10 فروردين 1403 19/09/1445 2024 Mar 29

 
  صفحه اصلی
  كليپهاي صوتي
  کليپهاي تصويري
  کـتـابـخـانـه
  ارسـال زندگینامه
  عضویت در خـبرنامه
  در مـورد سایت
  تماس با ما
  ارتبـاط با ما
 
تعداد کليپهاى صوتى: 377

تعداد كليپهاى تصويرى: 9

تعداد کل مقالات: 2148
تـعداد اعضاء سایت : 605
بازدید کـل سایت : 2925206
 

سایت نوار اسلام

سایت جامع فتاوی اهل سنت و جماعت

 

مشاهده مقاله   
 

شماره مقاله :

1622 تعداد مشاهده : 543 تاریخ اضافه : 2011-05-30

 

دینی که هرگز به آن نیاندیشیده بودم- آمریکا


یک آمریکایی کاتولیک با دین اسلام آشنا می شود


من از ابتدا مسلمان نبوده ام. زمان هایی در طول زندگی دقیقاً مخالف آنچه می بایست بودم؛ با این وجود، احساس می کنم به نحوی کل زندگانی من در این مسیر قرار گرفته بوده است.

قرار بود در خانواده ای با فرقه های مختلط، دین مسیحیت را محافظت نمایم. پیش از آن که مادرم، که یک کاتولیک رومی متدین است، پیشنهاد ازدواج با پدرم را بپذیرد، نزد یک کشیش از وی قول گرفته بود که بچه هایشان را کاتولیک بار بیاورند. با آنکه پدرم از یک خانواده ی متعصب مورون بود، این شرط را پذیرفت.

نتیجه ی این حالت برای ما، فرزندان آن ها، مخلوطی از آن دو بود. یک دفعه عمویم به شوخی می گفت که برای همین من مسلمان شده ام، چون نمی توانستم بین دین پدر و مادرم یکی را انتخاب کنم! عمویم از داستان مفصل جستجوهای من که در نتیجه ی آن به دین اسلام رهنمون شده بودم بی خبر بود.

همیشه صدا و زمزمه های دینی مادرم در خانه شنیده می شد. روزی نبود که بدون صددای بلند آواز خوش دعاهای او، یا بدون یادآوری او به در نظر داشتن خداوند بر ما بگذرد.

پدرم در رابطه  با دینش کم حرف تر بود، گرچه به شدت پایبند پیروی از اصول اخلاقی آن بود. چنانچه من یا یکی از برادر خواهرهایم دچار هرنوع مشکلی می شدیم، درک و تفاهمی را می یافتیم.

نمی دانستم تا چه اندازه اعمال دینی آن ها روی من تأثیر دارد تا آنکه از دبیرستان فارغ التصیل شدم. در همان چند سال آخر دبیرستان فولسوم بود که اراده ی خداوندی بر نهادن بزرگ ترین آزمون بر سر راه خانواده ی من قرار گرفت.

مادرم که پیش تر، زمانی که در دبیرستان بودم، با یک تومور بدخیم دست و پنجه نرم کرده بود، این بار تشخیص داده شد که از سرطان نادر روده رنج می برد. دکترها از هر کمک یا وقتی برای زنده ماندنش دست شستند. او با استقامت در جلسات شیمی درمانی اش شرکت نمود، حتی زمانی که در نتیجه ی این کار موهایش را از دست داد، و همچنان دنبال راه های درمانی دیگر نیز بود.

او مصمم بود که بزرگ شدن بچه هایش را ببیند. خانواده با حمایتی حیرت انگیز دور و بر او جمع آمده بودند. همه ی فرزندانش برای کمک به او کنارش بودند، مخصوصاً خواهر کوچک ترم.

