10 تير 1404 05/01/1447 2025 Jul 01

 
  صفحه اصلی
  كليپهاي صوتي
  کليپهاي تصويري
  کـتـابـخـانـه
  ارسـال زندگینامه
  عضویت در خـبرنامه
  در مـورد سایت
  تماس با ما
  ارتبـاط با ما
 
تعداد کليپهاى صوتى: 377

تعداد كليپهاى تصويرى: 9

تعداد کل مقالات: 2148
تـعداد اعضاء سایت : 607
بازدید کـل سایت : 3328988
 

سایت نوار اسلام

سایت جامع فتاوی اهل سنت و جماعت

 

مشاهده مقاله   
 

شماره مقاله :

2739 تعداد مشاهده : 721 تاریخ اضافه : 2012-09-23

 

داستان مسلمان شدن سه برادر مسیحی

بسم الله و الحمد لله و الصلاة و السلام على رسول الله وبعد

 

شیخ احمد علی

این داستان مسلمان شدن سه مسیحی است که خداوند نعمت اسلام را بر آنان ارزانی داشت. به لطف خداوند من هم در این کار سهمی داشته و به دوستانم قول دادم که آن را برای آن ها تعریف کنم.

حوادث این داستان بعد از نماز صبح یکی از روزها که در مسجد جامع منطقه برگزار می کردیم رخ داد. بعد از نماز با یکی از دوستان در نزدیکی مسجد ایستاده بودیم تا از اوضاع و احوالش جویا شوم چون مدتی قبل از این اتفاق سرش شلوغ شده و یک هفته بود را ندیده بودم. در حین صحبت با این دوست، به ناگاه جوانی نزدیک شده و از ما آدرس نزدیک ترین مطب پزشکی یا بیمارستان را سؤال کرد. نشانه های بیماری شدید و ضعف در او پیدا بود. زود فهمیدیم که او اهل محله ای که در آن زندگی می کنیم نیست چون آدرس پزشکان یا بیمارستان های منطقه را نمی دانست.

صبح خیلی زود بود (بعد از نماز صبح) و دوست من عازم مسافرت بود، بنابراین به سرعت با او خداحافظی کرده و سپس آن شخ را به یکی از بیمارستان کوچک که تحت مالکیت مسیحیان بوده و توسط مسیحیان اداره شده و جز مسیحیان کسی آن جا کار نمی کرد بردم که تقریباً به فاصله ی یک کیلومتر قرار داشت و بعد از پیمودن حدود یکصد متر متوجه شدم که نشانه های ضعف و خستگی در این بیمار بیشتر شد و نمی توانست راه برود.

به او گفتم اجازه دهد او را حمل کنم که ابتدا مخالفت کرد ولی متوجه شدم که اصلاً نمی تواند مسافت مزبور را با من پیاده راه برود، برای همین بقیه ی مسیر زیر شانه اش را گرفته و به این ترتیب راحت تر می توانست حرکت کند.

وقتی درد و رنج بیماری کمی فروکش کرد شروع به گفتگو با او نمودم تا همدیگر را بشناسیم. با معرفی خود و اسم و محل اقامتم شروع کردم، اما او ساکت ماند و اسمش را به من نگفت. تا آنکه من خودم اسم او را پرسیدم تا با صحبت کردن سرش را گرم کرده و دردر بیماری را از یادش ببرم. او گفت که اسمش مجدی حبیب تاردس است.

فهمیدم که او یک مسیحی است و دانستم که چرا نمی خواست خودش اسمش را به من بگوید. او توقع داشت بعد از این قضیه بازویش را رها ساخته و بگذارم خودش راه را بپیماید. گفت جناب شیخ خدا جزایت دهد من را بگذار و برو تا دیرت نشود.

