5 آوریل 2008
اسم من علی است. 29 سال دارم و یک مکزیکی آمریکایی یا به گفته ی برخی ها چیکانوهستم. فکر می کنم داستان من انشاءالله به مردم در درک دین اسلام و اینکه چرا من را به سوی خود جذب نموده است کمک می کند. بسیاری ممکن است درک نادرستی از اسلام و مسلمانان داشته باشند. اندک اطلاعاتی هم که دارند برگرفته از فیلم ها و تلویزیون می باشد که تقریباً همیشه غلط هستند.
زندگی من قبل از این بد بود و در مسیر نادرستی بودم. عمرم را پس از اخراج از مدرسه در کلاس یازدهم به بیهودگی می گذراندم. در خیابان ها با دوستانم ول می گشتم، به پارتی رفته، نشئه شده و شراب نوشیده و ماریجوانا می فروختم. بیشتر دوستانم از اعضای باندهای تبهکار بودند (خودم هرگز وارد چنین دسته هایی نمی شدم). خیلی از آن ها را پیش از آنکه بزهکار و فروشنده ی مواد شوند می شناختم، برای همین مشکلی نداشتم. کم کم به مواد قوی تر روی آوردم. آرزوهایی در سر داشتم اما دیگر به نظر دست نیافتنی می رسیدند. هرچه بیشتر افسرده می شدم، برای فرار موقت از وضع موجود، بیشتر رو به مواد مخدر می آوردم.
یک روز یکی از دوستانم گفت که می داند از کجا مقداری ماریجوانای خوب گیر بیاورد. خیلی مشتاق بودم آن را آزمایش کرده و مقداری بخرم، برای همین موافقت کردم که با او رفته و آن را بررسی کنم. به آن جا رسیده و وارد آپارتمانی که دو نفر در آن بودند شدیم. یک جا نشسته و مدتی صحبت کرده و مواد را آزمایش نمودیم. من و دوستم کمی جنس خریده و آماده بودیم که آن جا را ترک کنیم که دوستم گفت یکی از افراد آن جا ما را به آپارتمانش دعوت کرده تا کتابی را به او بدهد.
به آپارتمان آن مرد رفتیم، وقتی به آن جا رسیدیم، او کتابی را به دوستم داده و از وی خواست تا آن را حتماً بخواند، و می گفت ممکن است در حل مشکلات زندگی اش به وی کمک نماید. در راه منزل از دوستم خواستم که کتاب را به من نشان دهد. آن کتاب قرآن کریم بود.
تا آن زمان هرگز چیزی در مورد قرآن نشنیده بودم. با شتاب چند صفحه ی از آن را خواندم. وقتی که داشتم مطالب را می خواندم می دانستم که آنچه می خوانم عین حقیقت است. همچون یک سیلی بود که بر صورتم می خورد تا بیدار شوم. فهمیدن قرآن بسیار آسان و روشن است. واقعاً تحت تاثیر واقع شده و می خواستم درباره ی اسلام و مسلمانان بیش تر بدانم.
عجیب اینکه من اصلاً دنبال دین تازه ای نبودم. همیشه به کسانی که به کلیسا می رفتند می خندیدم و بعضی وقت ها هم می گفتم اصلاً خدایی وجود ندارد، گرچه در اعماق قلبم می دانستم که وجود دارد. دو روز بعد به یک کتابخانه رفته و شروع کردم به مطالعه ی قرآن کریم در آن جا و درباره ی حضرت محمد صلی الله علیه و سلم، ماجرای حقیقی حضرت عیسی فرزند مریم علیهما السلام و بسیاری موضوعات دیگرمطالبی را آموختم.
وقتی که بچه بودم همیشه به کلیسا می رفتم. مادرم که جزو فرقه ی مسیحی ظهور روز هفتم بود، هر یکشنبه من و خواهرم را به کلیسا می برد. اما من هیچوقت به راستی دیندار نبوده و در 14 یا 15 سالگی دیگر به کلیسا نرفتم. بقیه ی اعضای خانواده کاتولیک بودند. همیشه به این فکر می کردم که چرا ما جزو فرقه ی ظهور روزهفتم هستیم و دیگر اعضای خانواده کاتولیک هستند.