من 17 سال سن داشتم و نمی دانستم چگونه کمکش کنم. دبیرستان به نظر می رسید که مشکلی بر مشکلاتم می افزاید، با فشارهای خاص خود و دوستانی که یاد نگرفته اند چگونه انسان هایی دلگرم کننده و پشتیبان باشند. با احساس اندوه توأم با شرمندگی به دلیل ناتوانی ام برای ایجاد تغییر در وضعیت مادرم، اغلب خانه را ترک می گفتم تا حداقل کمی تنها باشم، یا چنان رفتار می کردم که گویی اصلاً هیچ مشکلی در بین نیست.

وقتی که یک تخت بیمارستان را داخل خانه آوردند، فهمیدم که زمان زیادی برای با او بودن برایم باقی نمانده است. باید کاری می کردم که می فهمید دوستش دارم، چون می ترسیدم که فرصت دوباره ای نداشته باشم.

یک شب احساس کردم فرصتی پیش آمده که با او به تنهایی حرف بزنم، از پله ها پایین رفته و کنار تختش ایستادم. او وزن خیلی زیادی از دست داده بود و یک کپسول اکسیژن کنارش بود تا به تنفسش کمک کند، ولی وقتی من را دید لبخند پهنی بر صورتش گل انداخت، چنان که این ها هیچ اهمیتی ندارند.

آن یک جمله ای که کشیش گفت بود که کل زندگی من را برای همیشه تغییر داد.


 

دقایقی که آن جا ایستادم برایم پایانی نداشت، گرچه احتمالاً چند ثانیه بیش تر طول نکشیده بود، و آنچه می دیدم را تحمل می نمودم. چشمهایش در اثر عشق و خوش بینی برق می زدند، و در کنار این چشمها لبخندی نیز بر لب هایش نقش بسته بود. در مسیر بزرگ ترین آزمایش زندگانی اش، معلوم بود که آن را با نیرویی فوق العاده تحمل می کند، نیرویی که اصلاً در خود سراغ نمی بینم.

آن وقت بود که به او گفتم دوستش دارم، و لبخند او این بار عریض تر شد. با درک چرایی انتخاب آن زمان برای گفتن چنین جمله ای تا جایی که می توانست به جلو خم شد و گفت که لازم نیست نگران هیچ چیزی باشم، و همه چیز بر وفق مراد خواهد بود. در او اعتمادی پرحرارت به برنامه های خداوند برای وی را حس کردم و حرف هایش در قلب من اثر کرد.

تنها چند هفه بعد از آن بود که خواهرم در اتاق خوابم را زد تا به من اطلاع دهد که مادرم درگذشته است.

او دوستی جانی، خواهری پرمحبت و عضو فعالی برای جامعه و البته یک مادر بود. در مراسم خاکسپاری او صدها تن از فامیل و دوستان شرکت جستند. هیچ یک چیزی جز بیان خوبی های او برای گفتن نداشتند.

با این حال، یک جمله بود که زندگی من را برای همیشه متحول ساخت. در حین بیان مدح و ستایش ها، کشیش از تک تک ما خواست تا درباره ی یکی از خصلت های مادرم که برایمان گرامی است، بیاندیشیم، و آن خصوصیت را منش خود قرار دهیم. "آن" به قول او، "میراث آن مرحومه خواهد بود".

همان وقت دانستم که من نیروی درونی او را ارج می گذارم، که به او این توان را داد تا حتی در شدیدترین امتحان و مصیبت زندگی اش خوش بین و بامحبت باشد. این را هم می دانستم که این نیرو از ایمان او به خداوند سرچشمه می گرفت. مصمم شدم که چنان نیروی را در خود پدید آورم، ولی این کار تنها با جستجوی دینی که بدان یقین داشته باشم میسر است.

زمانی را در زندگی به یاد ندارم که به خداوند ایمان نداشته باشم، گرچه وقت هایی بود که به اشتباه او را ملامت می کردم. مادرم من را چنان تربیت کرده بود که یک کاتولیک باشم، ولی هرگز ضرورت فراخواندن قدیس ها را درک نمی کردم، حال آنکه این را هم آموخته ایم که خداوند تواناترین است و در پذیرفتن یک انسان به جای آفریدگار خویش مشکل داشتم.