گفتم دین ما چنین دستور نداده است. دین ما فرمان می دهد که مار نیک انجام داده و برای همه ی مردم مفید باشیم و به نیازمندان کمک کنیم. تلاش داشتم تا با توصیف این مسائل او او را به اسلام علاقمند کرده یا حداقل با حقیقت دین ما آشنا گردد که دین رحمت در جای خود است و دین ترور نیست و آیاتی که به انتقام از کفار ترغیب می کنند مناسبت خود را دارند که زمان جنگ بوده و دیگر توضیحات درباره ی عظمت دین اسلام.

احساس کردم که او در مضیقه است، چون مجبور است به حرف هایم گوش دهد، درحالیکه معلوم بود از شدت درد رنج می کشد، برای همین دیگر چیزی نگفتم تا آنکه به بیمارستان رسیدیم.

وقتی به آن جا رسیدیم، دو نفر از کارکنان را در حال خواب دیدیم. با عجله آن ها را به بازکردن درها و بیدار ساختن پزشکان فراخواندم و دیدم که به آرامی و کندی زیاد حرکت می کنند، درحالیکه بیمار (مجدی) با صدای بلند آه و ناله می کرد. فهمیدم که آن ها چون متوجه شده اند من مسلمان هستم (ریش دارم)، عجله به خرج نمی دهند.

بنابراین بیمار را به اسمش صدا زدم تا بدانند او مسیحی است و گفتم: "هی جرجس ببخشید هی مجدی". طوری که انگار به اشتباه او را صدا زده ام، ولی در واقع من این کار را به عمد انجام دادم چون مجدی در مصر اسم مشترک بین مسلمانان و مسیحیان است، از این رو اگر می گفتم مجدی آن ها متوجه نمی شدند که با یک مسیحی هم کیش خود روبرو هستند.

انتظار داشتم که کارکنان بیمارستان با دانستن آنکه این بیمار مسیحی است تغییری در رفتارشان نداشته و شتاب و فعالیت بیشتری نشان ندهند، چرا که از نبود آن اطلاع داشتم. دعا کردم که برخورد آن ها با بیمار بعد از فهمیدن اینکه او هم مانند آنان مسیحی است عوض نشود. همانطور شد که توقع داشته و برایش دعا کرده بودم، چرا که آن زمان جزو اوقات عزیزی بود که خواب برای انسان شیرین است. خداوند متعال به اطلاع داده که عداوت و دشمنی را در میان مسیحیان بیافکند.

دعای من برای آن بود که او به چشم خود تفاوت بین رفتار مسلمانان و مسیحیان را ببیند. در حالیکه مسلمان هم دین او نبود، وقت خود را گذاشت و کار خود را وانهاد و او را حمل کرد و به مقصد رساند.

اما مسیحیان هم کیش او بودند ولی با وجود درد زیاد او اعتنایی نکردند. وقتی که او خود برخورد بد آن ها را دید، گریه کرد. با خود گفتم که فرصت بسیار خوبی فراهم شده، او از اندوه تعلق به چنین آئینی می گرید و رفتاری که با او داشتم را در همکیشانش ندیده است.

به این ترتیب امید بیش تری به مسلمان شدنش پیدا کردم و گفتم که حالا بیش از هر زمان دیگری به هدایت نزدیک تر است. بنابراین شروع کردم به ملامت کارکنان و به تندی از عدم شتاب آن ها در کمک رساندن به او پرداخته و او را روی تخت نشاندم تا او را معاینه کنند و مسکن داده شود تا آرام شده و آسوده گردد.

در آغاز تا وقتی هزینه ی معاینه پرداخت نشده باشد از معاینه ی او سرباز زدند. هزینه ی معاینه را سؤال کردم که گفتند سی جنیه است. فرد بیمار گفت که پنج جینیه بیش تر ندارد. ولی آن ها از شروع معاینه ی وی تا وقتی پول آن کامل پرداخت نشده باشد خودداری نمودند.

