10 تير 1404 05/01/1447 2025 Jul 01

 
  صفحه اصلی
  كليپهاي صوتي
  کليپهاي تصويري
  کـتـابـخـانـه
  ارسـال زندگینامه
  عضویت در خـبرنامه
  در مـورد سایت
  تماس با ما
  ارتبـاط با ما
 
تعداد کليپهاى صوتى: 377

تعداد كليپهاى تصويرى: 9

تعداد کل مقالات: 2148
تـعداد اعضاء سایت : 607
بازدید کـل سایت : 3328729
 

سایت نوار اسلام

سایت جامع فتاوی اهل سنت و جماعت

 

مشاهده مقاله   
 

شماره مقاله :

1241 تعداد مشاهده : 629 تاریخ اضافه : 2010-11-30

 

سفری به سوی خدا، توسط مریم المهدیه

"دیگر با هیچ گونه تضاد و ناسازگاری روبرو نیستم زیرا به موطن اصلی خود برگشته ام".

اسم من مریم المهدیه است. با این نام متولد نشده ام، ولی هنگامی که به دین اسلام مشرف شدم این اسم را برای خود برگزیدم. چرا که نام مسیحی من مری بود که به زبان عربی مریم خوانده می شود. میل دارم داستان اسلام آوردن خویش را با شما در میان بگذارم، با این امید که این تجربه آگاهی بهتری را نسبت به دین اسلام ارئه دهد.

داستان من به چند دوره در زندگیم طبقه بندی شده است که اینچین بیان می دارم:

سالهای اولیه ی زندگی با آیین مسیحیت سپری شد. طبق سنت کاتولیک بزرگ شدم. به مدرسه ی ابتدایی کاتولیکی رفتم. قدم های مهمی که در این آیین برداشتم از این قرار بودند، یادگیری اصول اولیه ی کاتولیسم، شرکت در مراسم عشای ربانی، اعتراف به دین، سعی می کردم تا بهترین باشم. راهبه هایی که به ما تعلیم می دادند به نظر خشن و بی عاطفه می آمدند. نمی دانستم که این تازه عروسان مسیح چرا تا این حد خشمگین و افسرده می باشند. در تابستان به شمال می رفتیم تا سری به خانواده ی مادرم بزنیم. پدربزرگم در آن زمان کشیش کاتولیک بود، و مادرم نیز طبق سنت کاتولیک بزرگ شده بود. بنابراین در آنجا من به کلیسا می رفتم و انجیل می خواندم. در روزهای یکشنبه خاله ام آهنگ های سرود مذهبی را با پیانو می نواخت و من به همراه پسر خاله و چند بچه ی دیگر این آوازها را با نهایت احساس می سرودیم. به من خیلی خوش می گذشت و احساس لذت و راحتی می کردم. آن سال فصل پاییز به خانه بر نگشتیم و در همان جا به مدرسه رفتم، از این قرار زندگی مذهبی من دو چندان شد.

سالهای نوجوانی

دوران کودکی آسانی نداشتم، و مشکلات خانوادگی کم کم به اوج خود رسید. در آخر به این نتیجه رسیدم که خدایی وجود ندارد. شبی به خاطر دارم که روی تخت و خوابم دراز کشیده بودم، ناگهان خلإ بزرگی را در درون خود احساس نمودم، ولی با خودم گفتم اگر آن واقعیت داشته باشد من نیز قبول خواهم کرد. در حالی که سال های نوجوانی را پشت سر می گذاشتم، تحقیق و جستجو را آغاز نمودم. آن موقع زیاد طول نکشید که از رفتن به کلیسا خودداری کردم. تصمیم گرفتم خودم به دنبال حقیقت بروم. یادم می آید که درمورد مسیح مطالعه می کردم، حس قوی نسبت به وی داشتم، و به طریقی حس می کردم با وی در ارتباط هستم. اما هیچ گاه طریقه ی او را در مورد مرگ نمی پذیرفتم. به نظر می رسید نمایش حزن انگیزی در پشت این توصیف قرار دارد، چرا که هیچ حسی را در من به وجود نمی آورد.

