من در یک محیط کاملاً مذهبی بزرگ شدم. با این حال خانواده ی پدرم چندان مذهبی نبودند، برعکس خانواده ی مادرم. پدربزرگ و مادربزرگ مادریم در حقیقت مسیحی های متدینی هستند و پدربزرگم در کلیسا خدمت می کرد.
در نتیجه، از کودکی، بیشتر اوقات در میان اعضای کلیسا بودم و همه می دانستند که من خواهرزاده ی کشیش هستم... تعطیلاتی مانند کریسمس، عیدپاک و...، در منزل پدربزرگ مادریم به صورت خانوادگی جشن گرفته می شد.
حتی تحصیلات ابتدایی من، دینی بود: در شش سال نخست مدرسه ی ابتدایی احساسات دینی بسیار نیرومندی در من وجود داشت.
اما به ورزش هاکی علاقه ی زیادی داشتم، و هنوز هم دارم، بنابراین از آن جا به مدرسه ی هاکی رفتم. با این حال در آن جا هم همچنان دروس دینی را می گذراندم. من حق انتخاب داشتم؛ می توانستم درس اخلاق را بردارم، اما من به دومین مراسم بزرگ دینی، دوره ی تثبیت دینی کاتولیک، می رفتم.
در دبیرستان دیگر نمی توانستم هاکی بازی کنم، از آن جا که پزشک من را از این ورزش منع کرده بود. در حول وحوش همان هنگام بود که حوادث 11 سپتامبر اتفاق افتادند.
مثل بیشتر مردم، حوادث و اخبار آن را از طریق تلویزیون دنبال می کردم. در واقع برای من مهم نبود که چه کسانی و به چه دلیلی این کار را انجام داده بودند، احساس بسیار عجیبی در درونم وجود داشت. هرگز چنین احساسی را پیشتر تجربه نکرده بودم، یک حس تازه و غریبی بود...
سعی می کنم که آن را این گونه توضیح دهم: مانند کسی که تشنه است و به دنبال آب می گردد. من هم چنان بودم، وقتی که تصمیم گرفتم به جستجوی اطلاعاتی در رابطه با دینی که اسلام خوانده می شد، بپردازم.
این به راستی یک نیاز حیاتی و ضروری بود که از اعماق قلبم سرچشمه می گرفت، مانند آب در بیابان بی آب و علف. من نمی فهیمیدم و نمی دانستم اسلام چیست؛ چون با هیچ مسلمانی برخورد نکرده بودم. برای من عجیب و غیرقابل توضیح بود...
از آن پس شروع کردم به جستجو به دنبال کتاب های اسلامی، ولی نمی توانستم چیزی را پیدا کنم که کنجکاوی من را اقناع کند. سپس به منابع اینترنت روی آورده و واقعیت این است که در اینترنت افراد هر چیزی را می توانند در آن پیدا کنند.
من اطلاعات زیادی را کسب کرده و این سؤال را ایمیل می کردم: "چگونه می توانم مسلمان شوم؟" از یک جوان اهل سوریه که در مسجدی در چک (شهر برنو) کار می کرد پاسخی را دریافت نمودم. او به همه ی پرسش های من جواب داد و من را در اقناع احساسات درونیم کمک کرد.
این نامه نگاری تقریباً یک ماه به طول انجامید. فهمیدم که مسلمانان پنج بار در روز نماز می خوانند، که از صبح زود شروع می شود؛ قبل از مراسم نماز، وضو و طهارت ضروری است. این کمی باعث دشوار شدن آن برای من می کرد...
به هر حال، می خواستم با این موضوع کنار بیایم... آن احساس درونی من را به یادگرفتن و پیش رفتن وامی داشت... من باید پیش می رفتم... نماز خواندن را شروع کردم، حتی با آنکه در آغاز روزانه پنج بار نماز نمی خواندم، ولی می توانستم سوره ی الفاتحه (به معنی گشاینده، که در همه ی نمازها در اسلام خوانده می شود) و چند آیه از سروه های دیگر قرآن را که در اینترنت پیدا کرده بودم، بخوانم.
