در یک خانواده ی ساده به دنیا آمدم. پدرم ملحد و مادرم نیز تا حد کمی به مسیحیت اعتقاد داشت و تنها در مواقع جشن و مراسم بخصوص به کلیسا می رفت. وقتی که بچه بودم مادربزرگم سعی می کرد از همان ابتدا بذر ایمان به خدا را در وجودم بکارد. آن موقع او زیاد اهل رفتن به کلیسا نبود، عقیده ی اومحدود به اعتقادات شخصی خودش بود و به جای اینکه به عقاید کلیسا ایمان داشته باشد، فقط به وجود خدا معتقد بود.
وقتی که دوازده سالم شد، مذهب جزو مسائلی بود که افکارم را به خود مشغول ساخت و من اولین دانش آموزی بودم که در کلاس تعلیمات مذهبی ثبت نام کردم. خیلی مشتاق بودم که هر چه زودتر غسل تعمید داده شوم چون فکر می کردم لااقل از این طریق بتوانم رستگار شوم. انجیل می خواندم، در امور مربوط به کلیسا شرکت می کردم و همیشه دعا می کردم.
بعد از دو سال شرکت در کلاس های مذهبی، به من گفتند که چون والدینم مراسم ازدواجشان را در کلیسا برگزار نکرده اند غسل تعمید داده نخواهم شد. این گفته عقایدم را نسبت به کاتولیک درهم شکست. وارد دبیرستان که شدم به جای شرکت در کلاس های آموزش مذهبی ترجیح دادم مانند مادربزرگم عقایدم را برای خود نگه دارم. به این نتیجه رسیدم که برای پرستش پروردگارم نیازی به غسل تعمید، پیام های کلیسا و غیره ندارم بنابراین دعا کردن و انجیل خواندن را هم کنار گذاشتم.
چون والدینم هر کدام از ملیت های متفاوت با هم ازدواج کردند به همین دلیل همیشه با رفتارهای نژادپرستانه ی هم کلاسی هایم، معلم و حتی همسایه ها مواجه می شدم. برای خیلی از آنها من پسری نجس بودم و اکثر دوستانم با من قطع رابطه کردند. وقتی شانزده سالم بود با پدر و مادرم سازگاری نداشتم و مرتب با آنها دعوا نموده و اغلب خانه را ترک می کردم.
یک روز با چند دانش آموز مسلمان اهل سودان در مدرسه مواجه شدم. این آشنایی به طور کلی زندگیم را تغییر داد. یکی از آنها به من گفت که اگر می خواهی از عهده ی مشکلاتت بر بیایی باید از این روش زندگی کردن دست بردارم. از گفته ی وی متعجب شدم چون دوستانم همیشه مرا تشویق به ادامه ی چنین رفتارهایی در زندگی می کردند. آن ها به من گفتند که خداوند این کارها را دوست ندارد. همچنین با هم درباره ی خیلی چیزها صحبت کردیم و تصمیم گرفتم دیگر به مهمانی ها نرفته و در رفتار خود تجدید نظر کنم.
حالا دوستانی داشتم که می توانستم به آنها اعتماد نمایم، همیشه به دیدن والدینم می رفتم و مانند گذشته به خاطر رنگ پوستم احساس بدی نداشتم. هر وقت که فرصتی به دست می آوردم با دوستم احمد درباره ی خدا حرف می زدیم، کم کم به خیلی از واقعیت ها درمورد مسائل معنوی دست پیدا کردم. او در حالیکه چشمانش پر از اشک می شد همیشه به من می گفت چقدر دلش می خواهد من نیز مسلمان شوم. در کل عقاید من با آموخته های اسلامی مغایرت نداشت. از وقتی که خوب و بد زندگی را از هم تشخیص می دهم به وحدانیت پرردگار ایمان داشتم. عقاید تثلیث که ریشه ی عمیقی در مسیحیت دارد از همان ابتدا مرا گیج و سردرگم ساخته بودند. در حالیکه تعلیمات اسلامی بسیار روشن و واضح می باشند. به دوستم قول دادم که برای یادگیری دین اسلام نهایت تلاشم را بکنم.
ترجمه: مسعود
مهتدین
Mohtadeen.Com |