ما در شهر بوستون آمریکا زندگی می کردیم، همسرم دانشجوی حقوق در دانشگاه نورثرسترین بود و پول کافی برای ادامه تحصیل نداشتیم. من هم باردار بودم و پس از یک عمر زندگی در شهر سانفرانسیسکو و کالیفرنیا تازه به بوستون آمده بودیم. مسیحی بوده و در جستجوی چیزهای دیگری هم بودم. این به سی و شش سال پیش بر می گردد. چه عجیب باشد یا نه، به خیلی از کارهایی که در اسلام ممنوع بود عمل می کردیم مانند نخوردن گوشت خوک. با نگاهی به گذشته به این فکر می افتم که این جزو هدایت الهی بود که بدون اینکه از اسلام چیزی بدانیم به سمت آن کشیده شدیم. اما در هر حال به دنبال حقیقت بودیم.
مدتی به دین کاتولیک اعتقاد داشتم اما نه من و نه همسرم به اینکه مسیح پسر خدا است باور نداشتیم. ما فقط به خدا ایمان داشتیم. زندگی کردن در بوستون را دوست نداشتم، با اینکه منزلمان ظاهر خوب و تمیزی داشت اما در هر گوشه و کنار خیابان های اطراف پر از آدم های الکلی و معتاد به مواد مخدر بود. تا نصف شب صدای بلند آنها را می شنیدیم، دلم می خواست هر چه زودتر فصل زمستان سر می رسید و دیگر مجبور نبودند تا دیروقت در خیابان پرسه بزنند.
در آن دوران تناقضات زیادی در زندگی ما وجود داشت، هیچ کدام از ما در چنین فضایی بزرگ نشده بودیم. طولی نکشید که با مسلمانی در همان حوالی آشنا شدیم و با همسرم راجع به آن صحبت می کردیم. یک روز که داشتیم با همسرم دنبال خانه ی اجاره ای دیگری می گشتیم، ماشین دوستش خراب شد. آنها دنبال یک تلفن عمومی می گشتند اما چیزی پیدا نکردند بنابراین همسرم برای تلفن کردن وارد فروشگاهی که نزدیک ما بود شد. به آن فروشگاه بازار مسلمانان می گفتند. پس از استفاده از تلفن با صاحب فروشگاه به نام عبدالسلام شروع به صحبت کرد. آنها راجع به آمریکا، مذهب، مسیحیت و اسلام گفتگو نمودند و سرانجام تصمیم گرفتیم به کالیفرنیا برگردیم.
از اینکه باردار بودم احساس خوشحالی می کردم اما از بابت تربیت و بزرگ کردن فرزندم نگران بودم. می خواستم او را به شیوه ی مذهبی تربیت نمایم اما هنوز دین مناسب را پیدا نکرده بودم. همیشه با همسرم راجع این موضوع صحبت می کردیم، خیلی مهم بود تا یک سیستم عقیدتی داشته باشیم و طبق آن فرزندمان را تربیت کنیم.
اینجا بود که همسرم به یاد عبدالسلام و صحبت های او افتاد و مرا به دیدن همسرش برد. رابعه همسر عبدالسلام، خیلی مهربان بود هر دو با صبر و حوصله فراوان به سؤالات ما پاسخ می دادند. پس از آن به خانه برگشتیم و تقریباً تا صبح با همسرم در این باره حرف زدیم. هیجان زده و مشوش بودیم، نمی توانستیم دست از بحث و گفتگو برداریم. یک هفته بعد دوباره نزد آنها برگشتیم، کتابی درمورد نماز و همچنین ترجمه ی قرآن به زبان انگلیسی را خریداری کردیم.
ماه رمضان فرا رسید و ما تصمیم گرفتیم که روزه بگیریم. چون هنوز فرزندم به دنیا نیامده بود روزه گرفتن برایم سخت بود بنابراین به خواندن قرآن اکتفا کردم. یک ماه بعد هر دو با هم شهادتین را اعلام کردیم. ما می خواستیم آگاهی بیشتری از دین جدید به دست بیاوریم. قرآن به عنوان کلام پروردگار خیلی پرمحتوا و کامل می باشد. هر گاه سؤالی برای ما پیش می آمد قرآن می خواندیم.
همه چیز برایمان تازگی داشت، هر چیزی که در اطرافمان می گذشت با دید اسلام به آن می نگریستیم. دو ماه بعد دخترم به دنیا آمد و نام او را ربیعه گذاشتم.
(دکتر صدیقه، استاد دانشگاه عفت در جده)
ترجمه: مسعود
مهتدین
Mohtadeen.Com
|