برای اولین بار که با حجاب سر کارم حاضر شدم، خیلی مظطرب و نگران بودم. پشت گوشی تلفن از دوستم می پرسیدم که بقیه چه نظری درباره ی من داشتند. وقتی داشتم در خیابان قدم می زدم، دو نفر از من پرسیدند، چرا این روسری را سر کرده ای؟ نمی دانی لباس مسلمانان را پوشیده ای؟
قبل از اسلام آوردنم همیشه فکر می کردم من آخرین نفر خواهم بود که به دین اسلام روی خواهم آورد. خیلی محافظه کار بودم. تا قبل از رفتن به دانشگاه هیچ مسلمانی را ندیده بودم. برای اولین بار کار وکالت را در مؤسسه ی بارنسلی آغاز نمودم، به خاطر دارم که با چه ناامیدی سعی می کردم مانند یک زن جوان، تنها و مسئولیت پذیر رفتار کنم. برای به دست آوردن آرامش و لذت به مصرف الکل و بعضی از کارها روی آوردم، دریغ از اینکه هرگز با آنها احساس راحتی نمی کردم.
تا اینکه در یک بعد از ظهر در سال 2004 همه چیز تغییر کرد. داشتم با یکی از دوستان مسلمانم در اینترنت چت می کردم. او از من پرسید آیا به خداوند ایمان دارم؟ گفتم آیا این جزو رسم و رسومات یک مذهب می باشد؟ گفت نه فکر نمی کنم، و او شروع به صحبت کردن درباره ی عقیده اش نمود.
ابتدا فکر می کردم زیاد آدم با درک و فهمی نیست، ولی کم کم حرف هایش منطقی به نظر رسید. چند روز بعد، کپی از ترجمه ی قرآن به زبان انگلیسی را از اینترنت برای خودم پیدا کردم. خواندن آن این شجاعت را در من به وجود آورد که به انجمن زنان تازه مسلمان بروم تا مرا راهنمایی کنند. یادم می آید که پشت در ایستادم و در افکارم غوطه ور بودم. با خودم گفتم اینجا دارم چه کار می کنم؟ تصور می کردم که آنها حتماً لباس بلندی بر تن دارند و صورتشان را با نقاب گرفته اند و کسی نمی تواند آنها را ببیند و در حالیکه من یک دختر بیست و پنج ساله ی اروپایی با پوست سفید و موهای بلوند چگونه می توانم با آنها ارتباط برقرار کنم؟
وقتی به داخل قدم گذاشتم، چند خانم دور هم نشسته بودند و خیلی عادی به نظر می رسیدند. همه ی آنها دکتر و معلم و روان پزشک بودند. کمی اظطراب داشتم که چطور منظورم را به آنها بفهمانم. این یک نشست زنانه بود، بیشتر از آن چیزهایی که در کتاب خوانده بودم، که مرا متقاعد کنند تا مسلمان شوم.
بعد از گذشت چهار سال، در ماه مارس 2008، در همین مکان شهادتین خود را اعلام نمودم. در ابتدا نگران بودم که مبادا نتوانم وظایفم را به خوبی انجام دهم، ولی مثل این بود که شغل تازه ای پیدا کرده ام و خیلی زود به آن عادت کردم.
چند ماه بعد، جلوی والدینم نشستم و گفتم که مسلمان شده ام. آنها ساکت شدند و مادرم با لحنی باور نکردنی گفت درست شنیدم آیا تو مسلمان شده ای؟ او دیگر چیزی نپرسید و شروع به گریه نمود. سعی کردم به او اطمینان دهم که حالم خوب است ولی او نگران وضعیت رفاهی من بود.
برخلاف چیزی که مردم فکر می کنند، اسلام اصلاً مرا تحت فشار قرار نمی دهد. شخصیت مرا طوری شکل داد که مدت ها پیش می خواستم چنین باشم. حالا به خاطر چیزهایی که به دست آورده ام خیلی راضی و خوشنود هستم. چند ماه پیش به عنوان یک وکیل مسلمان دوره ی کارآموزیم را در یک مؤسسه شروع کردم. مسئول آنجا هیچ مشکلی با من ندارد. با حقوق زن و مرد در قوانین اسلامی موافق هستم. از اینکه یک بریتانیایی مسلمان می باشم به خود می بالم.
پایان
ترجمه: مسعود
سایت مهتــدین
Mohtadeen.Com |