در کانادا متولد و بزرگ شدهام. پدرم بودایی، و مادرم مسیحی است که البته هیچ گاه به دین خود معتقد نبوده است. همیشه راجع به مذهب پدرم فکر میکردم که چقدر عجیب و غریب است. در اتاق زیر شیروانی پدرم چند تا مجسمهی کوچک و وسائل دیگر گذاشته بود و با آنها نیایش میکرد. گاهی از پدرم میپرسیدم که اینها چقدر ارزش دارند و او در پاسخ اعدادی را میگفت که تصور آن برایم سخت بودند. درکل نسبت به بودیسم هیچ احساسی نداشتم، به همین دلیل وقتی نوجوان بودم تصمیم گرفتم مسیحی شوم.
تا اینکه دوران دبیرستان کلاً مذهب را فراموش کرده و دنبال کارهای ناجور رفتم. بله نوجوانی سنی است که این جور رفتارها در آن عادی است، من هم تا حدی وارد این فاز شدم. مدتی ترک تحصیل نمودم، شب تا دیر وقت در خیابانها پرسه میزدم و کارهایی میکردم که دیگران دوست نداشتند. هیجان زده نیستم از اینکه راجع به این موضوع حرف میزنم.
با داشتن خانوادهای سختگیر، از خانه فراری بودم. مدت چهار ماه منزل یکی از دوستانم ماندم. نوجوانیم این چنین سپری شد تا اینکه خودم را در مرز جوانی دیدم. چیزی نبود به غیر از اینکه چندین بار بازداشت شده و به جز این هم انتظار نمیرفت. والدینم دیگر حاظر نبودند مرا ببینند، بنابراین به دارالتأدیب فرستاده شدم. آنجا تأثیر بدی روی من گذاشت. بالاخره مددکار اجتماعی والدینم را قانع کرد تا مرا به خانه برگردانند. بعد از چند ماه جر و بحث با آنها کنار آمدم.
اما باز هم از خانه فرار کردم جای مشخصی برای ماندن نداشتم تا اینکه از مکانی که مخصوص افراد معتاد و خطرناک بود سر درآوردم. حدود هشت ماه آنجا ماندم، در این مدت احساس می کردم زندگیم از دست رفته است. خیلی در فکر فرو رفتم، دیگر نمیخواستم در چنین شرایطی زندگی کنم. مسیحیت را به خاطر آوردم و سعی کردم تا انسان خوبی باشم. با وجود این همه رفتارهای ناشایست باز هم احساس مینمودم که خدا با من است و میخواهد مرا از این گرداب نجات دهد.
تصمیم گرفتم آنجا را ترک کنم و کاری پیدا نموده و آپارتمانی اجاره نمایم. آن موقع با وجود اینکه رسماً یک مسیحی محسوب میشدم ولی چندان به آن راضی و خشنود نبودم. تمام چیزهایی را که داشتم قربانی ارتباط با دوستان قدیمی کرده گرچه با آنها وقت خوبی را گذرانده بودم. آنها به خاطر ترس و احترام و بدست آوردن پول با من بودند ولی میخواستم رفتار خوبی داشته باشم.
در جایی که کار میکردم با یکی از همکارانم که اهل مراکش بود دوست شدم. او مسلمان بود و من چندان نظر مثبتی نسبت به او نداشتم ولی مستقیماً واقعیت را به او نمیگفتم. گاهی راجع به دینش از وی سؤال میکردم. تا اینکه یک روز چند تا جزوه درمورد اسلام برایم آورد. مطالبی که خواندم خیلی جالب بودند، اما متأسفانه ناگهان به دلایلی دیگر سر کار نیامد و من هم از او بی خبر ماندم و هرگز او را ندیدم.
آنجا دوست دیگری هم داشتم که مسلمان نبود ولی از او خواستم هر طور شده ترجمهی قرآن را برایم پیدا کند. وقتی کتاب به دستم رسید شروع به خواندن کردم و خیلی هیجان زده شدم چون تا به حال کتابی مانند آن را ندیده بودم. هر چه بیشتر آیات را میخواندم بیشتر به آن علاقمند میشدم. قرآن به تمام سؤالاتی که در مورد مسیحیت داشتم پاسخ داد. در واقع قرآن دیدگاه مسیحیت را از نو باز سازی میکند. سرانجام تصمیم گرفتم مسلمان شوم با اینکه این روزها کمی مسن تر شدهام. اسلام باعث شد تا سپاسگزار پروردگارم باشم زیرا لطف زیادی در حق من نموده است.
به عقیدهی من تنها مذهبی که میتواند زندگی شما را تغییر دهد در حالی که دیگر مذاهب نمیتوانند، اسلام است. منظورم این است که اسلام خشنودی و آرامش را نصیب فرد میسازد.
مترجم: مسعود
Mohtadeen.Com |