گاهی بعضی از مردم می پرسند که چرا اسلام را به عنوان دین خود انتخاب کرده ام؟ در واقع چیزی قابل توجهی برای جواب نداشتم، فقط این را می دانم که این خواست خدا بود که من مسلمان شوم.
سه سال بعد از اینکه به دین اسلام روی آوردم، یک روز پدرم تلفن زد و گفت که مادرم به خاطر سرطان حالش بد است و خواست تا به دیدنش بروم. نهایت سعیم را کردم تا قبل از فوت مادرم به دیدنش بروم ولی متأسفانه نتوانستم سرموقع برسم.
وقتی به دین اسلام مشرف شدم، تصمیم گرفتم تا وقتی که خیلی خوب از اسلام سر در نیاورده ام این موضوع را از خانواده ام پنهان نگه دارم.
پس از فوت مادرم مسلمان شدنم را به پدرم اطلاع دادم. از قیافه اش معلوم بود که از این خبر زیاد خوشحال نشد. پدرم پرسید که چرا؟ در جواب گفتم؛ زیرا دین شما درست نیست، و در ادامه برایش چنین توضیح دادم:
وقتی بچه بودم شما همیشه به من می گفتید که به حرف دیگران گوش ندهم و فقط به دینی که از نیاکانمان به ارث رسیده اهمیت دهم. اجازه نمی دادید ادیان دیگر را مطالعه کنم و یا اینکه بفهمم چه می گویند. به همین دلیل این کار را کردم، هیچ کس نپرسید که چرا مسلمان شدم. هیچ کس حتی کتابی برای مطالعه به من نداد.
خودم شروع به جستجو و مطالعه نموده و بالاخره فهمیدم که اسلام دین واقعی است. در پایان صحبتم، پدرم حرف های مرا قبول کرد.
البته پدرم خودش مسلمان نشد ولی به تصمیمی که گرفته بودم احترام گذاشت. از اینکه مسلمان شده ام دیگر نمی ترسم و یا خجالت نمی کشم. از وقتی که اسلام آورده ام نسبت به گذشته خیلی خوشحال و راضی هستم.
در این بین دوستان مسلمانی پیدا کردم که الگوی خوبی برای مسلمان شدن من بودند. با مسلمانی اهل عربستان که از ناحیه ی گردن فلج بود و با ویلچر برقی حرکت می کرد آشنا شدم. وقتی داشتم از خیابان عبور می کردم او را دیدم که ویلچرش شکسته بود و هیچ کس نمی توانست به او کمک کند. جلو رفته و ویلچرش را تعمیر کردم، سعی کرد به من پول دهد ولی از آن امتناع نمودم.
تعطیلات آخر هفته مرا به خانه اش دعوت کرد و از آن به بعد با هم دوستان خوبی شدیم. او مرا برادر می خواند و مانند یکی از اعضای خانواده اش با من رفتار می کرد.
یک روز که به دیدنش رفتم به من گفت که می خواهد به زیارت حج برود. باور نمی کردم که فردی با چنین شرایطی بتواند به زیارت برود ولی با کمال تعجب او این کار را کرد و با خیر و خوشی بر گشت. با وجود اینکه او روی ویلچیر بود ولی همیشه نماز را می خواند، هرگز ندیدم که نمازش فوت شود.
وقتی برای نماز به مسجد می رفت مرا در خانه اش تنها می گذاشت و به این معنا بود که من اعتماد دارد. رفتار و نگرش این مرد برای یک غیر مسلمان دلایلی بود که باعث شد تا به دین اسلام روی آورم. در سال 1991، به عربستان رفتم.
قبل از اینکه مسلمان شوم، هیچ کس مرا در این باره راهنمایی نکرد و حتی کلمه ای درباره ی اسلام از کسی نشنیدم. یک روز یک مرد سعودی که با من کار می کرد، از من خواست تا اگر چیزی لازم دارم به او بگویم. من نیز از او قرآن به زبان انگلیسی خواستم.
طی مدتی که در عربستان بودم به کارآموزهایم انگلیسی یاد می دادم. وقتی قرآن را به انگلیسی می خواندم آنها نیز آن را به عربی برایم می خواندند. هر وقت فرصت داشتم قرآن می خواندم، سرانجام تصمیم گرفتم از عربستان بروم.
ولی قبل از ترک عربستان دلم می خواست به مکه بروم. وقتی به منشی دفترم گفتم که می خواهم به مکه بروم، او در پاسخ گفت باید مسلمان باشی تا اجازه رفتن به آنجا را داشته باشی. به او گفتم که من مسلمان هستم، به خدای یگانه ایمان دارم و حضرت محمد صلی الله علیه وسلم را پیامبر خدا می دانم.
روز بعد او مرا با خود به مرکز دعوت اسلامی برد و در آنجا رسماً شهادتین را اعلام نمودم. وقتی مسلمان شدم، نظرم عوض شد و در عربستان ماندم تا بیشتر درمورد اسلام آگاهی پیدا کنم.
ترجمه: مسعود
مهتدین
Mohtadeen.Com |