موضوع را با دوست خوبم که یک اوانجلیست (پیرو کلیسای ایوانجلیکان) بود به بحث گذاشتم. او و دوست دخترش، با توجه به حوادث 11 سپتامبر، از این انتخاب من خوشحال نبودند.
گفتگوهای مذکور من را تحت تاثیر قرار داد. در آن زمان اطلاعات بسیار ناچیزی داشتم. مطمئن هستم که اگر آن ها همان پرسش ها را امروز از من بپرسند، می توانم بی درنگ جواب آن ها را بدهم. اما در آن موقع، آن ها نه تنها "مسلمان شدن من" را بلکه "باورهای مسیحیت من" را نیز مورد سؤال قرار دادند، با آنکه مثلاً می خواستند از آن دفاع کنند.
حرف های آن ها طوفانی را در درون من برانگیخت، که تاثیر فراوانی در نابودی همه چیز داشت. آن شب بدون خواند نماز یا مناجات، اسلامی یا مسیحی، خوابیدم. فقط تاریکی ژرف و بی انتها. می خواستم بخوابم و همه چیز را فراموش نمایم. می خواستم به شیوه ای الهام بیابم، هر چیزی که باشد...
از همان صبح روز بعد، اوضاع هولناک بود، چرا که در زندگی من خداوند پیدا نبود. احساس می کردم که یکی از خویشاوندان نزدیکم را از دست داده ام، اشک در چشمانم جمع شده بود.
باید چه کار می کردم؟ هر دو دوست من از اینکه من را در چنین بحرانی قرار داده بودند معذرت خواهی کردند. اما خیلی دیر بود. من بر سر یک دو راهی قرار گرفته بودم: آیا باید به عادات و رفتار قبلی خود برمی گشتم یا آن که باید از راه و روش جدید پیروی می نمودم؟
قلب من به من می گفت که راه جدید را پیش گیرم... راه پیشین راه درستی نبود، بنابراین با گذشت زمان، کل وجود من در این عبارت خلاصه گردید: "تو یک مسلمان هستی..."
می دانید، ایمان مانند یک خانه است. به پی و بنیان قدرتمندی نیاز دارد. آن را نمی توان با مصالح ناهماهنگ، قوی و سست، بنا نمود، به بهترین مصالح نیاز دارد. مصالح من ایمان به یک و تنها یک خدای یگانه است. به همین روش جالب من یک مسلمان شدم.
خواندن قرآن کریم به معنی خواندن و مطالعه ی حقیقت بود. نمی دانستم چه کنم، بخندم (از خوشی و لذت) یا بگریم (به خاطر اندوه و غصه ی عمر سپری شده ام)؟ من پاسخ همه ی سؤالاتم را روبروی خود داشته و می خواندم و یقین داشتم که همه درست و حقیقی می باشند.
قرآن کریم نه تنها به ما می گوید که به شیوه ی نادرستی زندگی می کنبم، بلکه به ما امید آن را نیز می دهد که می توانیم تغییر کنیم، می توانیم به رحمت خداوند متعال امیدوار باشیم، که نامحدود است.
خود را ملزم به مطالعه ی کامل و عمیق تر نمودم تا با کمک خداوند متعال "خانه ی ایمان" من را با پی ریزی مستحکم تری بنا نمایم.
اکنون اسلام زندگانی من است. اسلام چشم های من را گشوده و فرصتی برای دیدن نور و روشنایی به من بخشید. نیکی ها و خوبی ها را به من نشان داد و از چیزهایی که باید دوری کنم برحذر داشته است. این ها و هزاران دلیل دیگر باعث گردیده که همیشه بگویم:
"الله خدای من است
محمد پیامبر ماست
قرآن کتاب من است
اسلام دین من است"