در دوران کودکی همیشه راجع به عقیده و باورم شک و تردید داشتم، توی این سال ها می گفتم واقعاً چه چیزی باید درست باشد. اینک حال و هوای معنوی که باید داشته باشم را ندارم. هم اکنون هر روز صبح از خواب بیدار می شوم و با خوشحالی و آرامش آماده ی پذیرش اسلام هستم.
اگرچه از دوران طفولیت بر فرقه ی مسیحیت تعلیم دیده و بزرگ شدم، ولی هیچ گاه پاسخ قانع کننده ای برای سؤالاتی که پیش می آمد را در آن پیدا نمی کردم. همواره کنجکاو و اعتقاد راسخی برای پیدا کردن "چه کسی خالق من است" داشتم، و اینکه هدف از بودن من در این کره ی خاکی چیست. بنابراین از ده سالگی شروع به جستجو و یادگیری های مختلف از جمله فلسفه و تعالیم دینی نمودم. وارد فرقه های جدید مسیحیت شدم ولی هیچ گونه تأثیری از آن نگرفتم. گشتی در برخی دیگر از ادیان نظیر یهودیت، هندویسم، بودیسم و غیره زدم، تا اینکه یک روز به این نتیجه رسیدم همه ی این ها خرافات هستند. فرجام مرگ دوزخ بود، انکار وجود خدا روز به روز در من بیشتر می شد. این چیزها مرا به وحشت انداخته بودند، و مشخصاً وقتی که به دنیای اطرافم نگاه می کردم هیچ احساسی را در من به وجود نمی آورد.
اگر خالقی وجود نداشته باد، پس هدف واقعی برای زندگی کردن چیست؟ به دوش کشیدن بار عفت و فروتنی که با آن بزرگ شده ام و به آن اعتقاد دارم به نظر می رسد بی ثمر و اتلاف وقت می باشد. دنیایی که در بزرگ سالی آن را پیدا نمودم نه ساده و بی غل و غش است و نه افتاده و فروتن، و حتی پر از ایمان و صبر و بردباری نیز نمی باشد. روش زندگی پاک دینان را به باد تمسخر گرفته بودم، حتی همسرم که پدر دو فرزند می باشد. از کسانی که در دوروبرم هستند خسته شده ام و زندگی برایم کسالت آور سرسری و سطحی شده است. بعد از گذشت دوازده سال از زندگی مشترک با همسر مسیحیم، وی از مسیر زندگی منحرف شد و دچار مواد مخدر و شرکت در پارتی ها شد. او به آلمان نقل مکان نمود و من و بچه هایم را تنها گذاشت.
از آن به بعد تنها با فرزندانم زندگی کردم و این برای آنها زیاد هم بد نبود. از این تنهایی خوشحال بودم. همراه بچه ها به مسافرت می رفتیم مطالعه می کردیم، درباره ی چیزهای مختلف تحقیق می نمودیم، طوری که اصلاً وقت فکر کردن برایم باقی نگذاشته بود. تا اینکه در سال 1987، ناگهان همه چیز تغییر نمود. پدرم، کسی که از همه کس برایم عزیزتر بود درگذشت. هرگز به دوری از او فکر نکرده بودم، حتی این موضوع به ذهنم خطور نمی کرد. این همه صمیمیت و وفاداری و پاکی در جهان کمکی به من نکرد تا او را زنده نگه دارم. هیچ کاری برای کمک به او از دستم بر نمی آمد. هر روز وضعیت وی وخیم تر می شد. وقتی که مرد به طور باورنکردنی احساس تنهایی کردم، قلبم پر از غم و اندوه شد. می خواستم بمیرم. نمی خواستم حتی یک لحظه هم بدون پدرم زنده بمانم. برای اولین بار در زندگیم، از هر کسی که می شناختمش بدم می آمد. هیچ کسی نمی توانست این احساس را از من دور نماید، خیلی دلتنگ بودم.
با نگاهی به گذشته می دیدم که چه زندگی سخت و ناامید کننده ای داشتم. تنها دلیل این بود که احساس می کردم مجبور هستم چرخه ی زندگیم را کامل نمایم زیرا تقریباً هر مذهبی را مطالعه کردم، بنابراین نمی توانستم کدام گزینه را انتخاب کنم. سرانجام به دلیل فرایند غم و سوگواری فهمیدم هر چیزی را که تا به حال فرا گرفته ام تنها احساس کمی را در من به وجود آورده است. در اوج ناامیدی به درگاه خدا دعا کردم، که مرا به سوی مسیر درست هدایت نماید. مطالعات و اندوخته هایم معرفت و شناختی را نسبت به پروردگار در ذهنم جای داد، ولی قلبم هنوز او را پیدا نکرده بود. می دانستم که به تنهایی کاری از دستم بر نمی آید، بنابراین هر روز پی درپی از راه دعا کردن کمک و راهنمایی می خواستم. روز شب کارم فقط دعا کردن بود. وقتی که از خواب بر می خواستم همه ی فکرم این بود که سعی کنم به اهدافم شکل و هستی ببخشم.
یک روز صبح از خواب برخواستم، تلوزیون را روشن نمودم. حسی از ناامیدی تمام ذهنم را به خود مشغول ساخته بود و مدام خودم را به خاطر عقیده و مذهبم سرزنش می کردم. در یکی از شبکه های تلوزیون فردی به نام فیل دوناهو با لهجه ی خارجی درمورد اسلام صحبت می کرد. سپس همسرش یک زن سفید پوست آمریکایی تازه مسلمان، صحت نمود. خیلی به حرف هایی که آن زن می زد توجه کردم زیرا می دانستم تعداد زیادی از زنان آمریکا به دین همسرش درآمده اند. در ابتدا عقاید آنها را رد می کردم، چرا که معتقد بودم عقیده ی یک شخص بر اساس قناعت درونی فرد و ارتباط وی با خداوند باید باشد.
همانطور که او به صحبت کردن ادامه می داد، چیزهای متفاوتی را احساس می نمودم. او با لباسی بلند و روسری سر کرده نشسته بود، بطوریکه زیبایی خاصی به وی بخشیده بود. خوشحالی و غرور در چشمانش برق می زد. با هوشیاری و فراست خاصی صحبت می کرد. در آن لحظه برایم شکل و قیافه و موهایش مهم نبود چیزی که مرا به خود جلب می نمود در چشم ها و صدایش بود. از گفته های او بسیار شگفت زده شدم. خیلی از چیزهایی که او درموردش صحبت می کرد به آنها عقیده داشتم و مسیری بود که در زندگی به دنبال آن می گشتم. آنها خودشان را مسلمان می نامیدند و پیرو دین اسلام بودند.
ترجمه: مسعود
سایت مهتـدین
Mohtadeen.Com |