به جهنم خواهم افتاد، اما مشکلی نیست.
چون از شهری کوچک در ایندیانا آمده ام، تجربه ی زندگی ام محدود بوده است. بعد از اتمام دبیرستان، مانند اکثر دختران شهرهای کوچک ازدواج کردم، و بعد کار و رسیدگی به خانواده.
ازدواجم دیری نپایید و بعد از آن می خواستم دنبال آرزوهایم بروم. در بالای لیست من رفتن به دانشگاه قرار داشت. زنی مطلقه با دو دختر دو ساله، شروع ماجرای زندگی جدیدی را رقم زدم که هرگز تصورش را هم نمی کردم.
چون دانشجویی مسن تر از بقیه و یک مادر بودم، طبیعتاً با دانشجویان فارغ التحصیل بیشتر می جوشیدم که بیشتر آن ها خارجی بودند. در این گروه بود که ارتباط جالبی را با دنیایی ورای مزارع ذرت و نهرهایی که در تمام عمرم دیده بودم پیدا نمودم.
اشخاصی از دنیای عرب، اروپا، آسیا و آفریقا دائرةالمعارف زنده ای بودند که کنجکاوی من برای فهمیدن شیوه ی زندگانی مردمان دیگر جاها را برآورده می ساخت. حس می کردم که حداقل گروهی را پیدا کرده ام که با علایقم متناسب بوده، روحیه ام را بالا برده و چیزهایی را به من می آموزد که نمی دانستم و در آخر چیزهایی را که نمی خواستم بدانم.
دسته ای از ما در دانشگاه تصمیم گرفتیم به "فستیوال جشن فصل شکار" برویم. این یک مراسم سالانه ی بومیان آمریکا بود. در این مراسم بود که زندگی من ورق خورد.
با مردی به نام محمد از مصر آشنا شدم. در تلاشی برای گشودن باب گفتگو با او، همچنان که با هم در بین هیاهو و مناظر فستیوال قدم می زدیم، پیشنهاد کردم از آن کباب گوشت خوک های خوشمزه که می فروختند بخریم. او قبول نکرد و گفت که گوشت خوک نمی خورد، و من بی درنگ فکر کردم او یهودی است.
شهرهای کوچک در غرب ادیان و نژادهای گوناگونی را به خود ندیده اند، بنابراین واقعاً اولین بار بود که می شنیدم کسی بگوید: "من مسلمان هستم."
خنده دار است، اما با شیوه ی خیلی رنجش آوری پرسیدم که آن چیست و آیا گاو یا چیزی مانند آن را می پرستند؟ او خندید و برای من از اسلام حرف زد. ماه دسامبر بعد باهم ازدواج کردیم.
اگرچه اسلام جالب بود، اما مسیر خیلی پیچیده و دشواری به نظر می آمد. دست کم، حتماً با خانواده ی کاتولیک و مذهبی ما به خوبی من جور درنمی آمد.
من تنها دختر از هفت فرزند و کوچک ترین آن ها بودم. به عنوان یک عضو سرکش در خانواده ام یکجورهایی ناهمگونی داشتم، و نمی خواستم کار را بدتر کنم. گذشته از این ها، شوهرم از من نخواسته بود که اسلام بیاورم. او اصلاً من را تحت فشار نمی گذاشت. درواقع او من را تشویق به رفتن به کلیسا می کرد تا دخترهایم بی خدا بارنیایند.
قبل از ازدواج من و شوهرم توافق کرده بودیم که درصورت بچه دار شدن آن ها را مسلمان تربیت کنیم. در جریان سال اول زندگی، نمازها، روزه داری و کردار او را می پاییدم. با دوستان شوهرم و زن های آن ها و حتی یکی از دانشجویان تازه مسلمان وقت هایی را می گذراندم.
آن ها سؤالات بی پایان من را به بهترین وجه پاسخ می دادند اما من در این مرحله اصلاً ایدهی اسلام آوردن را نمی پذیرفتم.
