به نام خدا
والدینم همیشه سعی می کردند ما فرزندانشان را طبق آیین کاتولیک تربیت نمایند ولی چون آنها زیاد مذهبی نبودند این موضوع خیلی روی زندگی ما تأثیر نگذاشت. من خودم چندان مذهبی نبودم، حتی هیچ یک از عضو خانواده ام نیز به دین اهمیت نمی دادند.
مادرم با وجود اینکه کمتر به کلیسا می رفت ولی به دین و افراد مؤمن احترام می گذاشت. یادم می آید وقتی نوجوان بودم، یک روز به من گفت؛ پسرم اسلام بزرگترین دین در دنیا است، اگر روزی حتی مقدار کمی از دین اسلام را مطالعه کنی حتماً درگیرش خواهی شد و نمی توانی از آن دست بکشی.
اوایل نوجوانی وجود خدا را انکار می کردم. دوستانم برای سپاسگزاری از خدا دعا می کردند و به کلیسا می رفتند ولی من اصلاً خدا را قبول نداشتم چه برسد به اینکه از او قدردانی نمایم.
طولی نکشید که هر چیزی درمورد مذهب کاتولیک و مسیحی و کلیسا را کنار گذاشته و خودم را از هرگونه افکار دینی خالی نمودم. تا سن نوزده سالگی که سال دوم دانشگاه بودم دین و خدا برایم اهمیت نداشتند. بعضی از تازه مسلمانان را می دیدم که می گفتند چقدر از نظر معنوی به تعالی رسیده اند ولی باز هم به این چیزها اعتنا نمی کردم.
از دروغ هایی که در کلیسا سر هم می کردند بدم می آمد. آنها چیزی جز خرافه پرستی را در ذهن مردم پرورده نمی کردند. هنگامی که از دانشگاه فارغ تحصیل شدم تصمیم گرفتم سفری به خاورمیانه داشته باشم. از نوجوانی به فرهنگ ها و ادیان مختلف شرقی ها علاقه داشتم.
برای اولین بار به عنوان دانشجوی مهمان به چین سفر کردم، از این که می دیدم این کشور چقدر آیین ها و عقاید متفاوت در خود جای داده و مردم همه به افکار و عقیده ی یکدیگر احترام می گذارند شگفت زده شده بودم. پس از دیدار جزئی و کوتاه از نپال به کشور خود استرالیا بازگشته و دنبال کار گشتم.
لبته ناگفته نماند که در طی این سفر تا حدودی با اسلام آشنا شدم. تقریباً چیزهایی راجع به این دین فرا گرفتم که قابل توجه بود. می بایست با تعدادی مسلمان صحبت می کردم و سؤالات خود را از آنها می پرسیدم، ولی کسی را که بتواند در این باره کمک نماید نمی شناختم. خوشبختانه یکی از هم کلاسی های قدیمی را می شناختم که دختری اهل عربستان بود و همیشه با حجاب سر کلاس حاظر می شد. تصمیم گرفتم هر طور شده او را پیدا نموده و با وی صحبت نمایم.
ابتدا خجالت می کشیدم فکر می کردم شاید از اینکه درمورد دین وی از او سؤال کنم ناراحت شود. یک روز درحالیکه می خواستم سراغ وی را در دانشگاه بگیرم بالاخره او را دیدم. بعد از پایان کلاسش از او خواستم تا درباره ی اسلام با هم حرف بزنیم. وی با اشتیاق کامل پذیرفت و دو تا از خواهران مسلمان اهل استرالیا و ترکیه را به من معرفی نمود.
آنها در رسیدن به پاسخ سؤالاتم خیلی به من کمک کردند. شب بعد خواب دیدم که به مکه رفته ام و در کنار کعبه شهادتین را می خواندم. هنگامی که از خواب بیدار شدم داشتم کلمه ی شهادتین را بر لبهایم زمزمه می کردم. صبح آن روز خوابم را برای یکی از همسایه هایم که دختری مسلمان اهل آفریقا بود تعریف کردم. او نیز مرا به پدر و برادرش معرفی نمود. خانواده ی وی راهنمایی های لازم را برای ورود به دین اسلام به من کردند.
پسر برادر وی امام یکی از مساجد ملبورن بود، پس از معرفی من به وی هر هفته جمعه ها به دیدنش می رفتم. کم کم با اسلام و اصول و مبانی آن کاملاً آشنا شدم. تا اینکه یک روز تصمیم گرفتم مسلمان شوم. شب هنگام یعنی 21 ژانویه ی 1992، شهادتین را اعلام نموده و نام عبدالعظیم را برای خود برگزیدم. پس از پذیرفتن اسلام به مدت یک سال در پاکستان زندگی کردم و همان جا ازدواج نموده و هم اکنون به لطف خداوند صاحب دو فرزند پسر می باشم.
پایان
ترجمه: مسعود
مهتدین
Mohtadeen.Com
|