پیشتر مسیحی بودم... درست است... کودکی را در نظامی مشابه رژیم آپارتاید آفریقای جنوبی سپری نمودم. در آمریکا نیز در آن موقع تبعیض نژادی و آپارتاید حاکم بود. با وجود آنکه مسیحی بودم روزهای یکشنبه در کلیسا جداسازی انجام می گردید و سفیدپوست ها در جایی و سیاهپوست ها در مکان دیگری می نشستند و مسیحیان سیاهپوست مورد پذیرش سفیدپوست واقع نمی شدند.
این تبعیض نژادی تاثیر زیادی بر من که کودکی بیش نبودم می گذاشت. گروه های نژادپرستی که نمی خواستند سیاهپوستان در محله ی آنان ساکن باشند به منزل ما سنگ پرتاب می کردند.
برای همین بزرگ ترین مأمویت و هدف زندگی من شد عدالت اجتماعی. در جستجوی عدالت به بسیاری جاها می رفتم: جنبش حقوق مدنی در کلیسا، جنبش ملی در آفریقا ... و جنش های چپ و کمونیستی و غیره و در آخر به سوی سرمایه داری رفتم زمانی که به موسیقی راك اند رول روی آوردم.
با ورود به این فعالیت ها چیزهای زیادی می آموختم. با این وجود احساس می کردم در قلبم خلاءی وجود دارد و ان خلاء به نهایت خود رسید زمانی که به عنوان گروه موسیقی راک اند رول به همراه ستارگان راک مشغول فعالیت شدم. ثروت زیادی کسب می کردم اما قلبم همچنان تهی و ناخرسند باقی مانده بود.
در ایام تحصیل در دانشکده دوست پاکستانی من یک جلد قرآن کریم با معنی انگلیسی به من داد. او آن را در یک کیسه ی پلاستیکی پوشانده بود و به من گفت: "این کتاب کمکت خواهد کرد... آن را به تو می دهم، اما باید به من قول دهی که قبل از خواندن آن دست هایت را بشویی و آن را در جای پاکیزه ای قرار دهی و آن را با خود به حمام نبرده و جایی رها نساخته یا روی زمین نگذاری".
این قول ها را به او دادم، و او ترجمه ی "يوسف علي" معناي قرآن کریم را به من داد. آن را هفته ها به هر جا می رفتم با خود می بردم. وقتی در حرفه ی موسیقی راک اند رول بودم آن را هر از گاهی می خواندم ولی مفاهیمش در دلم جای نمی گرفت.
در یکی از روزهای سال 1972م، روبروی آینه ایستاده و به خود نگاه کرده و آن کودک خردسال را به یاد آوردم. به چیزهایی که پدر و مادرم درباره ی صداقت، پاکی، احترام به زنان و شرم و حیا به من آموخته بودند اندیشیدم.
همه ی این ها را از کف داده بودم... قلبم تهی شده بود... ولی شور و شوقی هنوز در آن بود. برای همین قرآن ترجمه ی يوسف علي را باز کرده و چشمم به سوره ی شماره 55، سوره ی رحمن افتاد. هفت آیه از آن را مطالعه نمودم که می فرمود: خداوند ترازویی نهاده که نمی توان از آن دزدید و حقی را ضایع کرد {وَالسَّمَاء رَفَعَهَا وَوَضَعَ الْمِيزَانَ} [الرحمن: 7]، یعنی: (و آسمان را برافراشت و ترازو را برنهاد)
احساس می کردم که کوهی بر روی سرم خراب می شود. این جا بود که دریافتم عدالت از جانب مارتین لوترکینگ یا مالکوم ایکس یا هر کس دیگری نمی آید... عدالت از سوی خداوند برای انسان می آید.
من نیز می خواستم در این نوع عدالت قرار گیرم. به سوی خداوند متعال پناه بردم، نمی دانستم چگونه بگویم: "لا إله إلا الله"، بنابراین به این دعا بسنده کردم که: خدایا، می خواهم مسلمان شوم. قرائت سوره ی الرحمن را به اتمام رساندم. در آن نعمت های خداوند و لزوم سپاسگزار بودن ما در مقابل آن ها را دریافتم. از غم و اندوه به گریه افتادم. اما چیز عظیمی را پیدا کرده بودم. من دین اسلام را یافتم و اکنون 30 سال است که مسلمان هستم.
در ولقع من اسلام را پیدا نکردم، خداوند بود که من را به دین اسلام رهنمون ساخت. جایی هم در آمریکا وجود نداشت که در آن بتوانم به تحصیل و مطالعه ی دین اسلام بپردازم. چرا که هنوز اسلام در آن جا اندک و پیروانش ناچیز بودند. مسجدی هم در آمریکا وجود نداشت. شروع به مطالعه ی کتاب هایی کردم و در آغاز عبارات عربی را به انگلیسی بیان می کردم و مثلاً به جای آنکه بگویم: "أستغفر الله" بیان می داشتم "أستغفرولاها".
در پایان به مركز اسلامي واقع در مسجد بزرگ در واشنگتن رفتم. روز عید فطر بود و من معنی کلمه ی "عید" را نمی دانستم. همه به هم می گفتند: "عيد مبارك". فکر می کردم که می گویند: "Eat Mubarak". نمی فهمیدم چه می گویند و گمان داشتم معنی حرف آن ها این است که: "خوردنی و غذایتان مبارك باشد". این ماجرای مسلمان شدن من بود.
ترجمه: مسعود
مهتدین
Mohtadeen.Com
|