بر سر آن ها فریاد زدم که چگونه زندگی یک انسان را پرداخت هزینه ی معاینه منوط می سازند؟ ولی نپذیرفتند و من هم در آن موقع پولی همراه نداشتم چون معمولاً وقتی برای نماز صبح بیرون می روم با خود پولی نمی برم. اما ساعت مچی مخصوص خود را به همراه داشتم که قیمت آن بالغ بر پانصد جنیه می شد. آن را در آورده و به آن ها دادم تا به معاینه ی بیمار بپردازند تا به زودی مبلغ مورد نظر را به طور کامل به آنان تحویل بدهم و اگر بعد از یک روز پول را به طور کامل پرداخت نکنم ساعت مال آن ها باشد و آن ها پذیرفتند.

همه ی این ماجرا در برابر چشمان بیمار (مجدی) اتفاق می افتاد. وی را معاینه کرده و معلوم شد سنگ کلیه دارد و به او اندکی مسکن (البته آن هم روی حساب ساعت مچی بود) دادند.

سپس کنار تخت او نشستم تا مطمئن شود کنار او هستم. او دستم را گرفت و فشار داد، و می خواست از من تشکر کند. بی درنگ گفتم: (نگران نباش با تو خواهم بود تا وقتی که از بهتر از قبلت نشده باشی). لبخندی زد و با صدای آهسته ای گفت: همه ی مسلمانان مثل تو هستند؟ گفتم: این ها دستورات دین ما برای همه ی مسلمانان است و کسی که چنان عمل نکند گناهکار است و اشکال در دین نیست بلکه در کسانی است که پیرو آن می باشند)

نگاهی به من کرد و با لبخند گفت: شما خیلی انسان صادق و نیکوکاری هستید جناب شیخ. با هم گفتیم و خندیدیم تا با او گرم گرفته و صمیمی شدم.

وقتی نشانه های خرسندی و شادی در وی ایجاد شد و درد و رنجش زایل شد، کارکنان بیمارستان از ما خواستند که آن جا را ترک کنند، چون هزینه ای که خواهند گرفت فقط برای معاینه است و نه برای ماندن در آن جا.

بیمار صدایش را بلند کرد و گفت: "خدا از شما نگذرد، از خداوند نمی ترسید؟ من هنوز حالم خوب نیست."

از او خواستم که با من به منزل ما بیاید. اما او قبول نکرد و گفت: من را به خانه ام ببر. من هم قبول کردم با این شرط که نزد او مانده و پرستاری کنم تا حالش بهبود یابد. مخصوصاً چون به تنهایی زندگی می کرد و اهل آن منطقه نبود و او پذیرفت.

 با هم از بیمارستان خارج شده و به منزل او رفتیم و سپس به خانه بازگشتم تا پول لازم را برداشته و به بیمارستان رفته و هزینه را پرداخت نموده و ساعتم را پس گرفتم. سپس از آن جا به بازار رفته مقداری خوراکی گرفته و آن را برای مجدی بردم. دیدم او خوابیده، نخواستم بیدارش کنم، به حال خود رهایش کرده و غذا را برایش آماده کرده و نزد او رفتم و کنارش نشستم. غذا آماده بود و وقتی بیدار شد غذایش را به او داده و بعد رفتم تا دواهایش را بگیرم. وقتی برگشتم دیدم خوابیده است. وقتی بیدار شد دواهایش را به او دادم.

چهار روز به همین منوال گذشت و جز برای ادای نماز او را تنها نمی گذاشتم و با عجله برگشته و غذا و دواهایش را به او داده و لباس هایش را شسته و شب تا صبح بر بالینش می ماندم. تا وقتی او نمی خوابید بیدار می ماندم و وقتی بیدار می شد من هم بیدار می شدم تا شاید به کمک من نیاز داشته باشد. در طول این چند روز به او القا می کردم که این ها دستور دینی ما است. بدون آن که مستقیماً او را راهنمایی کنم تا نپندارد که من این کارها را برای آن انجام می دهم که او مسلمان شود، چون او جوان بسیار باهوشی بود.

بعد از آنکه بهبود یافت و خداوند شفایش بخشید به او گفتم: "حالا دیگر حالت خوب است و دیگر نیازی به من داری، تو را تنها می گذارم و هر وقت درد و ناراحتی داشتی با من تماس بگیر و در اسرع وقت کنارت خواهم بود."

