من یک زن تازه مسلمان از ریچموندوا هستم. تا اواخر سال گذشته هیچ گاه با مسلمانی برخورد نکرده بودم. هیچ گونه نظری راجع به اینکه در شهرمان یک مرکز اسلامی وجود داشته باشد نداشتم. به هر حال کم کم دین اسلام برایم جذابیت پیدا کرد ولی نمی دانستم از کجا باید درباره ی آن تحقیق کنم. به هر طریقی که بود درمورد آن اطلاعاتی کسب نمودم، به مطالعه ی کتاب پرداختم ولی توسط غیر مسلمانان نوشته شده بودند.
آنها می گفتند که محمد (صلی الله علیه وسلم) پیامبر دین اسلام در قرن هفتم خودش قرآن را نوشته است، مسلمانان سنگ سیاهی را عبادت می کنند و اسلام به زنان ظلم می نماید. همچنین اسلام به وسیله ی زور درحالی که در یک دست شمشیر و در دست دیگر قرآن است به مبارزه برخاست، و تعداد زیادی دروغ که داشتم می خواندم.
یک روز دو بانوی مسلمان محجبه اهل پاکستان را در دانشگاه دیدم. جلو رفتم و پس از ابراز دوستی شروع به پرسیدن سؤالاتی درباره ی اسلام نمودم. قبلاً وقتی که دوازده سالم بود از آیین مسیحیت خارج شده بودم، بنابراین هیچ گونه چالشی درمورد عقایدم در خود نمی دیدم، چرا که از اول بدون مذهب بودم. از چیزی که آنها می گفتند شگفت زده شدم. فهمیدم که تمام چیزهایی که قبلاً درمورد اسلام خوانده ام همه اش دروغ بود.
وقتی تابستان به خانه برگشتم، در یک فروشگاه شروع به کار نمودم. هر روز خانم سیاه پوست مسلمانی در حالیکه حجاب داشت به فروشگاه می آمد. یک روز پرسیدم که وی در کجا به عبادت می پردازد، او نیز در پاسخ مرکز اسلامی که نزدیک محل کارم بود را به من معرفی کرد. خیلی خوشحال شدم و روز بعد به همان جا رفتم ولی هیچ کس در آنجا نبود. تصمیم گرفتم روز جمعه به مرکز بروم. آن روز پر از مسلمانانی بود که برای مراسم نماز جمعه جمع شده بودند. یکی از برادران به من گفت که باید تا پایان نماز منتظر بمانم، من نیز قبول کردم. سپس چند خانم جلو آمدند و یکی از آنها ترجمه ی قرآن و کتابی درباره ی اعجاز قرآن به من داد و توصیه کرد پیش از هر کاری آنها را بخوانم.
وقتی آنها را خواندم تازه متوجه شدم که بدون شک می توانم مسلمان شوم. همچنین فهمیدم که قرآن واقعاً کلام پروردگار می باشد و نه دست نوشته ی فرد عامی و بی سواد. بنابراین هفته ی آینده به همان مرکز اسلامی رفتم تا شهادتین را اعلام نمایم. وقتی پدرم از این موضوع مطلع گشت بسیار عصبانی شد، و به آپارتمانم آمد. هر آنچه که مربوط به مذهب جدیدم می شد از جمله کتاب قرآن را با خود برد.
به پلیس تلفن کردم، ولی آنها از کمک کردن به من خودداری نمودند. آنها گفتند که مگر نمی دانی پدرت کار درستی انجام داده است. تصمیم گرفتم با پدرم صحبت کنم، زیرا می خواستم به فرموده ی قرآن که مهربانی با والدین است عمل نمایم. پس از مدتی در حالیکه حجاب داشتم با پدرم ملاقات کردم. رفتار او برایم بسیار غیر منتظره بود زیرا او هیچ گونه مخالفتی با من نکرد. شاید او فهمیده بود که نمی تواند به زور مرا از دیدن جدیدم برگرداند.
پایان
ترجمه: مسعود
سایت مهتدین
Mohtadeen.com
|