31 فروردين 1403 10/10/1445 2024 Apr 19

 
  صفحه اصلی
  كليپهاي صوتي
  کليپهاي تصويري
  کـتـابـخـانـه
  ارسـال زندگینامه
  عضویت در خـبرنامه
  در مـورد سایت
  تماس با ما
  ارتبـاط با ما
 
تعداد کليپهاى صوتى: 377

تعداد كليپهاى تصويرى: 9

تعداد کل مقالات: 2148
تـعداد اعضاء سایت : 605
بازدید کـل سایت : 2929374
 

سایت نوار اسلام

سایت جامع فتاوی اهل سنت و جماعت

 

مشاهده مقاله   
 

شماره مقاله :

1267 تعداد مشاهده : 516 تاریخ اضافه : 2010-12-15

 

ولتر گومز، مسیحی سابق از آمریکا

 

اسلام آوردن من شوکی برای دوستان و خانواده ام بود. وقتی که مسلمان شدم برای آن ها عجیب و غیر منتظره به نظر می رسید. کاتولیک و پروتستان در آمریکای لاتین بسیار پرطرفدار هستند.

مانند دیگر خانواده ها دین اسلام توسط اعضای خانواده ام به من معرفی نشد. برای آنها تنها کافی است که فرزندانشان  بدون تحقیق دنباله رو عقاید و نظریات آن ها باشند.

سفر به سوی خدا در جاده ی زیبای اسلام که به وسیله ی پیامبر صلی الله علیه وسلم گسترش پیدا کرد برای بشریت بنا نهاده شده است. این مسیری است که من دنباله رو آن هستم.

 داستان من از محل تولدم یعنی السالوادور غاز شد، در سال 1975، در خانواده ای متوسط به دنیا آمدم. پدرم کشاورز و مادرم نیز خانه دار بود. چون درآمد کشاورزی کفاف خانواده را نمی کرد پدرم مجبور شد به آمریکا مهاجرت کند.

با رفتن پدرم ما مجبور شدیم به منزل پدربزرگم نقل مکان کنیم. پدربزرگم پروتستان بود و گاهی کنار او می نشستم و به کتاب مقدس گوش می دادم.

عادت داشتم درمورد هر چیزی سؤال کنم و این کمی دیگران را عصبانی می کرد و بعضی اوقات با کلمه ی نمی دانم مواجه می شدم. شیفته ی داستان سرگذشت پیامبرانی چون نوح، موسی، عیسی و غیره بودم.

دوست داشتم درمورد زندگی عیسی مسیح و گفته های وی در انجیل و نحوه ی لباس پوشیدن و دیگر مسائل فرا بگیرم. در سال 1984، پدرم طی نامه ای از مادرم خواست تا با هم به آمریکا برویم. وقتی مادرم این موضوع را به من گفت خیلی ناراحت شدم، زیرا احساس می کردم در بهشت زندگی می کنم و نمی خواستم آنجا را ترک نمایم. خیلی از مادرم خواهش کردم تا بدون من برود ولی او گوش نداد و مجبور شدم السالوادور را ترک کنم.

بعد از مدتی در آمریکا فهمیدم که مذهب در درون جامعه زیاد رنگ و رویی ندارد و برای شخص خصوصی و پوشیده می باشد و زندگی در مسیر آن قرار نگرفته است. احساس عشق به خداوند را نمی کردم ولی سعی داشتم او را در قلب خود نگه دارم. بیشتر خواسته های من از خدا در زندگیم در آمریکا از دست رفت. وقتی که وارد دبیرستان شدم احساس نیاز به مذهب در من شکل گرفت.

کم کم وارد کلوپ شدم و به الکل و مواد مخدر و دیگر مسائل روی آوردم. این دوره از زندگی برای من بسیار پر خطر بود. یکی دو سال گذشت تا اینکه با دانش آموز مسلمانی آشنا شدم، ما با هم دوست شدیم و گاهی اوقات درباره ی مذهب با هم صحبت می کردیم.

دوستم در آن موقع درمورد حقیقت اسلام کمی مغشوش بوده و دین او برای من غیر عادی و مرموز بود. او چیز زیادی درمورد دین نمی دانست.

بعد از یک سال فارغ تحصیل شدن از دبیرستان در سال 1995، در رستوران دانشگاه شروع به کار کردم. در محل کارم افرادی با فرهنگ ها و ادیان مختلفی را می دیدم. دانشجویان مسلمان وقتی برای خرید به آنجا می آمدند بیشتر از دیگران انعام می دادند، از آنها پرسیدم که چرا تا این حد سخی و بخشنده هستید. در پاسخ می گفتند؛ ما مسلمان هستیم و اسلام به ما یاد داده که باید بخشنده باشیم. این جمله واقعاً مرا تکان داد. به او گفتم قبلاً به خاطر سیاست اسلام را مطالعه می کردم. او نگاهی خوشحال کننده به من انداخت و گفت دوستی آمریکایی دارم که شش ماه قبل به دین اسلام مشرف شده است.