این جا بود که آن شگفتی حیرت آور و زیبا رخ داد که پاداش خداوند به کسانی است که دینش را یاری دهند.

این جوان، مجدی، از من زیباترین سؤالی که در دنیا شنیده ام را از من پرسید، و گفت: چگونه می توانم مسلمان شوم؟

نتوانستن جلو خود را بگیرم و بغضم ترکید و گریه کردم. این گریه ی صادقانه و بی ریای من او را تحت تاثیر قرار داد و برخواست و من را در آغوش گرفت و در آغوشش گرفتم. سپس شهادتین گرفتن غسل را به او یاد داده و به مدت حدود دو ماه با هم نزدیگ ترین رابطه را با هم داشتیم. در این مدت اصول و تعالیم اسلام را به او یاد داده و در الازهر شریف مسلمان شدن او اعلام شد. او از من خواست تا یک نام اسلامی برایش انتخاب کنم و من نام عبدالله بن عبدالرحمن بن عبدالرئوف را برایش برگزیدم. او بسیار خوشحال شد. از او خواستم که موضوع را مخفی نگاه دارد تا در جایی دور از خانواده اش و برای جلوگیری از مواجهه ی وی با مشکلات، اوضاع زندگیش را مرتب سازیم.

اما تنها بعد از دو روز دو برادر او نزدش رفتند تا با او بمانند. آن ها متوجه تغییرات زیاد برادشان شده و بالاخره به نحو اشتباهی متوجه مسلمان شدن او شده و او را مورد ضرب و شتم قرار داده و از غذا منع کرده و به شدت شکنجه کردند تا به دین قبلی بازگردد. اما مانند یک کوه مقاومت کرد. آن ها هر چه می توانستند آزمودند تا او را به مسیحیت بازگردانند.

سعی کردند شک و شبهه افکنده و او را نسبت به دین اسلام بدبین کنند. اما دیدند کسی بهتر از کسی که او را به اسلام دعوت کرده نیست که ناتوانی و شکست او را در برابر وی ثابت کرده و او را به مسیحیت بازگردانند. برای همین از او خواستند که من را برای مناظره با آن ها به آن جا ببرد. او از این خواسته بسیار خوشحال شده و از من خواست که آن جا بروم. من و عبدالله دعا کردیم که بر ما منت نهاده و آن دو را به اسلام هدایت فرماید.

بلافاصله برای مناظره با آن ها رفتم. خداوند من را توفیق داد که شبهه های آن ها را باطل سازم. سپس تناقضات موجود در عقیده و دین آن ها را برایشان توضیح دادم. چیزی که در این مسیر به من کمک کرد این بود که آن ها نه از دین ما و نه از دین خود اطلاع زیادی نداشتند. سرانجام آن دو خواستند که مسلمان شوند و الحمدلله اسلام آوردند.

من اسم آن ها را "عبدالمحسن بن عبدالرحمن بن عبدالرئوف" و عبدالملک بن عبدالرحمن بن عبدالرئوف" گذاشتم.

کم تر از یک ماه نگذشت که برادر کوچک تر آن ها "عبدالله" در حالیکه نماز شب می خواند و این آیه را تلاوت می کرد: "و رحمتی وسعت کل شیئ" از دنیا رفت.

او را کفن کرده و بر او نماز خوانده و در قبرستان مسلمانان دفن کردند.

خداوند او را بیامرزد و وارد بهشت برین گرداند و ما را نیز به نیکی و خیر به او ملحق گرداند.

آشنایی من با او کم تر از دو ماه طول کشید و در این مدت یک روز او را بدون روزه ندیدم و در تمام ایام مسلمان بودنش روزه بود و هر شب نماز شب می خواند و یک سوم قرآن کریم را حفظ کرده بود و در وفاتش سلمان فارسی و تمیم داری رضی الله عنهم نزد او رفته و گفته بودند: نزد ما بیا ای عبدالله.