ماه ها درباره ی اسلام به تحقیق پرداخته و یک جلد قرآن کریم را از کتابفروشی خریده و نیز به مطالعه درباره ی تاریخ جهان و نقش اسلام در پزشکی و علم پرداختم.
دریافتم که اسپانیا حدود 800 سال پیش یک کشور اسلامی بوده است و زمانی که توسط پادشاه و ملکه (فرناند و ایزابل) از آن کشور رانده شدند، اسپانیایی ها به مکزیکو آمده و آزتک ها و دیگر اقوام را به زور به دین کاتولیک درآوردند.
ماه ها پس از مطالعاتم، دیگر نمی توانستم حقیقت را انکار کنم. خیلی وقت بود خود را از آن تهی ساخته بودم، ولی می دانستم با پذیرش اسلام باید دست از همه ی کارهای باطل فروشویم. یک روز که قرآن را می خواندم ناگهان به گریه افتاده و به زانو افتاده و از خداوند به خاطر هدایتم به سوی حقیقت سپاسگزاری نمودم. می دانستم که مسجدی در نزدیکی منزل من وجود دارد. برای نماز جمعه به آن جا رفتم تا ببینم مسلمانان چگونه نماز می خوانند و از سلوک آن ها تقلید نمایم.
می دیدم که افرادی از نژادها و رنگ های گوناگون در مسجد حاضر می شوند. آن ها در بدو ورود به مسجد کفش هایشان را درمی آوردند و بر کف مفروش مسجد می نشستند. مردی برخاست و شروع کرد به گفتن اذان. وقتی آوای اذان به گوشم خورد، اشک در چشمانم حلقه زد- آوای حقیقتاً زیبایی بود. همه چیز در ابتدا عجیب و نامأنوس و در عین حال درست و به جا می نمود.
اسلام یک دین نیست، اسلام راه زندگانی است.
بعد از دو بار رفتن به مسجد در روز جمعه، آماده بودم که مسلمان شده و شهادتین را بر زبان برانم. به خطیب جمعه گفتم که می خواهم اسلام بیاورم. جمعه ی بعد در برابر جمعیت حاضر، شهادتین را بر زبان جاری ساختم، ابتدا به زبان عربی و بعد به انگلیسی: "شهادت می دهم که هیچ خدایی جز الله نیست و شهادتم می دهم که محمد صلی الله علیه و سلم پیامبر اوست."
با اتمام شهادتین من برادری فریاد برآورد "تکبــیر!" و همه ی حاضران چند بار گفتند "الله اکــبر!".
سپس همه ی برادران آمده و مرا در آغوش گرفتند. هرگز تا آن روز آن قدر بغل نشده بودم. هیچ وقت آن روز را از یاد نخواهم برد، واقعاً باشکوه بود. از سال 1997 یک مسلمان هستم. در خود احساس آرامش می کنم و دینم را به وضوح و روشنی می فهمم. اسلام زندگی من را به سوی بهبودی تغییر داده است و از خداوند متعال شاکر و سپاسگذارم.
مدرک جی ای دی ام را گرفته و اکنون در زمینه ی کامپیوتر مشغول به کار می باشم.
این نعمت نصیبم شد که برای ادای مناسک حج به شهر مکه ی مکرمه بروم. تجربه ای برای تمام عمر بود: حدود سه میلیون نفر از هر رنگ و نژادی در یکجا گردآمده و خداوند را عبادت می کنند. حقیقتاً شگفت آور است! الحمدلله، در دسامبر سال 2002 با خانم مسلمان بسیار شایسته ای از مراکش ازدواج نمودم.
به عقیده ی من که دین اسلام جواب همه ی مشکلاتی است که جوانان و جامعه به طور عام با آن روبرو می باشند.
امیدوارم این داستان لاتین تبارهای بیشتری را به سوی نور هدایت اسلام بکشاند.
منبع: http://www.islamonline.net/servlet/Satellite?c=Article_C&cid=1154701761688&pagename=Zone-English-Discover_Islam%2FDIELayout
ترجمه: مسعود
مهتدین
Mohtadeen.Com
|