در قلب من ایمان به خدا وجود داشت، ولی نمی دانستم چگونه او را دریابم. با الهام گرفتن از یک چهره ی معروف تاریخی که در 18 سالگی تصمیم گرفته بود که در مسیر ستاره شدن در 23 سالگی گام بردارد، با خود عهد بستم که در همان سن و سال بر مسیر درست دین گام بردارم، حال هر دینی که باشد.

به زودی یک جلد انجیل را برداشته و شروع به خواندن آن نمودم.

بعضی پرسش هایم در رابطه با خدا را با دوستانم در میان نهادم، ولی آن ها معلوم بود که هیچ وقت با جدیت به دین و مذهب نمی اندیشند. با قلبی فراخ سعی کردم در انجیل مسیری روشن برای زندگی را دریابم.

از دنبال نمودن فرقه ی دینی درست نامطمئن بودم، بنابراین سعی کردم بگذارم انجیل خود راه را به من نشان دهد. در خلال آیه های آن رهنمون هایی اخلاقی و اطلاعات تاریخی و نسب شناسی را پیدا کردم. به پیامبران خدا باور داشتک، ولی، با آنکه کلام او را دوست می داشتم، باور داشتن به عیسی مسیح (علیه السلام) به عنوان خدا هنوز دشوارترین مفهومی بود که بتوانم بپذیرم.

خیلی دوست داشتم که چنین باوری را داشته باشم، اما ننمی توانستم آن را به زور به خود بقبولانم. یک شب که بکلی احساس گمراهی می کردم، از خدا تمنا نمودم که به من ایمانی را ببخشاید که عیسی مسیح را به عنوان خدا باور نمایم. برای یک لحظه فکر کردم که آن را احساس کردم، ولی بلافاصله از میان رفت. آنگاه به جستجوی ایمان خود در ادیان دیگر برآمدم.

در کار و بار هندوها، هیر کریشنا، عصر جدید و بودیسم غوطه ور شدم. آن ها حرف ها و داستان های زیبایی از سختی و کوشش های انسان های معنوی را تعریف می کردند، ولی در کارهای آن ا چیزی را که بتواند در من یقین و باور ایجاد نماید نمی یافتم.

مدیتیشن و تمرکز بر کنترل نفس در بودیسم به نسبت بقیه ی ادیانی که بررسی نموده بودم، تکنیک روشن تری را ارائه می داد، ولی خدایی که حضورش را می طلبیدم در نوشته های آن ها گم بود.

در گفتگوهایم همواره علیه این دین ناسازگار حرف می زدم؛ درباره ی  دین "اسلام".

من به دنبال یک خداشناسی قابل قبول نبودم، من در آرزوی حس راسخیتی بودم که تنها به همراه ایمان حقیقی پدیدار می گردد.

پس از بررسی همه ی ادیانی که عمده و اصلی بودند، به این نتیجه رسیدم که آنچه خداوند برای پیروی من فروفرستاده به یک باره توسط بشر به انحراف و تباهی کشیده شده یا بواسطه ی پیروانش مورد کج فهمی واقع شده است. مطمئن بودم که حقیقت تنها با زدودن تمامی افزوده های بشر به متون مقدس و با مطالعه ی ژرف و صادقانه ی همه ی آن ها میسر است. در بی اطمینانی از آنچه باید باور داشته باشم، امیدم را به خدا بستم تا او در یافتن او به من کمک کند.

آن قدر خوش شانس بودم که دوستی داشته باشم که من را برای زندگی در کنار او در سانتاباربارای کالیفرنیا دعوت نماید. هر دوی ما ایده ی دور ماندن از دوستانی که تلاش ما برای یافتن خداوند و خویشتن واقعی مان را به نقد می کشند، را محکم بچسبیم. در ان موقع تازه داشتم وارد 21 سالگی می شدم، و پیشنهاد او را فرصتی مغتنمی برای اختصاص زمان بیش تری برای کوشش در جهت یافتن خداوند قبل از 23 سالگی ام می دیدم، و نیز برای وفای به عهدی که با خود بسته بودم.