هر بار که این داستان را به یاد می آورم گریه ام می گیرد.

 

اما ماجرای مناظره ی بین من و شنوده و حنا، یعنی (عبدالمحسن) و (عبدالملک)

 

بعد از اذیت و شکنجه ای که شنوده و حنا در حق برادرشان مجدی "عبدالله" انجام داده و انواع اهانت، زندانی، استفاده از برق و شوک، تازیانه و شلاق و... که بعد از وسوسه ی او با پول و مال دنیا بود، تصمیم گرفتند که برای اقناع برادرشان به اشتباه بودن انتخابش با من مناظره کنند.

من با آن که برایم دشوار بود که می ترسیدم به خاطر کم بودن معلوماتم نتوانم پاسخ شبهه های آن ها را بدهم و خدای ناکرده باعث ارتداد برادرشان شوم. با این حال بعد از آنکه به عبدالله فهماندم که شاید از پاسخگویی به شبهات آن ها عاجز باشم، نه به خاطر آنکه واقعاً حقیقت دارند یا در دین تناقضی هست، بلکه به دلیل کم بودن بضاعت علمی من. او این موضوع را پذیرفت و با هم به درگاه خداوند دعا کردیم که من را در دفع شبهات آن ها توفیق دهد و به وسیله ی ما مسلمان شوند. به این ترتیب به مناظره ی آن ها رفتیم.

وقتی وارد شدم بر آن ها سلام کردم که منظور من فرد مسلمان در میان آن ها، یعنی عبدالله بود. جز او کسی جواب سلام من را نداد. یکی از آن ها از من خواست که بنشینم. عبدالله من را به آن ها معرفی کرده و گفت این برادرم شنوده و این برادرم حنا است.

بدون معطلی وارد گفتگو شدیم.

شنوده: درباره ی مسیح چه می گویید؟

احمد (من): چیزی را می گوییم که خداوند ما را به باور داشتن آن امر فرموده که عبد خدا و فرستاده ی او و کلمه ای است که بر مریم القا گردید و روحی از جانب اوست.

حنا: منظور ما این نیست که او کیست.

احمد: پس منظورتان چیست؟

شنوده: منظور ما این است که آیا به صلیب کشیده شد یا خیر؟

احمد: خیر، او نه به صلیب کشیده شد و نه کشته شد. خدای متعال در سوره ی نساء می فرماید: {وقولهم إنّا قتلنا المسيح عيسى ابن مريم رسول الله وما قتلوه وما صلبوه ولكن شبه لهم وإن الذين اختلفوا فيه لفى شك منه ما لهم به من علم إلا اتباع الظن وما قتلوه يقيناً بل رفعه الله اليه وكان الله عزيزاً حكيماً}

یعنی: (و به سبب گفتن ایشان هر آئینه ما کشتیم عیسی مسیح پسر مریم را که در واقع پیامبر خدا بود و نه کشته اند او را و نه بر دار کرده اند و لیکن مشتبه شد بر ایشان و هر آئینه کسانیکه اختلاف کردند در باب عیسی در شک انداز حال او و نیست ایشان به آن یقینی لیکن پیروی ظن می کنند و به یقین نکشته اند او را. بلکه برداشت او را خدای متعال به سوی خود و هست خدا غالب استوارکار.)

بنابراین خداوند مسیح را به سوی خود برکشید و بنی اسرائیل او را نکشتند و او اکنون زنده در آسمان سوم است تا خداوند قبل از قیامت به وی اجازه ی نزول دهد.

شنوده: اما در قرآن نزد شما چیزی برخلاف این هست.

احمد: آن چیست؟

شنوده: {إذ قال الله يا عيسى إنّى متوفيك} یعنی: "وقتی که خداوند فرمود ای عیسی من تو بازستانم."

احمد: آیه را کامل کن.. {ورافعك إلىّ ومطهرك من الذين كفروا} یعنی: "و تو را بالا کشانم به سوی خود و پاکت گردانم از آنان که کفر ورزیدند."

