10 فروردين 1403 19/09/1445 2024 Mar 29

 
  صفحه اصلی
  كليپهاي صوتي
  کليپهاي تصويري
  کـتـابـخـانـه
  ارسـال زندگینامه
  عضویت در خـبرنامه
  در مـورد سایت
  تماس با ما
  ارتبـاط با ما
 
تعداد کليپهاى صوتى: 377

تعداد كليپهاى تصويرى: 9

تعداد کل مقالات: 2148
تـعداد اعضاء سایت : 605
بازدید کـل سایت : 2925153
 

سایت نوار اسلام

سایت جامع فتاوی اهل سنت و جماعت

 

مشاهده مقاله   
 

شماره مقاله :

2762 تعداد مشاهده : 504 تاریخ اضافه : 2012-10-13

 

اودری از آمریکا (قسمت اول)

داستان اسلام آوردن دختری دوازده ساله که از نه سالگی مجذوب شیوه ی زندگی همسایه ی مسلمانش شد.

وقتی داستان خودم را به خاطر می آورم، اشک در چشمانم حلقه می زند. خیلی از چیزها به اذن پروردگار متعال برایم پیش آمد، تا مرا به سوی اسلام هدایت داده شوم. ماجرای اسلام آوردن من برای کسانی که می خواهند مسلمان شوند داستانی کاملاً معنوی می باشد.

اولین باری که مسلمانی را دیدم وقتی بود که خانواده ای مسلمان همسایه ی روبروی ما شدند. خانم همسایه روسری سر می کرد و لباس بلندی بر تن داشت. از دور دوچرخه سواری، مهمانی کوچک خانوادگی که تابستان در حیاط خانه برگزار می کردند و خنده و خوشحالی هایشان را تماشا می کردم. خیلی زود فهمیدم که یکی از دختران آنها همکلاسی من خواهد شد. وقتی که مدرسه ها باز شدند، با هم دوست شدیم و او از گروه ما خوشش می آمد. ما هیچ وقت حرفی از دین نمی زدیم و حجاب را به عنوان قسمت مهمی از زندگی او پذیرفته بودم.

آن موقع خیلی جدی راجع به مذهب فکر می کردم. مادرم کاتولیک و پدرم یهودی بود. هر دو از من می خواستند که وقتی بزرگ شدم به انتخاب خودم مذهبی را انتخاب کنم. بیشتر دوست داشتم یهودی شوم چون اکثریت فامیل یهودی بودند. اکثراً به پرستشگاه می رفتم تا کلیسا. اصلاً به خدا فکر نمی کردم و حتی مطمئن نبودم که به او ایمان دارم. والدینم مرا طوری تربیت کرده بودند که به ادیان و فرهنگ های دیگر احترام بگذارم. اما به عنوان سفیدپوست و فرهنگی برتر گاهی احساس می کردم که آنها خودشان را از دیگران برتر می دانند. از لحظه ای که همسایه ی مسلمان خود را دیدم، آرزو داشتم مثل آنها باشم.

آنها بدون اینکه باعث ناراحتی کسی شوند می خندیدند، وقتی به منزل شان می رفتم همه چیز مرتب و اعضای خانواده مانند تکه های پازل با هم جور بودند. هر چهار فرزند با شخصیت و زیبا بودند و من خیلی به آنها حسودی می کردم.

در مدرسه جزء شاگردان زرنگ بودم و چند دوست نزدیک داشتم. به غیر از اندیشه های فلسفی اصلاً به مذهب فکر نمی کردم. با وجود اینکه از زندگیم لذت می بردم ولی دروناً تهی و افسرده بودم. از آینده ام هیچ تصوری نداشتم و نمی توانستم آن چیزی که به دنبالش هستم را پیدا کنم.

وقتی وارد دوره ی راهنمایی شدم، با چند نفر دوست بودم، آنهم کسانی بودند که از مدرسه ی ابتدایی آمده بودند. یکی از دوستانم "حسنی" همان دختر مسلمان همسایه بود. خیلی بیشتر از قبل به منزلشان می رفتم و فهمیدم که او چقدر پایبند اعتقادات خودش است. کم کم به آنها تمایل پیدا نمودم و هر روز بعد از مدرسه با هم صحبت می کردیم. به نظر می رسید مثل آهن ربا به هم جذب شده ایم. او اهل پاکستان بود و من شدیداً به فرهنگ آنها علاقمند شدم.

یک روز وقتی به نماز خواندن وی نگاه می کردم، در قلب خودم احساس نمودم که حتماً روزی مسلمان خواهم شد. کم کم از دوستان دیگر فاصله گرفتم و از پوشیدن دامن کوتاه خودداری کردم. نمی فهمیدم اما ذهنم درگیر خدا بود و همیشه او را در کنار خود احساس می کردم.

 

ادامه دارد...

 

ترجمه: مسعود

مهتدین

Mohtadeen.Com

 

بازگشت به ابتدا

بازگشت به نتایج قبل

ارسال به دوستان

چاپ  
     

اخبار جهان اسلام

سايت عصر اسلام

 

 

سايت اسلام تيوب

سایت دائرة المعارف شبکه اسلامی

 

رسول خدا صلی الله علیه و سلم فرموده است:

(أريت في المنام أني أنزع بدلو بكرة على قليب، فجاء أبو بكر فنزع ذنوباً أو ذنوبين نزعاً ضعيفاً والله يغفر له ثم جاء عمربن الخطاب فاستحالت غرباً فلم أر عبقريا يفري فريه حتى روى الناس وضربوا بعطن)
«در خواب دیدم که از چاهی آب می‌کشم؛ آن‌گاه ابوبکر آمد و یک دلو آب از چاه کشید و او، در کشیدن آب ضعیف بود و خداوند، او را می‌بخشد. سپس عمر آمد و دلو را به دست گرفت؛ هیچ پهلوانی سراغ ندارم که همانند او کاری را بدین قوت انجام دهد. عمر چنان آب کشید که همه‌ی مردم و شترانشان سیراب شدند و به استراحت پرداختند»
 مسلم ش 2393 .

 

شما از كجا با اين سايت آشنا شديد؟


1- لينك از سايتهاى ديگر
2- توسط دوستان
3- جستجو در انترنت

 

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------

کلیه حقوق سایت متعلق به سایت مهتدین می باشد.

All Rights Reserved For Mohtadeen.com © 2009-2010