زندگی بدور از دوستان و خانواده همچنین بزرگ ترین مجال را برای رشد شخصی و ملاقات افرادی با علایق مشابه را در اختیار من گذاشت. آن جا با دسته ای اشخاص معنوی با عقاید گوناگون آشنا شده و با آن ها در مورد نظریاتشان بحث کردم؛ برخی به نظر بسیار زیبا می آمدند، حال آنکه بعضی دیگر چنان بود که باعث گردید تصور آنان از واقعیت را مورد سؤال قرار دهم. از صحبت کردن با دیگران درباره ی دین و ایمان لذت می بردم، ولی با هیچ مورد تازه ای که چیزی را ارائه نماید که بتوانم به واقع به آن باور داشته باشم برخورد نکردم.

می خواستم چنان حقیقت را دریابم که بتوانم بر اساس آن عمل نمایم، و نه اینکه تنها درباره ی این احتمال که ممکن است چه چیزی حق باشد، حرف بزنم. با وجود کسب رشد شخصی فراوان، هنوز ایمانی که در سانتاباربارا به دنبالش بودم را پیدانکرده بودم.

به شهر خودم، ساکرامنتو نقل مکان نمودم و تنها چند ماه به تولد 23 سالگی ام باقی مانده بود، کم کم حقیقتاً احساس سرگشتگی و پریشانی می کردم. مهم ترین عهد و پیمان زندگی ام به نظر می رسید که به جا نمی آید. در اوج نومیدی از خواند هر گونه کتاب دینی دست کشیده و به کسب آگاهی از وقایع جاری روزمره پرداختم.

خیلی دوست داشتم از کشمکش های خاورمیانه بیش تر بدانم، خصوصاً درباره ی سرزمین مقدس. به کتاب فروشی محل رفته و کتابی را در زمینه ی اختلاف بین اسرائیل و فلسطین خریداری نمودم که مدام به دینی اشاره می کرد که خشونت و تنفر را تعلیم می دهد. نویسنده بیان داشته بود که این دین مشکل خاورمیانه بوده و با توجه به اینکه چیز دیگری غیر از گفته های نویسنده در رابطه با این دین نمی دانستم، حرف او را پذیرفتم.

در صحبت هایم، به این کتاب اشاره نموده و در مخالف با این دین بدون سازش یعنی دین "اسلام" حرف می زدم. این کار تا زمانی که یکی از دوستان صمیمی ام از من پرسید که آیا متوجه هستم که دارم به سوی تعصب و کوته فکری می روم، ادامه یافت. او راست می گفت، من دین اسلام را در واقع تنها بواسطه ی کتابی که مطالعه نموده بودم می شناختم.

تصمیم گرفتم در این باره از مدیر فروشگاه، دانیل، که تازه مسلمان شده بود سؤال کنم. او با کمال میل یک جلد قرآن کریم به من داد، و شوهرش، جباری، تعارف کرد که برای بحث بیش تر به منزل آن ها بروم.

به مدت یک ماه و نیم، من هر شب جمعه به دین آن ها رفته و باهم درباره ی دین صحبت می کردیم. آن ها خیلی دست و دل باز و محترم بودند و هربار که آن جا می رفتم برای من شام تدارک دیده و بدون فشار بر من برای پذیرش دینشان به سؤالاتم پاسخ می گفتند.

پیشتر قسمت هایی از قرآن را خوانده بودم، ولی با بودن کسی که بتواند به سؤال هایم پاسخ دهد، قلبم گشوده شد و به راستی برای درک معانی آن می کوشیدم.

