من در یک خانواده ی متعصب مسیحی پروتستان به دنیا آمده و با عشق و محبت و رسدگی فراوان خانواده ام بزرگ شدم. به مسیحت علاقمند بوده و در مدرسه ی صومعه درس خواندم. بعد از کلاس نزد پسر عمویم که قبلاً کشیش کالج انجیل در سنگاپور بود می رفتم و به حرفهای او گوش می دادم تا ایمانم را مستحکم نمایم. جزو گروه جوانان کلیسا و عضو فعال برای پخش انجیل در میان مردم و تشویق جوانان برای ملحق شدن به کلیسا شدم. آنقدر مسیحی متعصبی بودم که هرگز اجازه ورود افکار شک برانگیز به ذهنم را نمی دادم. عشق و علاقه ی من به مسیحیت هر روز عمیق تر و عمیق تر می شد. از اینکه یکی از پیروان واقعی حضرت مسیح بودم احساس غرور می کردم.
پس از سالها زندگی به عنوان یک مسیحی واقعی در میان دوستان و خانواده، تغییراتی را در زندگیم تجربه کردم. این تغییر وقتی آغاز شد که برای اولین بار با مسلمانی متدین که در مدرسه نماز می خواند و حجاب می گرفت آشنا شدم. سعی کردم تا او را به سمت مسیحیت بکشانم، اما کار ساده ای نبود، تا اینکه کم کم از آنها بدم آمدم. یک شب در ماه رجب خواب دیدم که قرآنی را در دست گرفته و آن را باز نمودم.
روز بعد نزد پسر عمویم رفتم و از او کمک خواستم. از خوابی که دیده بودم خیلی ترسیدم و فکر کردم که این باید کار شیطان باشد. شب هنگام خواب انجیل را محکم به سینه ام چسبانده و دعا خواندم و از خدا خواستم تا مرا قوی نگه دارد. شب بعد دوباره خواب دیدم این بار زنی با حجاب بود. در حالی که نیمه شب غرق در عرق بودم یک دفعه از خواب پریدم. زانو زده و شروع به گریه کردم. از پروردگار خواستم تا مرا به سوی نور حقیقت هدایت فرماید.
یک شب در ماه رمضان دوباره خواب دیدم، این بار با دفعات دیگر فرق داشت. خوابم درمورد روز قیامت بود و برخی از چیزهایی که وصف آنها در کلام نمی گنجد. باز از خواب پریدم و گریه کردم ناگهان نوری را دیدم که نزدیک پنجره ی اتاقم آمد و همراه آن صدای اذان را شنیدم. احساس عمیقی در قلبم به وجود آمد که قابل توصیف نیست. به طور حیرت آوری به اسلام علاقه پیدا کردم. چند روز بعد، همان دختر مسلمانی که هم کلاسیم بود راجع به اسلام توضیحاتی به من داد.
به صورت مخفیانه شروع به مطالعه ی اسلام و عمل به آن نمودم. تا اینکه یک روز صبح که داشتم نماز صبح را می خواندم مادرم از ماجرا خبردار شد. هیچ کس به جز پروردگار مرا درک نمی کرد. شب و روز برای رستگاری نماز می خواندم. مدت سه ماه سختی فراوانی متحمل شدم اما عشق به خدا در قلبم عمیقاً ریشه دوانیده بود. روز به روز ایمان و عشق من به خدا و حضرت محمد صلی الله علیه مسلم شکوفا تر می شد.
سرانجام در سال 1985 به مرکز اسلامی رفته و رسماً مسلمان شدم. یک سال بعد با مردی که نقش معلم دینی برای من داشت ازدواج کردم. از خداوند سپاسگزارم که نور هدایت را به من نشان داد و معتقد هستم که هدایت من از جانب پروردگار همچنان ادامه دار است.
پایان
ترجمه: مسعود
مهتدین
Mohtadeen.Com
|