البته مسلم است که کمی محتاط بودم از اینکه کسی بخواهد درباره ی اسلام به من چیزهایی را بگوید، و در ابتدا بین خودم و او حصاری را کشیده بودم. بطوریکه نمی خواستم دیگر چیزی راجع به اسلام بشنوم. و همیشه با افکاری که قبلاً داشتم با او وارد بحث و جدل می شدم. در مقابل او بسیار آرام بود و همیشه با صبر و حوصله سعی داشت تا راه درست را به من نشان دهد. او فقط می خواست تا من متوجه اطلاعات نادرست و غیر منصفانه ی خود شوم.
سپس ماه رمضان سر رسید. از اینکه نمی توانستیم سر کار چیزی بخوریم بیشتر همکارانم غرولند می کردند. چرا که ما می بایست به عقیده ی آنها احترام بگذاریم. آن موقع نمی دانستم که چرا نباید حتی یک لیوان آب هم سر میز خود داشته باشم. در دفتر خاطراتم احساسی را که برای اولین بار نسبت به ماه رمضان داشتم را یادداشت نمودم.
رمضان، وای خدای من عجب ماهی بود! تمام روز باید گرسنه و تشنه بمانی و در طول شب بخوری و بخوابی. دوستم خالد سعی کرد تا حکمت این ماه را به من بفهماند. او می گفت بعضی از غربی ها سعی دارند تا روزه بگیرند و ببینند که واقعاً چه حالتی به انسان دست می دهد، و بعضی ها آنقدر از ان خوششان می آید که هر سال این کار را تکرار می کنند. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم روزه بگیرم، و این کار را کردم. راجع به این موضوع به کسی چیزی نگفتم، حتی به خالد. گرچه عاقبت خودش فهمید.
یک روز که به دیدن او رفتم به من گفت قصد دارد یک سری کتاب برای خواندن به من امانت دهد. همچنین ترجمه ای از قرآن به زبان انگلیسی را به من داد، و آیاتی را که درباره ی مسیح بود را به من نشان داد. وقتی که قرآن را در دست من گذاشت انگار تکه ای از الماس گرانبهایی را به من داده است. احساس ترس و هیبت نمودم. در آن لحظه نخواستم تا آن را به او برگردانم. بعد از گذشت چند روز هنوز نخوانده بودمش، چند روز بعد از من پرسید که چرا نمی خواهم آن را بخوانم. با شنیدن این جمله احساس کردم که بار سنگینی روی دوش هایم است و ش که به خانه آمدم شروع به خواندن قرآن کردم.
بعد از خواندن قرآن لیندا سعی نمود تا اسلام را بپذیرد و عقاید پیشین را در زندگیش تغییر دهد. هنگامی که قرآن را می خواندم دو چیز برایم اتفاق افتاد. اول این بود که وقتی خواندن سوره ی بقره را تمام کردم چشمهایم را بستم و درباره ی خدا اندشیدم. ناگهان احساس یگانگی و برتری خداوند در دلم جای گرفت. می توانستم ببینم که او نمی خواهد شریکی داشته باشد. هیچ کس دیگری را با او و یا هم سطح او نمی دیدم. چرا باید نیازمند کسی باشد؟ درمورد آن مطمئن شدم. آرامش عجیبی همراه با حسی حاکی از وحدانیت خداوند بر من غبله نمود. می خواستم تا ابد این احساس در من باقی بماند. ولی بعد از چند دقیقه از درونم بیرون رفت.
دومین اتفاق وقتی که سوره ی حج را می خواندم برایم رخ داد. دوباره چشمانم را بستم و تصویری ا زجهان را مجسم نمودم، بی حاصل و تازه تولد یافته. برامدگی های زمین را می دیدم و دانه هایی که تبدیل به درخت می شدند. این دانه ها از کجا می آمدند؟ از کجا این همه رنگ های متفاوت بر روی این دنیا نقش می بستند؟ این ها فقط به خواست خداوند به وجود می آمدند، و چقدر احساس شگفتی دربرابر عظمت خداوند نمودم.
یک ماه قبل از اینکه مسلمان شوم
سخترین و شاید هم بهترین لحظه های زندگیم را در این یک ماه داشتم. گاهی اوقات از لحاظ روحی در عروج بودم و گاهی هم در یأس و نومیدی به سر می بردم. تمام این لحظات در دفتر خاطراتم ثبت شده است.
بعضی از چیزهای خارق العاده برایم پیش می آمد و نمی دانستم که چگونه با آنها برخورد نمایم، چه خوب و چه بد، داشت ذهن مرا می ربود و با خودم می گفتم که دارم شستشوی مغزی می شوم.
والسلام.
ترجمه: مسعود
سایت مهتــدین
Mohtadeen.Com |