شنوده: اما در آن آمده که {ومتوفيك}

احمد: منظور آن وفاتی که تو می پنداری یعنی مرگ نیست، بلکه نوعی خواب است که خداوند بر مسیح علیه السلام القا نمود. خداوند در سوره ی انعام چنین فرموده است: {وهو الذى يتوفاكم بالليل ويعلم ما جرحتم بالنهار} یعنی: ""

پس خواب مرگ کوچک تر است و خداوند در سوره ی زمر می فرماید: {الله يتوفى الأنفس حين موتها والتى لم تمت فى منامها فيمسك التى قضى عليها الموت ويرسل الأخرى إلى أجل مسمى} یعنی: "و اوست آنکه قبض کند روح شما به شب و می داند آنچه کسب کردید به روز"

پس خواب همان وفات کوچک تر است و مرگ وفات بزرگ تر.

شنوده: چرا خواب است؟

احمد: دانش کنونی ثابت کرده که هرقدر ارتفاع از سطح زمین بیش تر باشد، نسبت اکسیژن خود پایین تر شده و فشار بر انسان بیش تر می گردد. برای همین انسان نمی تواند بدون تجهیزات پیش رفته به آسمان صعود نماید و برای همین تنها لباس فضانوردان شش میلیون دلار هزینه می برد تا این تجهیزات در آن تعبیه گردد. همچنین ثابت شده که کسی که بدون این تجهیزات صعود کند قفسه ی سینه اش این فشار را تاب نیاورده و درهم می شکند. این همان چیزی است که خداوند در سوره ی انعام بیان می فرماید:

{ومن يرد الله أن يهديه يشرح صدره للإسلام ومن يرد ان يضله يجعل صدره ضيقاً حرجاً كأنما يصعد فى السماء}

یعنی: "پس هر که را خدا خواهد که هدایت کندش گشاده کند سینه ی او را برای اسلام و هر که را خواهد که گمراه کندش تنگ کند سینه ی او را در نهایت تنگی گویا بالا می رود در آسمان" به این ترتیب خواب همان تجهیز الهی است که خداوند برای مسیح علیه السلام فراهم آورده است.

حنا: اما شما می گویید که پیامبر شما، محمد، در اسراء به آسمان صعود کرد. این کار بدون تجهیزاتی است که بیان داشتی.

احمد: [در این جا کمی مکث کردم، چه می توانستم بگویم؟ اگر این پرسش را یک مسلمان می پرسید می گفتم تحقیق کرده و پاسخ را برایت پیدا خواهم کرد، اما این مسیحیان این را از من پرسیده اند تا نزد برادرشان ثابت کنند که در دین ما تعارض وجود دارد. پس نمی شود پاسخ را به بعد موکول کرد، در ضمن من امیدوار بودم آن دو نیز مسلمان شوند. بنابراین مدتی خاموش مانده به پاسخ این سؤال اندیشیدم. یقین داشتم که به شخصه نمی توانم جوابی به این سؤال بدهم، اما خداوند یاریم داد و بی درنگ خود را از اتکا به خود رها کرده و به حول و قوت الهی امید بستم و با خود گفتم بار الها من را چشم برهم زدنی به خود وانگذار. همچنین با خود چنین دعا کردم که خداوندا من را مانعی در راه خویش قرار مده به خاطر ناچیز بودن دانشم، خدایا دینت را یاری رسان. همه ی این ها در کم تر از ده ثانیه رخ داد و با سکوت من چهره ی آن دو (حنا و شنوده) بازشد، یکی از کارهای نیک آن روز را به یاد آورده و از خداوند کمک جسته و بدان از خداوند مسئلت کردم و بلافاصله کمک و مدد الهی در رسید و با اجتهادی از خویش چیزی را گفتم که تا آن زمان نه از کسی شنیده و نه جایی خوانده بودم] حضرت محمد صلی الله علیه و سلم به همراه جبرئیل صعود کرد و صعود او بدون بازگشت و تا روز قیامت نبود. بلکه او همان شب به زمین بازگشت و آیات و معجزات ربانی بسیاری را دید. تصویر انسان هایی که به خاطر گناهانشان در عذاب بودند را دید و برای همین خداوند او را به خواب فرو نبرد تا این صحنه ها را با چشمان خود ببیند و قومش را هشدار دهد و خداوند مؤمنانی که چنین اخبار شگفت آوری را باور می کنند را از آنان که به دین پیشین خود بازمی گردند بازشناسد.

