا را شناختم. مگر کسی بود که کشیش محله را نشناسد؟ در حقیقت جناب استاد من اصلاً او را به اسلام دعوت نکرده ام. اما رحمت خداوند است که انسان های سرگردان را به سوی خود می کشاند. من در پروژه مشغول کار بودم که دختری از پشت سرم پرسید:
شما آفریقایی هستید، پس چرا نماز و عبادت شما با ما فرق می کند؟
گفتم: من مسلمانم.
خندید و گفت: آها! مسلمان! از آن هایی که چهار زن می گیرند؟! و خندید.
حرفش را قطع کرده و پرسیدم: در برابر این همه اهانت چکار کردی؟
ابوبکر لبخندی زد که دندان های سفیدش نمایان شد و گفت:
"البته مثل تو از کوره در نرفتم. بلکه با آرامش کامل گفتم ما به زنان خود احترام می گذاریم. آن ها به دنبال یک لقمه نان به بیرون نمی روند. آن ها نزد ما هممانند ملکه هستند.
آن دختر به لکنت افتاده و به خانه اش که روبروی محل سرای تازه مسلمانان بود برگشت. روزها گذشت و گفتگوهای تند و احساسی ما به گفتگویی آرام مبدل گشت. پس از آن سخنان به متقاعد کردن او و از متقاعد کردن به عمل و اراده و مسلمان شدن انجامید."
با خوشحالی او را تحسین کرده و پرسیدم: مسلمان شد؟!
با آرامش همیشگی خود پاسخ داد: البته، مدت زیادی با هم مشاجره و بحث کردیم. شاید چند ماه. یادم هست که او عادت کرده بود هر روز به محل احداث سرای تازه مسلمانان می آمد تا خوراک برنج و غذاهای دیگر را به کارگران ما بفروشد. او بعداز ظهر را به صحبت و گفتگو و پرسیدن سؤالات می گذراند. گمان می کردم که سؤالات او هرگز پایانی ندارد و منتظر بودم هر لحظه پدرش برسد و همانطور که گفته بود به زندگی من خاتمه بدهد.
آری آن دختر مسلمان شد و با انواع توهین و اذیت و آزار روبرو از طرف پدرش شده و – و هنوز هم با آن مواجه می باشد- که از تحمل انسان خارج است. یادت باشد که پدر او کشیش و راهب شهر است.
از او پرسیدم: اما چه چیزی باعث شده بود او در آن ساعت از شب و در آن باران تند از منزل خارج شود؟
این جا بود که متوجه شدیم باید او را نگه داشته و از او دلیل خارج شدنش را بپرسیم، سعی کردیم به او برسیم اما زیر آن باران شدید استوایی نتوانستیم او را پیدا کنیم.
روز بعد فهمیدیم که او از خانه ی پدرش طرد شده و سرگردان مانده بود که به کجا پناه ببرد و آن شب دردناک را سر کند. اما زمانی که فهیمدم در مسجد جای گرفته است خیالم آسوده شد و آن را محافظت الهی می دانستم.
آنطور که خودش تعریف می کرد، شب را در مسجد مانده بود و هنگام صبح شیخ سلیمان او را دیده و به خانه ی خود فرستاده بود و به او گفته بود که او اکنون خواهر همه ی ما است. خانواده ی او به گرمی و با توجه زیاد او را پذیرفتند.
این دختر مدت طولانی نزد همسر شیخ سلیمان اقامت کرد و از نزدیک با زندگی مسلمانان آشنا شد و بیشتر نسبت به اسلام علاقمند گردید. اما روزگار به همین نحو نگذشت و پدرش از غصبانیت دیوانه شده و شیاطین انس را به کار گرفت و شرارت را در قلب او شعله ور ساختند تا آنکه مانند آتش نمرود برافروخت. آتشی که برای سوزاندن حضرت ابراهیم علیه السلام به پا شده بود.
او با افراد و تجهیزات و تفنگ قدیمی خود آمده و منزل شیخ سلیمان را محاصره کرده و تهدید به آتش زدن منزل و ساکنان آن در صورت خارج نشدن دخترش از آن جا نمود. اما مسلمانان شهر او را پیش خود مخفی کرده بودند و اگر دستشان به او می رسید حتماً روز یکشنبه خونش را در محراب کلیسا می ریختند.
شیخ سلیمان با خیالی آسوده بیرون رفته و به آن مرد گفت که حال دخترش خوب است. او خواست دخترش را ببیند. دختر از منزل خارج شد و آن مرد با دیدن او خیالش آسوده گشت. سپس از او خواست تا با وی به منزل بازگردد. او این را نپذیرفت چون می دانست در آن جا چه چیزی منتظرش می باشد. کشیش عصبانی شده و شروع کرد به افروختن آتش در آن اطراف و در این گیر و دار پلیس به آن جا رسید و جمعیت را متفرق کرد.
پدر از مسئولان خواست که دخترش را به منزل بازگردانند. اما دختر قبول نکرد. مسلمانان برای او یک وکیل مدافع استخدام کردند تا از او دفاع نماید. حکم صادره این بود: دختر مزبور بالغ بوده و حق دارد که دین مورد نظر خود را انتخاب نماید و همچنین حق دارد خود برگزیند کجا زندگی نماید.
مسلمانان شهر بعد از پایان محکمه به خیابان رفته و شادی کرده و شعار می دادند: "فوزیه از ماست، فوزیه خواهر ماست، فوزیه مسلمان است."
در این جا لازم است شجاعت و شهامت دینی آفریقایی ها را از یاد نبرید. موضوع در رسانه های شهر پخش شد. اما حکمت و رفتار درست شیخ سلیمان چون مرهمی بر قلب پدر و مادر دختر بود. او آن ها را در منزل خود مهمان کرده و پذیرایی کرد. سپس دخترشان را آورد تا ببینند. او دختر را آزاد گذاشت تا بین بازگشت با والدین یا ماندن با مسلمانان یکی را انتخاب کند.
نمی دانید این عمل شیخ سلیمان چه اندازه بر پدر و مادر دختر تاثیر گذاشت. کشیش برخاست و شیخ سلیمان را در آغوش گرفت و مادر دختر می گریست. آن ها دریافتند که اسلام دین رحمت و محبت است، نه آنگونه که می پنداشتند، دین ترور و چند همسری!
فوزیه با احترام به منزل پدرش بازگشت. با حجاب و با عزت و قدر و حرمت. با ایمانی که قلبش را لبریز کرده بود و به توفیق هدایت الهی و محبت مسلمانان دست یافته بود.
برای همین مسلمانان در این جا او را فوزیه (برنده) نام نهادند.
منبع: سایت اسلام آنلاین
پایان