چند سال پیش در بریتانیا مشغول تحصیل بودم. در آنجا برای نماز به یکی از مساجد رفته و با برخی از جوانان مسلمان در ماه مبارک رمضان دیدار داشتم.
در میان این جوانان، جوانی بیست و چند ساله بود که بریتانیایی بود و ریش داشت. با هم به گفتگو نشسته و او چگونگی دخول به دین حق را برایم تعریف نمود.
گفت: نزدیکی محله ی مسلمانان زندگی می کردیم و با بچه های مسلمان بازی می کردم. در بازی با آن ها احساس آرامش داشتم. عبارات زیادی را از آن ها می شنیدم ولی توجه نکرده و هرگز فکر نمی کردم که چه می گویند یا در آن موقع برایم مهم نبود.
روزها گذشت و یک روز به پدرم کمک می کردم که منزل را تعمیر می کرد. ناگهان از بالای بام به زمین سقوط کردم و کف زمین آن جا نیز پر از مصالح ساختمانی بود. زمینی سفت و پر از سنگ و آهن. معجزه ای رخ داد، من بدون آنکه خود بدانم به تکرار "الله اکبر، الله اکبر" پرداخته و دیدم بدون آنکه آسیبی ببینم روی پاهایم ایستاده ام.
پدرم کنار من بود و می شنید که چه می گویم. نزد من آمده و متحیر مانده بود که چیزیم نشده است. همان وقت نزد یکی از دوستان رفته و ماجرا را برایش تعریف کردم.
او گفت: خداوند من ترا به دین حق هدایت فرموده است.
سپاس و حمد بسیار خداوند را که مرا نعمت اسلام بخشید!
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
ترجمه: مسعود
سایت مهتدین
Mohtadeen.Com
|