در هجده سالگی به دنبال حقیقت رفتم، عجیب احساس می کردم نیاز به یافتن حقیقت دارم. همیشه قلب و روحم بی قرار بودند. تا اینکه با آیین بودایی آشنا شدم، به نظرم آمد به چیزهایی که در جستجوی شان هستم دارم نزدیک می شوم. کمک کرد تا احساس خوبی داشته باشم، ولی باز یک کمبودی را حس می نمودم. یک سال گذشت و از آیین بودایی نیز زده شدم. بیشتر احساس خستگی می کردم تا راحتی در زندگی. بعد از آن برای کاری به مصر سفر کردم، در آنجا با همسرم آشنا شدم، پسری که مسلمان بود. هنوز درگیر بودیسم بودم، سعی کردم او را با افکار خود آشنا کنم تا بلکه به آیین بودایی روی آورد. صبورانه به چیزهایی که باور داشتم گوش می داد. ولی حالا می دانم که او هرگز این آیین را قبول نمی کرد.

همینطور ادامه دادم و خیال می کردم که با عبادت های بودایی راحت هستم. بعد از یک سفر کوتاه به آمریکا، به مصر برگشتم تا با همسرم ازدواج کنیم. یک سال از ازدواج مان گذشت، سالی پر از آرامش و تصلیت خاطر و باور نکردنی. حالا من سی سال سن دارم وهمسرم سعی داشت تا آرام و صبورانه نه درمورد دین اسلام بلکه راجع به وجود خداوند برایم توضیح دهد. او می گفت مهم نیست که به چه دینی اعتقاد دارم، و من نیز خیلی زود با توصیفات وی به خداوند ایمان پیدا کردم. او از دیدگاه اسلام وجود پروردگار را بیان می نمود، و درمورد نشانه های او حرف می زد. هنوز هم بر حسب ظاهر مقاومت می کردم ولی باطناً این احساس را داشتم که پنجره ای از امید به روی قلبم باز شده است.

همسرم از دوستش چند کتاب راجع به اسلام برایم به امانت گرفت. برایم عجیب بود که او چه قدر دارد تلاش می کند تا مرا متقاعد سازد با وجود اینکه من هنوز منکر وجود خدا بودم. به این دلیل او مرا با کتاب ها تنها گذاشت و دیگر با من بحث نکرد. ترجمه ی انگلیسی قرآن، کتابی درمورد حقیقت اسلام و غیره. هیچ علاقه ای به خواندن آنها از خود نشان نمی دادم بنابراین آنها را گوشه ای گذاشته و خوابیدم. آن شب خوابی دیدم، در یک جایی بودم، اطرافم را حاله ای از نور فرا گرفته بود، پله هایی که به صورت مارپیچ بالا می رفتند. تصور آن همه نور مرا شگفت زده کرده بود، به طوریکه روشنایی آن چشمانم را اذیت نمی کرد، نوری که آسمانی و خالص و سفید بود. سپس به خودم نگاه کردم دیدم لباس سفید و بلندی بر تن دارم که شبیه به لباس مسلمانان می باشد. لباس زیبایی که روسری سفید بلندی نیز بر سر داشتم. مقابل من بچه ای ایستاده بود، صورتش آنقدر نورانی بود که نمی توانستم تشخیص دهم دختر است یا پسر، ولی همین قدر می دانستم این فرزند من است. دیدن این خواب تأثیر عمیقی روی من گذاشت. قبلاً هیچ وقت چنین خوابی را ندیده بودم. آن را برای همسرم تعریف کردم و او گفت خوش به حالت خوابی که دیده ای هر مسلمانی آرزوی دیدن آن را دارد. او گفت که خداوند از طریق این خواب خواسته چیزهایی به تو بفهماند و من بسیار ذوق زده شدم. همچنین گفت که خدا خیلی به من نزدیک است و این حرف او برایم مانند بزرگترین هدیه ای بود که تا به حال گرفته بودم. بعد از دیدن این خواب تصمیم گرفتم تا کتاب ها را مطالعه کنم، و بیشتر درمورد این دین آگاهی پیدا نمایم.