اما صعود حضرت مسیح علیه السلام به آسمان بودن بازگشت تا اندکی قبل از قیامت بود و کسانی که موقع صعود او حاضر بودند دیگر نیستند و برای همین آیاتی که حضرت محمد صلی الله علیه و سلم دید به او نشان داده نشد و خداوند متعال خواب را بر او مستولی گرداند.

این جا بود که رخسار برادرشان عبدالله شکفته شد. یکی از آن خواست سؤال دیگری بپرسد، که من حرفش را قطع کرده و شروع به صحبت نمودم و به خوبی آن ها را قانع می ساختم با آن که آن ها برای آن خواسته بودند با من گفتگو کنند که به برادرشان نشان دهند کسی که سبب مسلمان شدن او گشته نمی تواند به یاری دینش پردازد و خداوند من را با پاسخگویی به سؤالات آن ها با جواب هایی قانع کننده مورد لطف قرار داد. کم کم حس کردم که اگر سؤال های دیگری بپرسند به خود مطمئن شده و گمان خواهم کرد که این ها از دانش و فهم من برمی خیزد و انگاه خداوند از من دست کشده و آنگاه اوضاع وارونه خواهد گشت. بنابراین از این موضوع نگران بودم. چون همیشه که بخت با انسان یار نیست و شاید این بار سؤالی بپرسند که نتوام پاسخی به آن بدهم.

همچنین طرف مسلمان هم باید در گفتگو نقش داشته و آن را مدیریت کند و شبهه را بر طرف دیگر عرضه کند و سخن را آغاز نماید. باید در موضع عزت و قدرت بوده و بر باورهای باطل دیگران هجوم برد و نه آنکه فقط دفاع کرده و در موضع ضعف باشد. این ضعف ه خود او نسبت داده نمی شود بلکه به دین او نسبت داده خواهد شد. بنابراین به یاری خداوند آن چه از تناقضاتی که در کتاب های مختلف و به خصوص کتاب "هدایة الحاری فی الرد علی اجوبة الیهود و النصاری" ابن قیم خوانده بودم را به یاد آورده چنین ادامه دادم.

احمد: می بینیم که وقتی فوتبالیست ها گل می زنند، صلیب فلزی که بر گردن آویخته اند را می بوسند... این برای چیست؟

حنا: چون سمبل دین ما است.

احمد: چطور سمبل دین شماست؟

شنوده: مسیح بر چوبی به شکل صلیب آویخته شد.

احمد: و آیا شما دوست دارید که مسیح را بر صلیب آویخته اند؟

شنوده: البته که نه.

احمد: پس چگونه چیزی را گرامی می دارید که شما را به یاد موضوع دردآوری می اندازد و حتی به یاد ضعف پیامبرتان و ناتوانی پروردگارتان یا همان پدر پیامبرتان (معاذالله) و آشفتگی دینتان می اندازد؟

در این جا هیچ یک نتوانستند پاسخ دهند و روی برادرشان بیش از پیش گشاده گشت و احساس کردم حنا نزدیک تر است از شنوده به هدایت. شنوده بی درنگ برای نجات دادن خود و از ترس حنا پاسخ داد.

شنوده: آن بخش از مسیح که به صلیب کشیده شد ناسوت بود و نه لاهوت.