یک روز دوست شوهرم به صراحت از من پرسید: "آن، وقتی که رفتی می خواهی کجا بروی؟" کمی مکث کرده و چند دقیقه روی جمله ی او فکر کردم. پاسخش را می دانستم. بعد از طلاق دیگر کلیسا نمی رفتم و می دانستم خدا وجود دارد، و هرگز در آن شکی نداشتم. می دانستم که او را رها کرده و عواقب زیادی را هم برای این کار متحمل شده ام. به او نگاه کرده و گفتم: "من به جهنم خواهم رفت."
او از اینکه من چنان احساسی داشته و کاری نمی کنم شوکه شده بود. کلماتی که از دهانم بیرون آمدند خودم را هم مبهوت ساختند. این اولین بار بود که چشم در چشم این اندیشه ی زشت می دوختم.
پس از این بازتاب اندیشه به برخی اطلاعات درباره ی اسلام برخوردم که نشان دیگری در جاده ی حرکت من بود. حضرت محمد صلی الله علیه و سلم را کسی می دانستم که هیچ ارتباطی با دین قبلی من ندارد.
وقتی فهمیدم او از نسل حضرت ابراهیم است، با تعجب گفتم: "چی!" "او ازنسل اسماعیل فرزند ابراهیم است که در بیابان رها شد! در جوار کعبه آبی از زیر پای اسماعیل جوشید تا امروز جاری است و زمزم نام دارد! مادرش هاجر کسی است که درپی آب مدام می رفت و می آمد!"
کل ماجرا از ابتدا تا انتها مرا سردرگم ساخته بود و در کودکی این داستان را شنیده بودم. بالاخره ارتباطی ایجاد شده بود، متعجب شده بودم.
به مطالعه ی اسلام ادامه دادم. کتاب هایی را می خواندم به جز قرآن (ترجمه ی یوسف علی در آن زمان تنها ترجمه ی موجود بود که در دسترس من نبود) و سؤالاتی را می پرسیدم. منابع مطالعه ی اسلام در آن موقع بسیار محدود بود. جمال بدوی یکی از علمای آن روز بود و کسی بود که سازمان دانشجویی اسلامی او را برای سخنرانی به دانشگاه دعوت کرد.
در این مرحله ترس بر من چیره شده بود چون می دانستم که اسلام حق است و می دانستم مسلمان شدن برای کسی مانند من در شهری کوچک و برای خانواده ام چه مفهومی دارد. نمی شد کاری را نصفه نیمه انجام دهم، اگر به چیزی باور می داشتم باید کل آن را می پذیرفتم.
نمی خواستم آنقدر متفاوت باشم و یکباره آنچنان متحول شوم. در برزخی از علم به اینکه لازم است چه کار کنم و ترس از انجام آن مانده بودم.
اندکی پس از آن، بخشش فوق العاده ای را در برابر کاری مشاهده کردم و دانستم که آن گذشت و بخشش را آن فرد به خاطر الله انجام داده است. این ماجرا خیلی تاثیر گذار بود و فروگشای اسلام آوردن من بود.
روز یکشنبه بود که به شوهرم اطلاع دادم ترتیب اعلام شهادتین من را برای جمعه ی آینده فراهم سازد. یک سال بعد از ازدواجمان من اسلام می آوردم. این ماجرا مربوط به بیست و سه سال پیش است.
آزمایش و محنت های زیادی پیش آمدند اما هیچ یک به اندازه ی جدال بر سر گرفتن دو دخترم در اوایل اسلام آوردنمان دشوار نبودند. به لطف الهی از آن مبارزه ها پیروز بدر آمدیم، الحمدلله و حالا آن ها خود مادران مسلمانی هستند.
من به همراه هفت فرزندم و اکنون با نوه هایم بیش از بیست و دو سال است که در مصر زندگی می کنیم.
الحمدلله.
برگرفته از اسلام آنلاین نت.
ترجمه: مسعود
مهتدین
Mohtadeen.Com
|