10 فروردين 1403 19/09/1445 2024 Mar 29

 
  صفحه اصلی
  كليپهاي صوتي
  کليپهاي تصويري
  کـتـابـخـانـه
  ارسـال زندگینامه
  عضویت در خـبرنامه
  در مـورد سایت
  تماس با ما
  ارتبـاط با ما
 
تعداد کليپهاى صوتى: 377

تعداد كليپهاى تصويرى: 9

تعداد کل مقالات: 2148
تـعداد اعضاء سایت : 605
بازدید کـل سایت : 2925135
 

سایت نوار اسلام

سایت جامع فتاوی اهل سنت و جماعت

 

مشاهده مقاله   
 

شماره مقاله :

1569 تعداد مشاهده : 528 تاریخ اضافه : 2011-05-05

 

جمیله کولکتوترونیس، از آمریکا، قسمت آخر

به نام خدا

درحالی که داشتم درباره ی انتخاب دوره ی عملی بعدی ام تصمیم گیری می کردم، در یک آژانس موقتی برای شغل منشی گری نام نویسی کردم. برخی تکالیف من درحومه ی شهر سنت لویز و یک مسیر طولانی اتوبوس دورتر از خانه ی والدینم قرار داشت. زمان رفت و برگشت بین شهر تا روستا را به مطالعه ی کتاب می گذراندم. 
یک روز به یک کتاب فروشی رفته و یک جلد ترجمه ی قرآن را خریداری نمودم. من لیسانس فلسفه و دین داشته و یک ترم نیز در مدرسه ی علوم دینی تحصیل نموده بودم، بنابراین بدون تردید مهارت های لازم برای یافتن خطاهایی در قرآن را باید می داشتم. به این ترتیب می توانستم دوستان مسلمان بیچاره ام را قانع سازم که چه اندازه در اشتباه هستند. 
آن را مطالعه نموده و به دنبال اشتباهات و ناهماهنگی هایی می گشتم، و چیزی را پیدا نکردم. وقتی به سوره ی الأنعام، آیه ی 73 {او همانی است که آفرید آسمان ها و زمین را به راستی. در آن روزی که او می گوید باش و آن هست.}متاثر گشتم. 
وقتی که یک دختر بچه بودم، در کلاس های دینی یکشنبه و اردوهای مسیحی شرکت می جستم، آموخته بودم که خداوند چگونه جهان را آفریده است. خداوند فرمود:"بگذار نور باشد." در کتاب مقدس ذکر شده است و "نور وجود یافت. و خوب بود." وجود داشته باش! و بود. کم کم به فکر افتادم که نکند الله همان خدایی باشد که همواره پرستیده ام. 
پس از خواندن این آیه، مطالعه ام را با دقت بیشتری ادامه دادم. برای اولین بار، می خواستم درباره ی دین اسلام اطلاعات بیشتری کسب نمایم. 
تصیم گرفتم به دانشگاه قبلی ام بازگشته و فوق لیسانس فلسفه و دین رابخوانم. شروع کردم به شرکت گاه گدار در نمازهای جمعه تا از نزدیک اعمال این دین را مشاهده نمایم. همچنین به رفتن به کلیسا و به خوردن ساندویچ های گوشت خوک ادامه دادم می دادم. آماده ی پذیرش دین اسلام نبودم. اما احساس تلاطم و سرگردانی می کردم. نیازمند پاسخ هایی بودم. 
مشتاقانه و به طور جدی به مطالعه و تحقیق پرداختم. دوستان مسلمان من دردانشگاه برخی مسائل، مانند اینکه چگونه عیسی مسیح می تواند زاده ی یک دوشیزه ی عذرا بوده و اله نباشد، را برای من شرح می دادند. مقاله ای رابرای یکی از کلاس هایم نوشتم که در آن مفهوم لوگوس (کلمه) را کاوش کرده بودم. در کتاب مقدس، انجیل یوحنا، آمده است: "در آغاز کلمه (لوگوس) بود، وکلمه با خدا بود. " این آیه اغلب برای الوهیت مسیح مورد استدلال قرار میگیرد. بنابراین به کنکاش در این مفهوم پرداختم، در یونان باستان به عقب ونوشته های افلاطون بازگشتم. تکوین دکترین تثلیث را مطالعه نمودم، در این ضمن عقاید گوناگون مسیحی را در این باره، پیش از تدوین آن توسط شورای نیقهدر 325 میلادی جستجو کردم. مطالعه ی کتاب مقدس را از عصر پیدایش آغاز کردم. سؤالات زیادی داشتم و نیازمند به پاسخ بودم. 
