بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله ربِّ العالمين، وصلاة الله تعالى وسلامه على خاتم الأنبياء والمرسلين سيِّدنا محمَّدٍ، وعلى آله وصحبه ومن تبعه بإحسانٍ إلى يوم الدِّين.
این داستان من است... اینکه چرا مسلمان شدم؟
در کودکی تا حدودی بر اساس مذهب کاتولیک بزرگ شدم. اما پدربزرگ و عمه ام درماگران روحی بوده و روح و بت ها را می پرستیدند. بیماران زیادی را می دیدم که برای شفا یافتن نزد آن ها آمده و بهبود می یافتند و همین باعث می شد که از آنچه باور داشتند پیروی کنم.
وقتی به هفده سالگی رسیدم، دیدم که ادیان زیادی وجود دارد که تعالیم مختلفی در آن یافت می شود. با آنکه سرچمه ی آن ها یکی، انجیل، است. تک تک آن ها ادعا دارند که خود بر حق می باشند.
از خود پرسیدم: "آیا من باید بر دین خانواده ام بمانم، یا آنکه بهتر است به ادیان دیگر نیز گوش فرادهم؟"
یک روز پسر عمویم من را به حضور در عید خمیس دعوت کرد. هدفم من این بود که ببینم آن ها در کلیسای خود چه می کنند؟ بنابراین مشاهده نمودم که چگونه ترانه می خوانند، کف می زنند، می رقصند و در حالی که دستهایشان را برای دعا به درگاه عیسی علیه الصلاة و السلام بلند کرده بودند می گریستند.
راهب کلیسا برخاسته و وعظ و ارشاد درباره ی انجیل پرداخت. سپس بخش های رایج تری را که همه ی مبشران و مبلغان مسیحی بیان می کنند را عنوان کرد و به الوهیت عیسی مسیح علیه الصلاة و السلام مربوط می باشد؛ مانند: یوحنا 1:12، یوحنا 3:16 و یوحنا 31-32:8.
در آن هنگام من بار دیگر به عنوان یک مسیحی به دنیا آمده و عیسی مسیح (علیه الصلاة و السلام) را به عنوان معبود و نجات بخش خود پذیرفتم.
دوستانم هر روز برای رفتن به کلیسا به دیدن من می آمدند. بعد از دو هفته غسل تعمید شده و عضو ثابت نمازهای آن جا شدم. بعد از گذشت پنج سال، راهب کلیسا من را متقاعد ساخت که به عنوان یک فعال داوطلب در کار کشیشی مشغول شوم. سپس تک خوان گروه کر کلیسا، پیشوای نمازها، آموزگار کلاس های مذهبی یکشنبه و در پایان راهب رسمی کلیسا شدم.
فعالیت های من وابسته به هیات تبشیر انجیلی روستایی آزاد (F.R.E.E) بود. این یک هیات تبشیری و تبلیغی مانند هیات "عیسی خدا است" (سبحانه وتعالى عمَّا يصفون)، "ناصری"، "نان زندگی" و... بود.
به آموزش انجیل و تعالیم آن به مردم مشغول شدم. انجیل را دوبار از اول تا آخر خوانده و خود را ملزم به حفظ کردن آیات و بخش های آن نمودم تا از دینی که به آن ایمان داشتم دفاع نمایم. از این مقاو و منصبی که به آن دست یافته بودم به خود افتخار می کردم. خیلی وقت ها با خود می گفتم که دیگر نیازی به هیچ گونه آموزش و کتاب دیگری جز انجیل ندارم.
اما با این حال، یک خلاء روحی و درونی در من بود. نماز می خواندم، روزه می گرفتم و سعی در خوشنود ساختن معبودی که می پرستیدم داشتم، و خوشبختی را جز در حضور و فعالیت در کلیسا نمی دیدم.
اما این احساس خوشبختی، حتی وقتی که نزد خانواده ام بودم، ادامه نداشت. همچنین متوجه شدم که برخی از دوستان کشیش و راهب من انسان های مادی و دنیاگرایی هستند.
آن ها خود را در شهوت های جسمی و روابط نامشروع با زنان، فساد و شهرت طلبی غرق کرده بودند.
علی رغم همه ی این ها، همچنان، کورکورانه، به دین خود پایبند ماندم؛ این به خاطر آن چیزی بود که در تعالیم دینی فراگرفته بودم که "تعداد بسیاری دعوت می گردند، اما تعداد اندکی برگزیده می شوند."
همیشه از عیسی مسیح علیه الصلاة و السلام می خواستم که گناهان من و دیگر کشیشان را بیامرزد. امیدوار بودم که حضرت عیسی علیه الصلاة و السلام همه ی مشکلاتم را حل کند و می تواند دعاهایم را اجابت فرماید.
با وجود این، با لحاظ زندگی همکاران کشیش، نمی شد الگو و نمونه ی خوبی در قیاس با آنچه خودشان تبلیغ و موعظه می کردند از میان آنان پیدا کرد. به این نحو ایمان و باورم سست گردید و در خدمت نماز جماعت با مشکل زیادی روبرو شدم.
