بسم الله الرحمن الرحیم
....
او به من گفت:
- مدتی است همدیگر را می شناسیم، درست است؟
- از این بابت خوشحالم.
- دوست ندارم فضولی یا در کارهایت دخالت نمایم، اما چیزی هست که من را تحت تأثیر قرار داده و بسیار متعجب ساخته است.
- ...؟
- این پیرزنی که به او می رسی، در مقابل این همه رسیدگی و خدمتی که به او می کنی چقدر به تو مزد می دهد؟... حتماً پول کلانی به تو پرداخت می کند.
- ...؟
او ادامه داد:
- تو را دیدم که با توجه زیادی به او رسیدگی می کنی و از این پایداری تو بر این منوال متحیر ماندم. همیشه او را برداشته در ماشین نشانده و سپس پیاده اش می کنی، سر و دستش را می بوسی و او را با خود به گردش می بری، و با او خوشرفتاری می نمایی. هرگز ندیدم که از خدمت به او ناراحت باشی. سرزنشم نکن! این موضوع من را به شدت کنجکاو کرده است! اما همین است که گفتم و من را واداشته که از تو بپرسم!
خواستم این حالت را از بین برده و گفتم:
- به پرسش هایت پاسخ خواهم داد. اما نه این جا. ما بر در منزل ایستاده ایم. خواهش می کنم بفرمایی تو و با من یک فنجان قهوه میل کنید...
- من نگران وقت شما هستم، وگرنه می دانید که من بازنشسته هستم و وقت آزاد خیلی بیشتری دارم... خیلی بیشتر از آنچه می خواهم... و نمی خواهم مزاحم شما باشم.
- هیچ مزاحمتی نیست.
با من وارد منزل شد. وقتی که داشتیم قهوه می نوشیدیم، شروع کردم به پاسخ دادن به سؤالاتی که بیان داشته بود. به او گفتم که او مادرم است و من بدون مزد به او خدمت می کنم و بلکه ماهانه برای او پولی را نیز درنظر می گیرم که از آن هرچقدر می خواهد خرج کند. با آنکه هرچه نیاز دارد را به تمام معنای کلمه برایش تدارک می بینم.
او با شنیدن این حرف ها مات و مبهوت مانده بود و من گفتم:
- این چیز موضوع مهمی نیست.
با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
- مگر از این مهم تر هم چیزی هست؟
- آری!... من تمام این کارها را با خوشحالی و رضایت بی اندازه انجام می دهم که قلبم از عشق و سرور آکنده می گردد. من به هیچ وجه احساس نمی کنم که مشکلی باشد! بلکه این نعمت بی کرانی است که تقدیر برای من رقم زده است. چیزی که من به آن باور دارم این است که آنچه من برای مادرم انجام می دهم را روزی از طرف فرزندانم مشاهده خواهم کرد که در حق من انجام می دهند. از همه مهم تر این که من از تمام این ها تنها رضایت خداوند متعال را در نظر دارم. نزد ما مسلمانان این باور هست که رضایت پروردگار در رضایت والدین و خشم او از خشم آن ها است. بنابراین آن ها یا یکی از آن ها می تواند راه رسیدن به بهشت ابدی یا عذاب ابدی و همیشگی بعد از مرگ باشد. این دستور خداوند متعال است و باید آن را به جای آورده و چون چرا نکرد.
با لحنی پر از تأسف و اندوه گفت:
- من تا چنین چیزی را با چشمان خود نمی دیدم هرگز باور نمی کردم که رخ دهد!
سپس با حسرت زیاد آهی کشید و گفت:
- سه سال است که درآمدی برای من درنظر گرفته شده و اگر این خانه و آن حقوق ماهیانه نبود پسر و دخترم من را در خانه ی سالمندان می انداختند. چون هیچ عاطفه و محبتی در آن ها برای خود نمی بینم. پول زیادی را صرف بزرگ کردن و تربیت آن ها و تحصیلشان نمودم، اما آن ها همه چیز را فراموش کرده اند.
سپس مکث کرده و ادامه داد:
- باور می کنی که پسرم چند بار امضای من را جعل کرده و از حساب من چندین بار برداشت نموده است؟ او می داند که دوستش دارم و او را مجازات نخواهم کرد. آن وقت از او عصبانی شدم. اما این خشم زیاد طول نکشید، چون با وجود تمام مسائل او را دوست دارم. مشکل این جا است که او این را می داند! در جوانی در نظام خدمت کرده و به درجه ی بالایی دست یافتم و اکنون در این تنهایی کشنده زندگی می کنم. اگر همسرم اکنون کنار من بود شاید مشکل کم تر می بود، اما ما چند سال پیش از هم جدا شده و طلاق گرفتیم. هر یک از ما به تنهایی زندگی می کند. نمی دانم بعد از من چه بر سرش آمده... متأسفم! (سپس با لحن اندوهناکی افزود) سرت را با مطالبی درد آوردم که ربطی ندارند.
- خیر... اصلاً... خوشحالم که من را برای درد دل خود انتخاب کردید... این اعتماد شما جای افتخار دارد... خیلی به آن می بالم...
- واقعاً... شما در رعایت ادب با من زیاده روی می کنید...
- این چیزی است که به آن باور دارم و تعارف و رعایت ادب نیست.
گفتگو به آرامی و حوشی ادامه یافت. سپس بار دیگر نیز تکرار شد... او من را چند بار به منزل خود دعوت کرد و زمانی که فهمید دین من، اسلام، است که من را به احترام گذاشتن به مادر، دوست داشتن او و تلاش جهت خوشنود ساختن وی وامی دارد، از من خواست تا برایش درباره ی اسلام صحبت کنم...
گفت: چیز زیادی درباره ی اسلام نمی دانم و اینکه می دانم نیز اصلاً چنان نیست که من را به پذیرش آن ترغیب کند.
فرصت را غنیمت دانسته و گفتم:
- چرا تعالیم اسلام را از سرچشمه ی اصلی آن بررسی نمی کنی؟
- آن چیست؟
- قرآن کریم!
روز بعد یک جلد قرآن کریم به همراه تعدادی کتاب اسلامی خیلی خوب برایش برده و اجازه دادم آن ها را به آرامی و با فکر و تأمل مطالعه کند. از صمیم قلب دعا می کردم که او را به دست من هدایت بخشد و امیدم به باد نرود.
سه ماه بیش تر نگذشت که او نزد من آمده و بیان داشت که می خواهد مسلمان شود... این تمایل و اشتیاق بعد از توفیق خداوند در مورد او و دیدن رفتار پر مهر و محبت من با مادرم در قلبش شعله ور شده بود.
صحنه های رفتار من با مادرم باعث شد او مسلمان شود، بدون آنکه در آن موقع حتی یک کلمه درباره ی اسلام با وی حرف بزنم!