با نگاهی به درون چالشهایم اینکه چگونه فردی هستم باعث تا قدمی در راه دین و ایمان بردارم. این یکی از داستان هایی می باشد که لازم است درمورد گذشته ی خودم باز گو نمایم. باید به اطلاع شما برسانم که هم اکنون مسلمان هستم. برای کسانی که مرا می شناسند این امر کمی تعجب آور است. من از والدینی که هر کدام مذهبی متفاوت داشتند به دنیا آمدم، اما در آن زمان از دین پدرم که کاتولیک بود طبعیت می کردم. در کلیسای کاتولیک غسل تعمید داده شدم و از همان جا به مشارکت با کلیسا پرداختم. هنگامی که والدینم از هم جدا شدند به کلیسای مسیحیت روی آوردم و درواقع اصلاً چیزی از آن نمی فهمیدم. تا وقتی که بزرگ شدم هیچ دینی را به رسمیت نشناختم.
در دبیرستان به این نتیجه رسیدم چون در کلیسای کاتولیک غسل تعمید داده شده ام بنابراین خودم را کاتولیک جا بزنم، به علاوه دوستانم اکثریت کاتولیک بودند. به مراسم عشای ربانی می رفتم، روزه می گرفتم اما هیچ گاه چیزی از دین سر درنیاوردم. میلی به خواندن انجیل نداشتم چرا که فکر می کردم بیشتر برخواسته از شرح و تفسیر خواننده می باشد.
یک سال سپری شد و من کاتولیکی بی اعتقاد بودم. فقط در مواقع نیاز دعا می خواندم و در هیچ مراسمی شرکت نمی کردم. به هر حال این افکاری بود که داشتم و زیاد خوشحال کننده نبود. انگیزه ی کافی برای تغییر در من وجود نداشت و زندگی بدون هدف و اراده ای را دنبال می کردم.
فکر می کردم تا زمانی که بزرگ می شوم دین من نیز کامل می شود. در خانواده ام پیشینه ی قوی درمورد دین نداشتیم یا اینکه آنها ریاکارانه رفتار می کردند. کورکورانه مقصدی را طی کرده طوریکه احساس می نمودم گمراه شده ام. نداشتن راهنمایی مناسب باعث شده بود تا مدت چند سال سرگردان و منحرف باقی بمانم.
تا تابستان سال 2011، زمان خیلی سریع گذشت. شغل، رابطه عشقی و پدرم چیزهایی بودند که در این مدت درگیرشان بودم. خیلی نگران آینده و مسائل مادی بودم. این ها تمام آن چیزهایی بودند که مرا غرق خود ساخته بود. بیست و چهار سالم شد و از مدرسه فارغ التحصیل شدم و شغل چندان رضایت بخشی نداشتم. کس و کاری هم نداشتم که با بودن در کنار آنها احساس غم و افسردگی نکنم.
دقیقاً وقتی که فکر می کردم وضعیتم از این بدتر نمی شود، شد. در سی ام ژون، شغلم را از دست دادم. معنویات دیگر خارج از کنترل من بود. با وجود اینکه هنوز در این دنیا برای زندگی کردن وقت داشتم اما ظاهراً هر کاری که می خواستم انجام بدهم مرا به سوی مسیر تباهی می کشاند. به اندازه ی کافی وقت و پول داشتم اما از همه چیز دلزده شده بودم.
کم کم به سوی مواد مخدر و الکل و قرص های خواب آور کشیده شدم. روزگار مانند هم سپری می شد و من بیشتر وقتم را خواب بودم. تنهایی بیشتر از هر چیزی مرا به سوی تاریکی سوق می داد. می خواستم کاری برای وضعیت پیش آمده انجام دهم. سپس ماه رمضان فرا رسید، اولین بار نبود که چنین چیزی را می دیدم اما می دانستم که روح و جسم من نیاز به آلایش و پاکیزگی دارد.
سعی کردم با روزه گرفتن و ارتباط با مسلمانان وارد جامعه ی اسلام شوم، و بیشتر در اوقات فراغت به تأمل و تفکر می پرداختم. هر چه بیشتر درمورد اسلام و پیام آن فرا می گرفتم بیشتر آرامش را در درون خود احساس می کردم. شروع به خواندن قرآن نمودم، به هنگام صبح دعا می کردم و از خداوند می خواستم مرا در برابر سختی روزه قوی سازد. به طور غیر منتظره نظم و ترتیب خاصی وارد زندگیم شد.
هر روز که می گذشت بیشتر متقاعد می شدم که این مسیر برای من مناسب است. من هنوز هم مرتکب گناه می شدم، اما شب ها وقتی که دعا می کردم از خداوند می خواستم تا گناهانم را ببخشد و گریه ام می گرفت. این بار فهمیدم که پروردگار گناهانم را بخشیده و روح و جسمم را پاک نموده است. بالاخره در بیست و چهارم آگوست 2011، به دین اسلام مشرف شدم. خداوند مرا از گرداب نا امیدی و بدبختی نجات داد، و فرصت دیگری به من داد زیرا او می داند که من لیاقت و شایستگی این را دارم و هدف بزرگی را در زندگیم دنبال می کنم.
ترجمه: مسعود
مهتدین
Mohtadeen.Com
|