برگشتن به موطن اصلی خود از همین حالا تا ابد

اصول و مبانی اسلام را مطالعه کردم. بدون انکار احساس مرا برانگیخت. توصیف اسلام درمورد روش زندگی، قوانین مختص به زنان و مردان در جامعه خیلی منطقی و قابل تعریف بود. بعد از اتمام کتاب ها فهمیدم که چقدر در اشتباه بودم. بیشتر از همه احساس تعالی می کردم، نه به عنوان یک زن بلکه به عنوان یک انسان. برای اولین بار در زندگیم حس کردم که دارم به حقیقت نزدیک می شوم. حس می کردم به وطنم برگشته ام. قرآن را خواندم نه به زبان اصلی، ولی ترجمه ی هر آیه ای که می خواندم سیلابی از سکون و آرامش بر من فرود می آمد. تمام این آیات پاسخ سؤالاتی بودند که در طول زندگی ذهنم را به خود اشغال کرده بود، ولی هیچ گاه پاسخ روشنی برای آنها دریافت ننمودم. وقتی که قرآن می خوانم می دانم که کلام خداوند است، چون دارای منطقی بی عیب و نقص می باشد.

کشف اسلام مانند یافتن گنجینه ای بود که ارزش و بهای آن نامحدود است. چون اسلام را با درک و شعور خودم پیدا کردم نه از روی اجبار و تقلید. عاشق شنیدن صدای اذان هستم مخصوصاً وقتی صدای آن در خیابان ها می پیچد. یک روز از همسرم خواستم تا مرا به دیدن مسجد الأزهر ببرد، مرکز یادگیری علوم دینی که در جهان اسلام مشهور می باشد. قبلاً این مسجد را در تلوزیون دیده بودم و از روی کنجکاوی می خواستم از روبرو آن را ببینم. بنابراین روزی با همسرم به آنجا رفتیم، مکان آرام و ساکتی بود، حس می کردم دارم روی هوا راه می روم و این احساس را از فیض و برکات دین اسلام می دانم.

بعد از مدتی به آمریکا نقل مکان نمودیم و دخترم در پاییز همان سال به دنیا آمد. پش از مدتی به مصر باز گشتیم. در این هنگام تصمیم گرفتم دین اسلام را رسماً بپذیرم. خداوند نشانه های بسیاری را سر راه من قرار داده است، می دانم برای روشنی مسیر زندگیم می باشد. از این رو به الأزهر رفتیم و در آنجا اعلان شهادتین نمودم. حالا چهل سال سن دارم و با نگاهی به گذشته، مخصوصاً در طول این ده سال، دست خدا را در تمامی حوادث و اتفاقاتی که برایم پیش آمده بودند را می بینم. تنها کافی است که چشمانمان را باز کنیم، گوش ها را تیز کنیم، تا حقیقت را درک نماییم.

پایان

ترجمه: مسعود

سایت مهتــدین

Mohtadeen.Com

 


بازگشت به ابتدا

بازگشت به نتایج قبل

ارسال به دوستان

چاپ  
     

اخبار جهان اسلام

سايت عصر اسلام

 

 

سايت اسلام تيوب

سایت دائرة المعارف شبکه اسلامی

 

در حدیث صحیح از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم  روایت شده که فرمود: « أَنَّ النَّائِحَةَ إذَا لَمْ تَتُبْ قَبْلَ مَوْتِهَا فإنَّها تلبس يَوْمَ الْقِيَامَةِ  درعاً مِنْ جَرَبٍ و سِرْبَالاً مِنْ قَطِرَانٍ »

اگر نوحه‌خوان قبل از مرگ توبه نکند، در روز قیامت زرهی از گری [بیماری خارش پوست] و پیراهنی از قطران می‌پوشد.

مسلم، 2/644.

 

شما از كجا با اين سايت آشنا شديد؟


1- لينك از سايتهاى ديگر
2- توسط دوستان
3- جستجو در انترنت

 

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------

کلیه حقوق سایت متعلق به سایت مهتدین می باشد.

All Rights Reserved For Mohtadeen.com © 2009-2010