السلام علیکم
مدت زیادی است که داستان های اشخاصی را که به دین اسلام هدایت یافته اند را می خوانم و می خواهم داستان خودم را نیز برای همه بازگو کنم. با سایر داستان ها تفاوت زیادی دارد، چون در واقع من در یک خانواده ی مسلمان در کشور انگلستان به دنیا آمده و بزرگ شدم.
والدینم پیش از تولد من به این جا امده بودند. من سه خواهر و یک برادر دارم. با آنکه در یک خانواده ی مسلمان به دنیا آمده بودم، هیچ یک از افراد خانواده بدان عمل نمی کردند. تنها چیزی که می دانستم این بود که اسم من اسلامی بود، گوشت خوک و گوشتی که سفید پوست ها می خورند را نمی خوردیم و ...
دوره ی کودکی پرآشوبی داشتم، پدرم از لحاظ روحی و جسمی مادرم و ما را آزار می داد. او عادت داشت شراب نوشیده و برخی کارهای دیگر انجام دهد. ما از او خیلی می ترسیدیم و هرگز نمی توانستیم پیش او به آزادی صحبت کنیم. وقتی بزرگ شدم کمبود اعتماد به نفس داشته و بسیار خجالتی بودم، چون پدرم همیشه من را تحقیر می نمود.
نه سال سن داشتم که به پاکستان نقل مکان نمودیم، چون پدرم می ترسید که ما زبان آن ها، پنجابی، را نتوانیم صحبت نموده و با فرهنگ آن جا آشنا نشویم. به مدت پنج سال آن ماندیم و می توانم بگویم که دوران خوبی بود چون توانستم روخوانی قرآن و خواندن نماز را بیاموزم. در مدرسه تارخ اسلامی فرامی گرفتیم ولی هنوز تاثیر خاصی بر ما نداشت.
وقتی به انگلستان بازگشتیم، اوضاع کمی بهتر از قبل شده بود و پدرم با ما بدرفتاری نمی کرد. خواهرم قصد داشت با مردی ازدواج کند ولی پدرم موافق نبود، برای همین خواهرم از منزل فرارکرد. از قضیه خبر داشتم برای همین با اوصحبت کردم تا بلکه منصرفش کنم، ولی او گوش نکرد. همان روز من هم به یک هتل سرراهی فرار کردم چون می دانستم پدرم به تلافی خواهرم چه بلایی سرمن می آورد.
از آن هتل متنفر بودم، دختران آسیایی دیگری نیز آن جا بودند ولی شیوه ی زندگی آن ها را دوست نداشتم. آن ها دوست پسر داشتند و مثل دختران سفید پوست زندگی می کردند. دو روز را آن جا با گریه و زاری سپری کرده و سپس تصمیم گرفتم به خانه بازگردم چون از زندگی مانند آن دخترها بدم می آمد. بازگشت به خانه و مورد خشم پدر واقع شدن وحشتناک بود، اما چاره ی دیگری نداشتم.
یادم می آید که به درگاه خداوند دعا و زاری می کردم که من نمی خواهم خودکشی کنم و از زندگی هم خسته شده ام، پس التماس می کردم که کمکم کرده و از این سختی و تنگنا نجات دهد. ناگهان اوضاع بهتر شد، پسر عمویم که مدت زیادی بود او را ندیده بودم، به منزل ما آمد و ما دو تا به هم علاقمند شده و ازدواج نمودیم. او برای من یک شوهر ایده آل است و به هم اعتماد داریم. او همیشه به نماز حمعه می رفت و قضیه همین جا است.
پس از آنکه بچه ی دومم به دنیا آمد، شوهرم تغییر کرد، او می گفت که از ماه رمضان نمازخواندن و قرائت قرآن را شروع می کند. من گفتم که متاسفانه روش نمازخواندن را به خاطر ندارم و امیدوارم خداوند متعال از گناهانم درگذرد. نوارهای کاست قرآن را که پدر شوهرم دو سال پیش به ما داده بود را گوش می دادم و نمی توانم بیان کنم که چه تاثیری بر روی من داشت. همه ی بدنم می لرزید و اشک از چشم هایم سرازیر گشت. از اینکه بر اساس دستورات خداوند متعال تاکنون زندگی نکرده بودم شرم داشته و خودم را بدترین انسان روی زمین می دانستم. پنج نوبت نماز روزانه، قرائت کل قرآن همراه با معنی را آغاز نمودم و آن ماه رمضان که زندگی من و شوهرم را تغییر داد را هرگز فراموش نمی کنم. از آن هنگام در ایمان خویش محکم تر شده و شوهرم ریش گذاشته است. او قصد دارد سال آینده به حج مشرف شود، انشاءالله. دعا می کنم که خداوند من را هم در رفتن به سفر حج یاری دهد. ما سه پسر داریم و همه ی سعی مان را در تربیت درست آنان براساس قرآن و سنت حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و سلم می باشد.
من زندگی ام را صرف فراگیری شیوه ی زندگی اسلامی کرده و دعا می کنم که همه ی ما قبل از آنکه خیلی دیر شود هدایت خداوند را بدست بیاوریم. پیام من به همه ی برادران و خواهران مسلمان این است که تنها به روخوانی قرآن اکتفا نکنند، بلکه واقعاً پیام خداوند را که بواسطه ی پیامبر بزرگوار صلی الله علیه و سلم برای همه ی بشریت را درک کنند که برای دور ساختن ما از عقاب الهی و دستیابی به رحمت و بهشت الله سبحانه و تعالی می باشد. آمین
سوره ی جن آیه ی 13:
13. وَأَنَّا لَمَّا سَمِعْنَا الْهُدَى آمَنَّا بِهِ فَمَنْ يُؤْمِنْ بِرَبِّهِ فَلا يَخَافُ بَخْسًا وَلا رَهَقًا .
یعنی: «و آنکه ما چون شنیدیم هدایت را ایمالن آوردیم به آن،
پس هرکه ایمان آرد به پروردگار خویش او نمی ترسد از هیچ نقصانی و از هیچ ستمی.»
والسلام.
ترجمه: مسعود
مهتدین
Mohtadeen.Com
|