یک روز به فکر مسافرت خارج از کشور افتادم. نه فقط به خاطر کار، بلکه در کنار آن برای نشر و تبلیغ اسم عیسی مسیح به عنوان معبود، أستغفر الله العظيم. برنامه ام این بود که به تایوان یا کره بروم. اما مشیت الهی بر آن بود که بتوانم ویزای عربستان سعودی را دریافت کنم. بلافاصله قرارداد کاری به مدت سه سال در جده امضا نمودم.
یک هفته بعد از رسیدن به جده، متوجه شیوه متفاوت زندگی، زبان، آداب و رسوم و حتی غذایی که می خوردند شدم. من کاملاً از فرهنگ های دیگر بی اطلاع بودم.
الحمد لله، تصادفاً در محل کار من یک همکار فیلیپینی هم در کارگاه با من بود. او مسلمان و مسلط به زبان عربی بود. با این حال و با آنکه نگران و مضطرب بودم، سعی کردم درباره ی مسلمان، دین و باورهای آنان سؤال کنم. پندار من آن بود که مسلمانان اشخاص سرکش و خونریزی هستند که شیطان، فراعنه و محمد (صلَّى الله عليه وآله وسلَّم) را به عنوان خدا می پرستند. من با او درباره ی ایمان به عیسی مسیح (عليه الصَّلاة والسلام) حرف زدم.
او در مقابل بیان داشت که دین او کاملاً با دین من متفاوت است و دو آیه از قرآن کریم را برایم ذکر کرد؛ اولی آیه ی سوم سوره ی مائده که می فرماید: {الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلَامَ دِينًا} [مائده: 3]
یعنی: (امروز کامل کردم برای شما دین شما را و تمام کردم بر شما نعمت خود را و اختیار کردم اسلام را دین برای شما)، و بعدی از سوره ی یوسف: {مَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلَّا أَسْمَاءً سَمَّيْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَآبَاؤُكُمْ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ بِهَا مِنْ سُلْطَانٍ إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ أَمَرَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ ذَلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ} [يوسف: 40]
یعنی: (عبادت نمی کنید به غیر از خدا مگر نام هایی چند را که نام نهاده اید آن ها را شما و پدران تان، نفرستاده است خدا بر آن ها هیچ دلیلی، نیست فرمانروایی مگر خدا را فرمود که عبادت مکنید مگر فقط وی را، این است کیشِ درست و لیکن بیشتر مردمان نمی دانند.) این دو آیه به شدت من را مبهوت ساختند!
پس از آن به ملاحظه و نگاه به نحوه ی زندگی او پرداختم. هر روز با هم گفتگو می کردیم. تمام حرف های ما درباره ی دین بود و در نهایت با هم دوستان صمیمی شدیم.
در یکی از مناسبت ها برای فرستادن چند نامه به شهر (منطقه ی تجاری جده) رفتم. در آن جا متوجه شدم که اشخاص زیادی برای تماشای فیلم مناظره ی یکی از بهترین "مبشران" و مبلغین مسیحی از نظر ما جمع شده اند.
دوست مسلمانم به من گفت این کسی که ما او را "بهترین مبشر مسیحی خود" می نامیم شیخ احمد دیدات است که یک داعی اسلامی مشهور می باشد. به او گفتم که کشیشان در کشور وطن به ما القا کرده اند که او هنوز یک "مبشر بزرگ" بوده و شخصیت حقیقی او را که یک داعی مسلمان است از ما پوشیده نگاه داشته اند!
نیت آنان هر چه بود، قطعاً برای دور نگاه داشتن ما از آگاهی از حقیقت بوده. در نتیجه ی آنچه دریافته بودم، نوارهای ویدیو و کتاب هایی را خریداری نمودم تا در مورد اسلام مطالعه کنم.
در محل اقامت خود، با دوستم درباره ی داستان پیامبران صحبت کردم. من واقعاً قانع شده بودم، اما غروری که داشتم من را از اسلام دور نگاه داشته بود. بعد از گذشت هفت ماه، دوست دیگری به اتاق من آمد، او یک مسلمان هندی بود، و یک جلد قرآن کریم با ترجمه ی انگلیسی به من داد.
بعد من را به شهر راهنمایی کرده و به مرکز اسلامی برد. در آنجا با یکی از برادران فیلیپینی ملاقات کردم و بحث و گفتگویی در رابطه با مسائل دینی بین ما رخ داد. او زندگی خود در قبل و بعد از اسلام، که مسیحی بوده، و مورد مقایسه قرار داده و سپس به توضیح بعضی از تعالیم اسلامی پرداخت.
در آن شب پر خیر و برکت، در هشتم آوریل 1998، سرانجام و به دور از هرگونه اکراه و با کمال میل مسلمان شده و با تکرار شهادتین اسلام خود را اعلام نمودم.
الله أكبر!
پیشتر کورکورانه دینی را پیروی می کردم. اما اکنون حقیقت مطلق را می بینم که اسلام همان راه برگزیده، برتر، کامل و قدرتمند زندگی برای کل بشریت است. الحمد لله ربِّ العالمين.
از خداوند متعال می خواهم که همه ی ما را به خاطر بی اطلاعی از دین اسلام آمرزیده و به راه راست خود که به بهشت برین منتهی می گردد، هدایت فرماید.
منبع: http://www.islamstory.com
پایان