ادیان دیگر را نیز بررسی نمودم. بهاگاواد گیتا را خوانده، زندگی و آموزه های بودا را مطالعه کردم. باید حقیقت را می یافتم. 
حوالی تابستان 1980، کم کم بسیاری از آموزه های دین اسلام برایم ستودنی جلوه نمودند. اما هنوز بعضی مسائل من را رنج می داد. یکی ازمهم ترین موارد؛ نیاز به گرفتن وضو قبل از نمازخواندن بود. می پنداشتم که خداوند باید در هر حال قابل دست یافتن باشد. چرا مسلمانان احساس می کنند لازم است مراسم شستشویی را صورت دهند؟ برای این کار دلیل منطقی سراغ نداشتم. 
شبی که ضرورت وضو را پذیرفتم، آماده ی پذیرش اسلام نیز بودم. پیاده به سوی مسجد کوچک نزدیک دانشگاه به راه افتادم، در شب نوزدهم ماه مبارک رمضان، و به مردهایی که آن جا بودند کشف خود را توضیح دادم. یکی از آنان، به نام عادل، شهادتین را به من آموخت. 
این کار چند روز طول کشید، اما کم کم احساس آرامش در من ایجاد گردید. مدت زمان درازی بود که می جستم و تحقیق می کردم. گویی سرگردان در اقیانوس بوده و نهایتاً خشکی را پیدا نمودم. 
ولی کشمکش های من پایان نپذیرفته بود. به دلایلی، من چیزی از حجاب نمیدانستم. آن سه مردی که در بیان شهادتین من حاضر بودند اهل کشور اردن، مصرو تایلند بودند، و چیزی در این باره به من نگفتند. در آن روزها، بیشتر زنها در کشورهایشان بی حجاب بودند. یک روز قبل از عید با آن ها به شهر بزرگتری مسافرت نمودم، و آن ها من را به آپارتمان یک زن سودانی بردند. به محض رسیدن من، آن زن یک پیراهن گشاد و یک روسری داد و گفت که آن ها را بپوشم، گیج و مبهوت مانده بودم. او زن خیلی خوبی بود، برای همین طبق گفته ی اوعمل کردم. 
وقتی به شهر کوچک مان بازگشتیم، آن لباس گشاد و روسری را از تن درآوردم. آن ها مال من نبودند. فصل تابستان و هوا خیلی گرم بود، و پوشش مذکور برای من غیرعادی می نمود. در ضمن نمی خواستم که یکی از استادانم بداند من مسلمان شده ام. می دانستم که او از این خبر ناخوشنود خواهد شد. 
کشمکش بعد من این بود که چگونه این موضوع را با والدینم در میان بگذارم.سه هفته بعد از اسلام آوردنم، نامه ای به آن ها نوشتم. در آن سعی کردم تلاش و جستجوهای چندین ساله ام را برایشان توضیح دهم. آن ها متحیر شدند. امیدوار بودند این تنها یک مرحله ی گذرا باشد. می ترسیدند به فرقه ی خاصی ملحق شده باشم. من را درک نمی کردند. اما هرگز به من پشت نکردند. 
چند ماه بعد، شروع به سر کردن روسری نمودم. ابتدا آن را برای پوشاندن گوشهایم در فصل زمستان در شمال میسوری استفاده می کردم. سپس یک روز، بعداز آنکه یکی از مردهای دانشکده با بی ادبی با من برخورد کرد، تصمیم گرفتم آن را برای همیشه بپوشم. استاد دانشگاهم از این کار خوشنود نبود، ولی چیز زیادی در این باره نگفت. 
هفت یا هشت ماه بعد از گفتن شهادتین، با دانشجوی دیگری که به دین اسلام علاقمند بود آشنا شدم. او پیشتر چیزهایی را درباره ی اسلام می دانست، و میخواست بیشتر بیاموزد. ما مدت ها با هم حرف زدیم. یک شب او به من گفت که آماده است. من نیز او را شهادتین آموختم. 
