شماره مقاله :

پدرم به تنهایی مرا بزرگ کرد و عقیده ی مسیحیت را در من بارور نمود. او  تلاش فراوانی می کرد تا ارزش های مسیحیت را به من بیاموزد. خیلی انجیل می خواندم، و وقتی بچه دبستانی بودم بعضی از کلمات آن را نمی فهمیدم طوریکه با درک و فهم من مغایرت داشت.

هنگامی که دوازده سالم شد دریافتم که زیاد به مسیحیت اعتقاد ندارم ولی نمی دانستم که به چه چیزهایی باید فکر کنم. شروع کردم به دعا و نیایش و از خداوند خواستم تا حقیقت را به من نشان دهد.

سؤالات بسیاری ذهنم را به خود مشغول ساخت. هر کسی در هر برهه ی زمانی این سؤالات را از خودش می پرسد. چرا من به وجود آمده ام؟ برای چه هدفی دارم زندگی می کنم؟

گوناگونی و پیچیدگی این سیستم عظیم کائنات، که با پدیده ی آفرینش انسان و جهان ترکیب شده، اشاره دارد به اینکه آنها چقدر نزد آفریدگار با ارزش هستند که خلق شده اند.

هر عمارتی معماری دارد. وقتی انسان روی شن های کنار ساحل جا پایی را می بیند بلافاصله نتیجه می گیرد که انسان دیگری قبلاً در آنجا بوده است. کسی فکر نمی کند که به طور تصادفی موج های دریا شن ها را گود کرده و اثری به مانند جا پای انسان درست کرده باشند.

هیچ انسانی به طور غریزی نتیجه نمی گیرد که همه ی این ها بدون هدف خلق شده اند. از زمانی که فعالیت های هدفمند طبیعتاً حاصل زیرکی و هوش انسان است، استنتاج بشر بر این است که خداوند متعال این هوشمندی را در وجود انسان آفریده و اهداف به خصوصی را دنبال می کنند.

بنابراین انسان به دنبال حقیقت وجود خویش است به عبارت دیگر این زندگی نهایتاً چه نفعی برای آنها در بر خواهد داشت.

وقتی که نوزده سالم بود خودم را جوینده ی حقیقت می نامیدم، به جاهای مختلفی سفر می کردم و با فرهنگ و آداب و رسوم خیلی از نقاط دنیا آشنا شدم تا شاید مرا در مسیر رسیدن به خدا یاری دهند. درمورد ادیانی چون بودیسم، تائوئیسم، یهودیت، مبلغین مسیحیت، هندوئیسم و خیلی های دیگر تحقیق و مطالعه نمودم.

یکی دو بار درمورد اسلام چیزهایی خواندم ولی فکر می کردم زیاد به درد من نمی خورد. مسلمانان را می دیدم که خدا را می پرستند، و حضرت محمد صلی الله علیه وسلم پیامبر آنها می باشد، و روزی پنج نوبت نماز می خوانند.

پنج بار در روز؟!

فکر می کردم این کارها زیادی هستند و امکان ندارد مذهبی از جانب خداوندی باشد که خالق زمین و تمام کائنات است.

در بیست و یک سالگی به آمریکا برگشتم، و از هیچ کدام از مذاهبی که فرا گرفته بودم رضایت خاطر نداشتم. تصمیم گرفتم به دانشکده ی پزشکی بروم. امتحان ورودی را دادم و از کارنامه ی قبولیم خیلی خوشحال شدم. برای رفتن به میشیگان و ثبت نام در دانشگاه کلورادو با اتوبوس سفرم را آغاز نمودم. در تمام طول سفر مردی کنارم نشسته بود، اسمش را پرسیدم و گفت ابراهیم هستم از آفریقا، می خواهم به دانشگاه برم و رشته مهندسی می خوانم.

شروع به حرف زدن کردیم، او گفت که مسلمان هستم. پرسیدم اسلام چگونه دینی است؟ وی نیز جزئیات لازم را برایم توضیح داد.

درمورد اسلام بیشتر به پرسش و تحقیق پرداختم، و او نیز کتابچه ای درباره ی نماز و دعا به من داد. در همان لحظه تصمیم گرفتم آن را بخوانم. هر کس باید تنها خدا را بپرستد و شریکی برای او برنگزیند. مالکیت و پادشاهی مطلق از آن اوست و او بر هر چیزی قادر وتوانا است.

با آنچه که در پس زمینه ی ذهنم داشتم و چیزهایی که داشتم درمورد اسلام می خواندم، فهمیدم که آن به طور کلی همان چیزی است که به دنبالش هستم. سپس برای توضیحات بیشتر به کتاب مراجعه کردم تا ببینم که خدا کیست و بر این دو موضوع تمرکز نمودم. بعد از آن رو به ابراهیم کرده و گفتم می خواهم بدانم که چگونه باید مسلمان شوم. وی گفت که همراهش شهادتین را بخوانم.

در اتوبوس گرین هاوس با بر زبان آوردن و اظهار شهادتین از آن لحظه به بعد مسلمان شدم. تا رسیدن به مقصد همچنان با ابراهیم صحبت می کردیم، این رویداد به هفت سال پیش بر می گردد.

من دیگر هیچ وقت به دانشکده ی پزشکی نرفتم. تصمیم گرفتم تا وقتم را صرف یادگیری دین جدیدم نمایم و به ایالت خودم برگشتم. با چندین مسلمان در انجمن اسلامی دیدار کردم آنها با گرمی از من استقبال نمودند و قبول کردند تا با هم به تعلیم و آموزش دینی بپردازیم.

حالا ازدواج نموده و همراه فرزندانم زندگی خوبی داریم و مشغول نوشتن کتاب برای بچه ها هستم.

پایان

والســلام.

منبع:

ترجمه: مسعود

سایت مهتــدین

Mohtadeen.Com