پیش از آنکه بگویم در پاسخ او چه گفتم، لازم است توضیح دهم که منظور آن ها از این عبارت چیست؟

مسیحیان باور دارند که یک بخش ناسوت (مانند مردمان) و یک بخش لاهوت، مانند خداوند، دارد. بخش ناسوت همان جسد اوست و بخش لاهوت روح او. آن ها می پندارند که جسد بود که به صلیب کشیده شد و روح هیچ دردی حس نکرد.

در این جا با تکیه بر خداوند کار بسیار عجیبی کرده و عمداً بر روی لباس شنوده تف انداختم، او نگاهی به من کرد و خواست من را بزند یا عکس العمل تندی نشان دهد. اما من پیش قدمی کردم.

احمد: آیا لباس های تو از جسد پسر خدا برای خدا عزیزتر است؟

آیا تو حق داری که برای یک تکه پارچه که تعداد زیادی از آن را داری خشمگین شوی، ولی خداوند شایسته نبود که برای جسد پسرش که تنها همان را داشت خشمگین شود؟

آیا تو برای چیزی که از ذات تو نیست می جنبی، اما خداوند برای چیزی که از ذات اوست تکانی نمی خورد؟

آیا تو غیرت داری و خدا ندارد؟

تو از خدا بهتری؟

لین جا بود که اولین مژده، اولین شادی و سرور نمایان شد.

حنا گفت: راست می گوید، یعنی ما بهتر از پروردگارمان هستیم؟ دین ما همه اش تناقضات است و در دین شما تناقضی وجود ندارد بلکه سرشار از اعجاز علمی است.

سپس پرسید: چگونه می توانم مسلمان شوم؟

احمد: بسیار آسان است. بگو: لا اله الا الله محمد رسول الله.

او بلافاصله آن را گفت.

من بسیار خوشحال شدم، اما... خوشحالی من دیری نپایید، چون شنوده هنوز مانده بود.

برادر آن ها عبدالله وارد گفتگو شد و برخاست و حنا را در اغوش گرفت و بوسید، دست ها و پاهایش را بوسید. شنوده از کار عبدالله متحیر مانده بود.

آنگاه شندوه شروع کرد به ناسزا گفتن به من و عبدالله و حنا و آن ها با نرمی و حرف های نیکو با او محبت می کردند. مخصوصاً عبدالله که مقایسه ی زیبایی بین نماز در اسلام و عبادت مسیحیت و وضو و روزه ی اسلام با شیوه و روش بسیار زیبایی که پیش تر ندیده بودم انجام داد.

طولی نکشید و زحمت زیادی نبرد تا که شنوده نیز گفت می خواهد مسلمان شود و شهادتین را بر زبان جاری ساخت. به این ترتیب شنوده و حنا مسلمان شدند، الحمدلله. آن ها از من خواستند که نامی اسلامی برایشان برگزینم و من آن ها را "عبدالمحسن" و "عبدالملک" نام نهادم.

 

پایان

ترجمه: مسعود

مهتدین

Mohtadeen.Com

 

بازگشت به ابتدا

بازگشت به نتایج قبل

ارسال به دوستان

چاپ  
     

اخبار جهان اسلام

سايت عصر اسلام

 

 

سايت اسلام تيوب

سایت دائرة المعارف شبکه اسلامی

 

عياض بن حمار (رض) از رسول اكرم (ص) روايت مى كند كه فرمودند: ((أهل الجنة ثلاثة: ذو سلطان مقسط متصدق موفق، ورجل رحيم رقيق القلب لكل ذى قربي ومسلم، وعفيف متعفف ذو عيال)). [مسلم].

سه نفر اهل بهشتند: فرمانرواي عادل و صدقه دهنده موفق و كامروا، مرد مهربان و نرم دل بر هر قوم و خويش و مسلمان، و پرهيزكار پاك دامن كه داراي فرزندان بسيار است.

 

شما از كجا با اين سايت آشنا شديد؟


1- لينك از سايتهاى ديگر
2- توسط دوستان
3- جستجو در انترنت

 

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------

کلیه حقوق سایت متعلق به سایت مهتدین می باشد.

All Rights Reserved For Mohtadeen.com © 2009-2010