در دوران بچگی همیشه معتقد بودم که خدایی وجود دارد، کسی که ما و تمام جهانیان را آفریده است. هر شب مرتب دعا می کردم که خداوند این دنیا را سالم نگه دارد و از خانواده ام مراقبت نماید و مرا در مسیر درست زندگی قرار دهد.
هیچ وقت عادت نداشتم راجع به مسیحیت و چیزهایی که در انجیل آمده است سؤال کنم. هنگامی که به سن نوجوانی رسیدم وارد کلوپ انجیل شدم. از رفتن به آنجا خوشم می آمد و اگر ده هفته مرتب به آنجا رفت و آمد می کردم یک انجیل رایگان دریافت می نمودم.
ده هفته سپری شد و یک انجیل رایگان به من دادند. هر شب انجیل را می خواندم، ولی هیچی از آن نمی فهمیدم. هنوز هم انگیزه ی پرسیدن سؤالی را نداشتم. وقتی که بزرگتر شدم، کم کم خدا را به معنای آن کسی که در کودکی می پرستیدم را فراموش کردم. شاید به درد بی ایمانی نسبت به پروردگار مبتلا شده بودم. پدرم و مادربزرگم را در همان سن از دست دادم و از اینکه چرا باید از آنها دور بمانم عصبانی بودم.
با خودم فکر می کردم اگر خدایی وجود داشت چرا این همه اتفاقات بد در دنیا رخ می دهد. بنابراین مانند بی دینان رفتار می کردم و هر کاری که دلم می خواست انجام می دادم.
هنگامی که نوزده سالم شد با پسر مسلمانی آشنا شدم، می دانستم که او به چیزهای اساسی اعتقاد دارد ولی اصلاً برایم جذابیت نداشت تا به دنبال دینش بروم و درباره ی آن یاد بگیرم. یک بار او نوار ویدئوهایی راجع به اسلام و مسیحیت به من داد تا نگاهی به آنها بیاندازم. در مقابل فقط از او تشکر کردم و بدون اینکه توجهی به آنها نمایم چند روز بعد به بهانه ی اینکه دستگاه ویدئوی من کار نمی کند نوارها را به او پس دادم. آن موقع به هیچ مذهبی علاقمند نبودم.
مدتی پس از آشنایی، با هم ازدواج نمودیم و با چند تا از خانواده ی دوستانش رفت و آمد کردیم. پدر و مادر شوهرم خیلی مهربان بودند و با من مانند دخترشان رفتار می کردند. آنها واقعاً روی من تأثیر گذاشته بودند.
خواهر شوهرم لباس های زیبا و دوست داشتنی می پوشید و من نیز سعی کردم مثل او لباس بپوشم. سال بعد دخترم به دنیا آمد و خیلی زود دوباره بچه دار شدم و فرزند دومم یک پسر بود.
یک روز که مشغول نظافت منزل بودم کتابی پیدا کردم که مال همسرم بود. نگاهی کوتاه به آن انداختم و وقتی به قسمتی که درمورد فرشتگان بود برخورد نمودم، نشستم و شروع کردم به خواندن آن، همیشه دوست داشتم راجع به فرشتگان چیزهای زیادی بدانم. درحالی که داشتم کتاب را مطالعه می کردم احساس عجیبی به من دست داد تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد و اشک در چشمانم حلقه زد، به طوریکه دیگر کلمات کتاب را به خوبی نمی دیدم.
داستان درمورد زن باکره ی بود که خداوند از نفس خود در روح او دمیده و بدون اینکه ازدواج نماید به دستور پروردگار حامله شده بود. سپس با کمک فرشته ای به نام جبرئیل از اتفاقی که برایش پیش آمده بود خبر دار شد. شروع کردم به گریه کردن احساس نمودم که اسلام همان حقیقتی است که با آن مواجه شده ام.
زیاد درباره ی اسلام آگاهی نداشتم، یک روز همراه همسرم به مسجد مرکزی لندن رفتیم. در آنجا مسلمانانی را دیدم که از هر ملیت و رنگ و زبانی دور هم جمع شده اند. در کتاب فروشی مسجد نوار ویدئویی از شیخ خالد درمورد آغاز و پایان زندگی ما، را خریدم، وقتی به خانه برگشتم به آن نگاه کردم.
در این نوار از اتفاقاتی که بعد از مرگ برای انسان پیش می آید صحبت می نمود. سپس درمورد مرگ فکر کردم، می دانستم که باید هر چه زودتر دین اسلام را بپذیرم. نزد همسرم رفته و کلمه ی شهادتین را بر قلب و جسم خود جاری ساختم.
والسلام
ترجمه: مسعود
سایت مهتدین
Mohtadeen.Com
|