از ترس و دلهره آب دهانم را به سختی قورت داده و نفس عمیقی کشیدم. تردید و افکار منفی را دور ریخته و قدمی به جلو برداشتم. صدای تپش قلبم را می شنیدم، عرق سر و صورتم به خوبی مشخص بود. ترسم را نادیده گرفته و به درگاه پروردگار دعا کردم تا مرا به راه راست هدایت فرماید و در مسیری که قدم گذاشته بودم از من پشتیبانی کند. همین برایم کافی بود که می دانستم بدون او نمی توانم کاری انجام دهم.
لامپ اتاقم را خاموش کرده و در حالی که دستانم می لرزید به طرف در رفتم. سیلی از افکار ذهنم را مورد تاراج قرار داده بودند. واکنش دوستم چه خواهد بود، به هر حال هر چه باشد به تصیمی که گرفته ام ارزش می نهم. نتوانستم در را باز کنم و خود را به حیاط برسانم. در تاریکی مطلق اتاق مانده و اشک از گونه هایم جاری شد. احساس می کردم فرد ضعیفی هستم، با خودم فکر کردم که چرا باید تا این حد آدم ترسویی باشم؟
دیگر اشک از چشمانم سرازیر نمی شدند، در آن حالت یک لحظه به دیروز برگشتم. وقتی که داشتم در نماز تراویح نماز می خواندم. جمله ای که دوستم به من گفت را به خاطر آوردم؛ دعا کن تا خداوند تو را به راه راست هدایت نماید. با دستم گونه های خیسم را پاک کرده و شروع به دعا خواندن نمودم. به صورت تحت الفظی تقاضای شفاعت کردم. لامپ اتاقم را روشن نموده و تصمیم گرفتم برای آرامش درونی خود و نیرو گرفتن دوباره مقداری قرآن بخوانم.
دستم را به سوی جیبم فرو برده و دنبال قرآن کوچکی که همراهم بود گشتم. با کشیدن یک نفس عمیق آرامش خاصی تمام وجودم را فرا گرفت. روی صندلی نشسته و قرآن را باز نموده و به طور ناگهانی سوره ای را با نمودم. سوره ی کهف بود و با صدای بلند شروع به خواندن کردم.
یک لحضه از خودم خجالت کشیدم که چرا باید تا این حد احساساتی و متأثر باشم؟ قرآن را بسته و در جیبم قرار دادم. احساس قدرت و شجاعت عجیبی در خود نمودم. خداوند مرا هدایت داده و بار سنگینی را از روی دوشم برداشت و از وجود خود در کنارم به من اطمینان داد. از منزل بیرون آمده، برای رسیدن به نماز تراویح لحظه شماری می کردم. حس می کردم نگهبانی همراهم است که دستم را به سوی هدایت گرفته و به روی من لبخند می زند. وارد خیابان شدم، تنها بودم و لبخندی را که بر لبانم داشتم نمی توانستم از دیده ی عموم پنهان دارم. در حالی که به طرف مسجد می رفتم با یکی از دوستانم برخورد نمودم، بلافاصله تغییر را در چهره ام احساس کرد. از تعجب دهانش باز ماند، ناگهان از خوشحالی فریاد زد و گفت: "خدای من نادین، خیلی بی نظیر شده ای".
دوباره اشک از چشمانم جاری شد و او مرا در آغوش گرفت. از اینکه خداوند مرا به عنوان اجرا کننده ی دین خویش برگزیده بسیار خرسند هستم و برای هدایت تمام انسان ها دعا می کنم.
پایان
ترجمه: مسعود
مهتدین
Mohtadeen.Com
|