داستان اسلام آوردن دختری دوازده ساله که از نه سالگی مجذوب شیوه ی زندگی همسایه ی مسلمانش شد.
وقتی داستان خودم را به خاطر می آورم، اشک در چشمانم حلقه می زند. خیلی از چیزها به اذن پروردگار متعال برایم پیش آمد، تا مرا به سوی اسلام هدایت داده شوم. ماجرای اسلام آوردن من برای کسانی که می خواهند مسلمان شوند داستانی کاملاً معنوی می باشد.
اولین باری که مسلمانی را دیدم وقتی بود که خانواده ای مسلمان همسایه ی روبروی ما شدند. خانم همسایه روسری سر می کرد و لباس بلندی بر تن داشت. از دور دوچرخه سواری، مهمانی کوچک خانوادگی که تابستان در حیاط خانه برگزار می کردند و خنده و خوشحالی هایشان را تماشا می کردم. خیلی زود فهمیدم که یکی از دختران آنها همکلاسی من خواهد شد. وقتی که مدرسه ها باز شدند، با هم دوست شدیم و او از گروه ما خوشش می آمد. ما هیچ وقت حرفی از دین نمی زدیم و حجاب را به عنوان قسمت مهمی از زندگی او پذیرفته بودم.
آن موقع خیلی جدی راجع به مذهب فکر می کردم. مادرم کاتولیک و پدرم یهودی بود. هر دو از من می خواستند که وقتی بزرگ شدم به انتخاب خودم مذهبی را انتخاب کنم. بیشتر دوست داشتم یهودی شوم چون اکثریت فامیل یهودی بودند. اکثراً به پرستشگاه می رفتم تا کلیسا. اصلاً به خدا فکر نمی کردم و حتی مطمئن نبودم که به او ایمان دارم. والدینم مرا طوری تربیت کرده بودند که به ادیان و فرهنگ های دیگر احترام بگذارم. اما به عنوان سفیدپوست و فرهنگی برتر گاهی احساس می کردم که آنها خودشان را از دیگران برتر می دانند. از لحظه ای که همسایه ی مسلمان خود را دیدم، آرزو داشتم مثل آنها باشم.
آنها بدون اینکه باعث ناراحتی کسی شوند می خندیدند، وقتی به منزل شان می رفتم همه چیز مرتب و اعضای خانواده مانند تکه های پازل با هم جور بودند. هر چهار فرزند با شخصیت و زیبا بودند و من خیلی به آنها حسودی می کردم.
در مدرسه جزء شاگردان زرنگ بودم و چند دوست نزدیک داشتم. به غیر از اندیشه های فلسفی اصلاً به مذهب فکر نمی کردم. با وجود اینکه از زندگیم لذت می بردم ولی دروناً تهی و افسرده بودم. از آینده ام هیچ تصوری نداشتم و نمی توانستم آن چیزی که به دنبالش هستم را پیدا کنم.
وقتی وارد دوره ی راهنمایی شدم، با چند نفر دوست بودم، آنهم کسانی بودند که از مدرسه ی ابتدایی آمده بودند. یکی از دوستانم "حسنی" همان دختر مسلمان همسایه بود. خیلی بیشتر از قبل به منزلشان می رفتم و فهمیدم که او چقدر پایبند اعتقادات خودش است. کم کم به آنها تمایل پیدا نمودم و هر روز بعد از مدرسه با هم صحبت می کردیم. به نظر می رسید مثل آهن ربا به هم جذب شده ایم. او اهل پاکستان بود و من شدیداً به فرهنگ آنها علاقمند شدم.
یک روز وقتی به نماز خواندن وی نگاه می کردم، در قلب خودم احساس نمودم که حتماً روزی مسلمان خواهم شد. کم کم از دوستان دیگر فاصله گرفتم و از پوشیدن دامن کوتاه خودداری کردم. نمی فهمیدم اما ذهنم درگیر خدا بود و همیشه او را در کنار خود احساس می کردم.
ترجمه: مسعود
مهتدین
Mohtadeen.Com
|