روز بعد آنها به دیدن من آمدند، یکی از آنها لباس سفید بلندی بر تن داشت مانند آنچه که مسیح می پوشید و توصیف آن در انجیل آمده است. با دیدن آنها قلبم ارامش خاصی پیدا نمود، یکی از آنها درباره ی خانواده، کارم و چیزهای دیگر سؤال هایی پرسید، اما چیزی راجع به مذهب نگفت. به او گفتم خوشحال می شوم اگر گاهی به دیدنم بیاید تا با هم حرف بزنیم. به مدت دو ماه این دوستان مسلمان همراه با کتاب هایی به دیدن من می آمدند، و فقط با هم گفتگو می کردیم. بعد از گذشت دو ماه با شروع فصل تابستان محل کارم تعطیل شد. من نیز شروع به استراحت و خوشگذرانی نمودم. گاهی به حدی الکل مصرف می کردم که تا چندین روز سر حال نمی آمدم. تا اینکه یک روز دوست مسلمانم به من پیشنهاد داد تا درمورد اسلام مطالعه کنم. روز بعد دوستم از دانشگاه به من تلفن زد از او خواستم تا مرا با خود به مسجد ببرد.

وشحال و نگران بودم، به مسجد زیبای دارالهجرت در شمال ویرجینیا رفتیم. وقتی وارد کلاس آموزش دینی شدیم استاد با آرامش خاصی به ما خوش آمد گفت. پس از چند لحظه از من پرسید که آیا به وحدانیت خداوند ایمان دارم؟ گفتم بله. پرسید آیا به این باور دارم که مسیح پیامبر خداوند و پسر مریم می باشد؟ گفتم بله. باز پرسید آیا اعتقاد دارم که حضرت محمد صلی لله علیه وسلم آخرین فرستاده ی خداوند است؟ جواب دادم بله.

در آن لحظه احساس کردم سؤالاتی که پرسیده شد تمام باورهای من در طول زندگیم بود، بنابراین به استاد گفتم که می خواهم مسلمان شوم. او نیز از من خواست تا شهادتین را همراه او این عبارات را تکرار کنم:

"اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله"

"گواهی می دهم که خدایی جز الله نیست و گواهی می دهم که محمد (صلی الله علیه و سلم) فرستاده ی اوست."

در این مرحله، می توانستم بوی رحمت ایزدی و حلاوت بهشت را احساس کنم، و حضور خداوند را در قلب بیمار و متلاشی خویش دریابم. در مسیر نوین زندگانی روشنایی را می دیدم. زندگی من برای ورود به مسافرت بعدی و سفر به سوی بهشت آماده بود.

حمد و سپاس خداوند، پروردگار عالمیان را که من را به دین اسلام فراخواند، از میان میلیاردها انسان بر روی این زمین، چنین اراده فرمود که من مسلمان باشم.

از اینکه خداوند متعال این فرصت را به من داد تا در سال 1997 حج عمره را به جای بیاورم بسیار سپاسگزارم.

 

  

والســلام.

منبع: Islam Religion

 

 

ترجمه: مسعود

سایت مهتـدین

Mohtadeen.Com

بازگشت به ابتدا

بازگشت به نتایج قبل

ارسال به دوستان

چاپ  
     

اخبار جهان اسلام

سايت عصر اسلام

 

 

سايت اسلام تيوب

سایت دائرة المعارف شبکه اسلامی

 

عمرو بن عاص رضی الله عنه  می‌گوید: از رسول خدا صلی الله علیه و سلم  پرسیدم: چه کسی را بیشتر از همه دوست داری؟ فرمود: «عایشه را». گفتم: از میان مردان، چه کسی را؟ فرمود: «پدر عائشه را». گفتم: سپس چه کسی را؟ فرمود: «عمربن خطاب را» و آن‌گاه مردان دیگری را نیز نام برد.
الاحسان فی صحیح ابن حبان (15/309)

 

شما از كجا با اين سايت آشنا شديد؟


1- لينك از سايتهاى ديگر
2- توسط دوستان
3- جستجو در انترنت

 

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------

کلیه حقوق سایت متعلق به سایت مهتدین می باشد.

All Rights Reserved For Mohtadeen.com © 2009-2010