به نام خدا
همیشه به خدای بزرگ باور داشته ام. اما مثل خیلی از همسن هایم این باور را در خاطراتم جا گذاشته بودم. احتمالاً به خاطر آن بود که مسیحیت، که با آن بزرگ شده بودم، را دیده بودم که مسائلی در آن بود که برایم قابل فهم نبود.
در طول زندگی شانس آن را داشتم که با چند مسلمان دوست بوده و برای همین تعصب خاصی درباره ی دین نداشتم. به هر ترتیب، در واقع تغییر خاصی رخ نداد تا هنگامی که به دانشگاه رفته و به صورت پاره وقت به عنوان سرایدار در یک بیمارستان عمومی شروع به کار نمودم.
کار در بیمارستان باعث می شود که انسان به همه چیز فکر کند. این موقعیت من را با مرگ آشنا کرد؛ خیلی از بیماران فقط منتظر بودند که به پایان زندگی برسند و می اندیشیدند که چه چیزی در انتظار آن ها است و چه اعمالی را پیش فرستاده اند؟ من چه می توانم بکنم که وقتی به وضعیت این افراد مبتلا شدم چیزی پیش فرستاده باشم؟
چند تن از کارکنانی که آنجا کار می کردند برای من بسیار ناپذیرفتنی بودند؛ آن ها خودخواه، بی ادب، بی حیا و به صورت متکبر و نادان بودند. گفته می شود که برادرت آینه ی توست؛ من در آن افراد چیزی را دیدم که در وجود خویش از آن متنفر بودم. نیاز به تغییر داشتم، ولی چگونه کسی می تواند به خصلت های انتزاعی مانند بخشش و بردباری دست یابد؟
همان موقع بود که شروع به خواندن قرآن کرده و در آن پاسخ سؤالات خود و بسیاری دیگر را پیدا نمودم. طبیعت انسان را درک کرده و این کتاب به گونه ای ماهرانه از انسان گفته بود که خالق او آن را نوشته باشد. همچنان که بیشتر قرآن را مطالعه می کردم، آن را که گفته می شد قرآن گویا است را شناختم، او حضرت محمد صلی الله علیه و سلم بود. او یک نمونه و الگوی عالی بود.
بسیاری افراد اسلام را دین تندی و خشونت می پندارند، ولی آن ها حتی یک بعد آن را هم درک نکرده اند. این دین یک راه کامل و بی نقص برای زندگی است که با استفاده از اعمالی ساده و مداوم به تو و همگان خصایل عالی و متمایزی را می آموزد. این یک رژیم تربیتی برای روح انسان است.
به راستی فکر می کردم این عین حقیقت است اما مسائلی بودند که برای من چندان مشخص نبودند. برای یک غیرمسلمان مرحله ای پیش می آید که دیگر نمی تواند پیش تر برود. خیلی سخت است که چیزی را از بیرون آن بشود درک کرد و فهمید. مانند این است که یک زبان خارجی را بیاموزی که باید به واقع خود را با آن در آمیخته و از کشوری که آن زبان در آن گویش می شود دیدن نموده و آن را به خوبی بفهمی. چنین بود که مسلمان شدم و هرگز به عقب نگاهی نیانداختم.
تازگی ها شخصی از من پرسید که از وقتی اسلام آورده ام چه چیزی به دست آورده ام؟ جواب «آزادی حقیقی» بود. ما همگان بنده ی چیزی هستیم؛ امیال و هوس ها، عواطف و احساسات یا کسی که گرامیش می داریم. اسلام فرد را از بندگی مخلوقات به بندگی خالق فرامی خواند. از آن جا که این چشم نیست که می بیند بلکه قلب است که این کار را می کند، بنابراین، باید قلبت را خالص و پاک گردانی تا بدون تعصب و با ذهنی آزاد ببینی. وقتی چنین کردی، دنیا را آنگونه که هست خواهی دید: نشانه ای از وجود خداوند متعال!
شنیده ام که بهتر است نوشتار را با یک کلمه ی قصار خاتمه داد؛ تا پایانی قوی داشت. برای این کار آخرین پاراگرافی را که مالکوم ایکس در کتاب خویش، که به همه ی کسانی که به اسلام علاقمندند توصیه می کنم، آورده را می نویسم:
«و اگر بتوانم چنان بمیرم که نوری بیاورم و هر گونه حقیقت راستینی را که کمکی کند را آشکار سازم... پس، همه ی نیکی و بزرگی از آن خداوند است. تنها اشکالات و خطاها از آن من می باشند.»
پایان
ترجمه: مسعود
مهتدین
Mohtadeen.Com
|