در تمام این مدت، با عبدالمؤمن همچنان در ارتباط بودم. او یکی از نفرشاهدان شهادتین من بود و من را در سازگاری با دین جدیدم کمک نمود. یک ماه بعد از اسلام آوردن من، او برای ادامه تحصیل در مقطع دکتر به هندوستان مسافرت کرد، ولی همچنان با هم مکاتبه می نمودیم. وقتی درباره ی مسلمان شدن خواهر عایشه برایش تعریف نمودم، او من و دوستم را برای سفر به شهر خودش دعوت کرد. یک برادر و خواهر از من و خواهر عایشه پذیرایی به عمل آوردند. افراد آن جامعه ی اسلامی به ما لباس و کتاب های اسلامی دادند. احساس پذیرفته شدن در این جمع می کردیم. 
در بهار آن سال، عبدالمؤمن من را دعوت نمود تا در دانشگاهی که او درس میخواند درخواست پذیرش بدهم. من پذیرفته شدم، و دانشگاه به من بورسیه ی دکتری را ارائه داد. در تابستان، عایشه و فوزیه، یکی از خواهران پاکستانی،من را در عزیمت به هندوستان کمک نمودند. آن ها در طول ماه رمضان با من درآن جا ماندند. در پایان رمضان، عایشه و فوزیه به میسوری بازگشتند. عبدالمؤمن نیز از من تقاضای ازدواج کرد. 
اکنون بیست و چهار سال است ما با هم زندگی می کنیم و هنوز احساس می کنم تازه ابتدای زندگی مشترک است. کلاس های عربی با به دنیا آمدن اولین فرزند پسرم متوقف شدند. درس های اسلامی را ادامه می دهم اما هرگز فکر نمی کنم به اندازه ی کافی یادگرفته ام. 
می دانم که همیشه یک آمریکایی خواهم بود. سال های ابتدایی عمر تاثیر بسزایی بر من داشته اند، و آمریکا برای همیشه کشور من خواهد ماند. به سابقه ی بیست و سه ساله ی پیشین زندگی ام پشت نخواهم کرد. 
یکی از جنبه های اسلام آوردن من که والدینم را نیز سردرگم ساخته، تمایل من به برابری حقوق زنان در جوانی است. در دین اسلام من جلوه ی کامل تری ازمفهوم زن بودن را پیدا کرده ام. از اینکه برادرانی در کشورهای دیگر میکوشند باورهای فرهنگی خود را تحمیل نموده و زنان را تحت ستم قرار داده وصدای آنان را خاموش سازند ناراحت می شوم. در این حالت کافی است به قرآن کریم مراجعه نموده یا زندگانی اسوه ی بشریت، حضرت محمد صلی الله علیه وسلم، را به یاد بیاورم. 
من هنوز در حال فراگیری هستم، و سعی دارم به خالق هستی نزدیک تر شوم. همچنان بر آن هستم که شخصیت آمریکایی ام را با خویشتن مسلمانم درهم بیامیزم. زندگانی یک سفر است، و هنوز بر عرشه ی کشتی در این سفر قرار دارم.

 

پایان


سایت مهتدین

Mohtadeen.Com

بازگشت به ابتدا

بازگشت به نتایج قبل

ارسال به دوستان

چاپ  
     

اخبار جهان اسلام

سايت عصر اسلام

 

 

سايت اسلام تيوب

سایت دائرة المعارف شبکه اسلامی

 

رسول خدا صلی الله علیه و سلم   فرموده است: 
(علیکم بسنتی و سنة الخلفاء الراشدین المهدیین من بعدی):
«به سنت من و سنت خلفای راشدین پس از من، چنگ بزنید».
سنن ابی داود (4/201) ترمذی (5/44)؛ این حدیث، حسن و صحیح است

 

شما از كجا با اين سايت آشنا شديد؟


1- لينك از سايتهاى ديگر
2- توسط دوستان
3- جستجو در انترنت

 

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------

کلیه حقوق سایت متعلق به سایت مهتدین می باشد.

All Rights Reserved For Mohtadeen.com © 2009-2010