قرآن کریم با تمام متون مذهبی که تا آن زمان خوانده بودم تفاوت داشت. از ناسازگاری بسیار به دور بود، بلکه به گونه ای بی نظیر متوازن بود. تأکید همزمان آن بر قوانین اجتماعی و بخشش و مهربانی قابل درک بود، و متون آن پرده از خصلت های نهفته ی بشری برمی داشت. مفاهیمی که من در متون دینی دیگر درست می انگاشتم در قرآن نیز آمده بودند، اگر متفاوت، متوجه شدم که قرآن کریم در حقیقت بسیار پرمفهوم و معنادارتر می باشد.

شش هفته بعد از بحث ها و مطالعاتم، متقاعد شدم که قرآن کتابی الهی است.

روز جمعه، 25 فوریه، اعلام کردم که قصد دارم اسلام بیاورم و یکشنبه ی همان هفته با اعتقاد راسخ چنین بیان نمودم: "گواهی می دهم که هیچ معبود لایق پرستشی جز خداوند نیست و گواهی می دهم که محمد پیامبر خدا است." در زبان عربی این گواهی "شهادتین" خوانده می شود.

هنگام طلوع آفتاب فردای آن روز، به دین جدیدم می اندیشیدم، و متوجه شدم که امروز بیست و سومین سالگرد تولد من است، و خداوند بود که من را در وفای به عهدم یاری داد. پس از آن همه تلاش و جستجو، خداوند دینی را به من نمایاند که هرگز تصورش را نمی کردم، و آن ارزشمندترین هدیه ای بود که گرامی اش می داشتم.

هربار که قرآن کریم را می خوانم، یا چیز جدیدی در باره ی آن می آموزم، بر ایمانم افزوده می گردد. این است آن دینی که به دنبالش بودم، و این آن چیزی است که به من قدرت آن را می دهد که کسی که اکنون هستم، باشم.

ابراهیم لانگ در سال 2005 مسلمان شد و سپس لیسانس علوم انسانی و مطالعات دینی اش را در سال 2007 اخذ نمود. وی آن زمان تاکنون دوره هایی در رابطه با اسلام را به مخاطبان مسلمان و چند مذهبی تدریس کرده است، و در حال حاضر داوطلب کارشناسی ارشد مطالعات اسلامی و روابط دنیای مسلمان/مسیحی در دانشگاه هارتفورد کنتیکت می باشد.

والسلام.

منبع: reading islam


 

ترجمه: مسعود

سایت مهتـــدین

Mohtadeen.Com

بازگشت به ابتدا

بازگشت به نتایج قبل

ارسال به دوستان

چاپ  
     

اخبار جهان اسلام

سايت عصر اسلام

 

 

سايت اسلام تيوب

سایت دائرة المعارف شبکه اسلامی

 

رسول خدا صلی الله علیه و سلم فرموده است:

(أريت في المنام أني أنزع بدلو بكرة على قليب، فجاء أبو بكر فنزع ذنوباً أو ذنوبين نزعاً ضعيفاً والله يغفر له ثم جاء عمربن الخطاب فاستحالت غرباً فلم أر عبقريا يفري فريه حتى روى الناس وضربوا بعطن)
«در خواب دیدم که از چاهی آب می‌کشم؛ آن‌گاه ابوبکر آمد و یک دلو آب از چاه کشید و او، در کشیدن آب ضعیف بود و خداوند، او را می‌بخشد. سپس عمر آمد و دلو را به دست گرفت؛ هیچ پهلوانی سراغ ندارم که همانند او کاری را بدین قوت انجام دهد. عمر چنان آب کشید که همه‌ی مردم و شترانشان سیراب شدند و به استراحت پرداختند»
 مسلم ش 2393 .

 

شما از كجا با اين سايت آشنا شديد؟


1- لينك از سايتهاى ديگر
2- توسط دوستان
3- جستجو در انترنت

 

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------

کلیه حقوق سایت متعلق به سایت مهتدین می باشد.

All Rights Reserved For Mohtadeen.com © 2009-2010