...
مدتی خودم را درگیر رفتن به کلیسای مستقل و تعمید شده و اولیه نمودم... این سخت گیرترین شیوه از مسیحیت بود که تا به حال دیده بودم. از کشیش کلیسا درباره ی خدا سؤال می پرسیدم. وقتی به او می گفتم که می خواهم راجع به دیگر ادیان هم بدانم در پاسخ می گفت این فکر خوبی نیست و باعث می شود تو را از مسیر عقاید کلیسا دور کند. همچنین می گفت مطالعه درمورد دیگر ادیان نشانه ی عدم اعتقاد است. با توجه به اینکه او بنده ی کلیسا بود نه خدا. به هر حال او هرگز به سؤالات من پاسخی قانع کننده نداد. این به این معنا نبود که در آن وقت بطور کلی مسیحیت و یا یهودیت را کنار گذاشتم بلکه چیزهایی که در اطرافم می گذشت را تعریف می کنم. چند نفر مسیحی و یهودی خوب می شناسم و دعا می کنم که یک روزی آنها درباره ی اسلام آگاهی پیدا کرده و این حقیقت بزرگ الگوی زندگیشان شود.
فردی نبودم که سیگار بکشم، الکل مصرف کنم و یا کارهای ناشایست را انجام دهم. لطفاً فکر نکنید همه ی زنان آمریکا بی بند و بار و هرزه هستند. در کلیسا عضو گروه موسیقی بودم. یک روز در کلیسا وقتی داشتم به اتاق موسیقی می رفتم دیدم که دو نفر دارند پشت سر من حرف می زنند. آنها می گفتند چون که از همسرم جدا شده ام نباید در جلوی گروه موسیقی بنوازم، گرچه من در این مورد بسیار ماهر بودم و مردم دوست داشتند نواختن مرا بشنوند. متعجب شدم از اینکه درمورد من اینچنین قضاوت می کنند. آخر زنی هستم که مسائل اخلاقی بسیار برایم مهم است.
در آن زمان بعد از طلاق به علت مسائل مذهبی دیگر ازدواج نکردم. بر اساس برخی عقاید مسیحی، ... هرگز دوست نداشتم زندگیم این جور لقب ها را داشته باشد، بنابراین دیگر ازدواج نکردم. سعی نکردم تا دین سابق خود را به نحو احسن به جای بیاورم. سخت کار می کردم تا زندگی خود و دختر خردسالم را تأمین کنم. خدا را شکر در حال حاظر بیست و یک سال سن دارد و ازدواج کرده است، و نوه ای به نام جبرئیل دارم. یک نوه ی دیگر هم در راه است. الله اکبر.
گاهی جلوی مردم فلوت می زنم ولی بطور حرفه ای این کار را نمی کنم. بعد از مشرف شدن به دین اسلام، دیگر فلوت نزدم. اما همین فلوت بود که در دوران کودکی و نوجوانی مرا از تنهایی نجات داد و نگذاشت به کارهای مضر و بیهوده روی بیاورم. این مسیر مرا به سوی جاده ی اسلام به حرکت درآورد. همچنین رفتن به کلیسا را ترک نموده و از آن دور ماندم. کارم شده بود چک کردن کتاب های مذهبی واقع در کتاب خانه و مطالعه ی آنها. برخی از آن کتاب ها واقعاً خواندنی بودند و نمی توانستم به حد کافی آنها را مورد مطالعه قرار دهم.
مشرف شدن به دین اسلام
در آن موقع زن مسلمانی را دیدم که تازه به شهر ما نقل مکان کرده بود. او چند جزوه در مورد اسلام به من داد، که آنها را خواندم. گرچه در آن موقع دین اسلام را نپذیرفتم ولی او دری از طرز زندگی مسلمانان را به روی من گشود. .. او تنها از اسلام حرف نمی زد بلکه قدم در راه اسلام نهاده بود. خیلی مدیون او هستم امیدوارم خداوند پاداش خیر به او ارزانی دارد.
در آن زمان دخترم در دانشگاه درس می خواند و چند دوست برای خود پیدا کرده بود. بعد از دیدار از میناسوتا، از آنجا خوشش آمد و همراه دوستانش به دانشگاه آنجا رفتند. در نتیجه به آنجا نقل مکان نمودیم. دخترم در دانشگاه با چند مسلمان اهل سودان و پاکستان آشنا شد، و شروع به مطالعه ی اسلام نمود. از آن پس بیشتر و بیشتر به جستجوی دین اسلام پرداختم. این اولین مذهبی بود که این گونه مطالعه می کردم. یکی از دلایل آن این بود که بارها و بارها قرآن و اصول دین را خوانده بودم و فهمیدم که اسلام دین حقیقی می باشد. هرگز به دختر نگفته بودم که از سال ها پیش درمورد اسلام به تحقیق و تفحص پرداخته ام، این برای من مثل یک راز بود. آن موقع به اسلام ایمان پیدا کرده ولی به آن اقرار نکردم.
یک روز دخترم نزد من آمد و پرسید که آیا می تواند به دین اسلام مشرف شود. ترس عجیبی در چهره اش نمایان بود فکر می کرد که من یک زن بسیار پایبند به عقیده ی مسیحی می باشم.
فقط از او پرسیدم، چرا؟
در پاسخ گفت؛ زیرا زنی که با او حرف می زده به او گفته از شما اجازه بگیرم چون در قرآن جایگاه مادر بسیار با اهمیت است. از او پرسیدم که آیا واقعاً مطمئن است که دارد راجع به چه چیزی حرف می زند. با ترسی که در چهره اش پنهان داشت از این می ترسید که من در جوابش چه خواهم گفت. او گفت که به اندازه ی کافی مطمئن هستم چرا که کاملاً آن را مطالعه نموده ام. سپس من نیز به مطالعاتی که از قبل درباره ی این دین داشته ام اعتراف کردم، این پاسخ من او را بسیار شگفت زده نمود.
چند هفته بعد، دخترم مرا به دوست مسلمانش معرفی کرد، ما هر دو با هم شهادتین را اعلام نمودیم. الله اکبر! این واقعه در جولای 2001 اتفاق افتاد. خیلی عجیب است که چطور تازه مسلمانان هر کدام از راهی و به نحوی سفر خود را به سوی اسلام آغاز می کنند و در پایان همه به یک هدف مشابه می رسند.
مسلمان شدن کار ساده ای نبود. به عنوان یک سفید پوست، جزو اکثریت نژادی بودم که در این جا زندگی می کردند. و حالا به عنوان مسلمان، جزو اقلیت. مادرم کم کم به من فهماند که رنگ و نژاد مهم نیست. شمارش د قلب مردم است نه در رنگ.
متأسفانه به عنوان تازه مسلمان، با لحظات سختی روبرو بودم، مانند پوشیدن حجاب. حجاب باید از درون انسان برخیزد! امیدوارم مردم قلباً اسلام را مورد مطالعه قرار دهند. زنان مسلمانی را می شناسم که در مسجد و یا مکان های عمومی حجاب دارند و همچنین دارای قلب بزرگی هستند. حالامن پیراهن بلند را می پوشم. امام در مسجد به من گفت که نباید نگران آنچه مردم می گویند باشم.
طی این مسیر و رسیدن به اسلام برایم کار آسانی نبود ولی میدانم که تنها نیستم و خداوند همیشه همراه من است. وقتی رنج و سختی بر من وارد می شود آن را آزامایشی از طرف خدا می دانم تا کمک کند یاد بگیرم قوی و محکم باشم.
پایان
ترجمه: مسعود
سایت مهتـدین
Mohtadeen.Com |