بعد از اینکه پاملا به دین اسلام مشرف شد با سایت اسلامی بولتن تماس گرفت تا داستانش را در یکی از خبرنامه های هفتگی به اشتراک گذارد. پاملا نه تنها سایت بولتن بلکه چندین پروژه ی اسلامی را طراحی کرده و درگیر آماده و توسعه ی سایتی با عنوان "حقیقت پیامبر صلی الله علیه وسلم" بود. وی عاشق اسلام شده بود.
در حالیکه چند ماه از مسلمان شدنش می گذشت به ما پیشنهاد نوشتن کتابی درباره ی اسلام و پیامبر (ص) را داد. می خواست این کتاب را به سبک های مختلف بنویسد، این کتاب را از زبان پیر زنی که با نوه اش صحبت می کند نگارش نمود. پاملا بخش اول را نیمه کرده بود که در تاریخ 9/14/2006 درگذشت. سعی خواهیم کرد ترجمه ی این بخش از کتابش را به رسم یادبود در همین مقاله برایتان درج نماییم. باشد که خداوند روح وی را قرین رحمت خویش سازد. آمین.
داستان زندگی وی از این قرار است:
من یک شهروند عادی آمریکایی اهل کالیفرنیا هستم. والدینم من و پنج فرزند دیگر را بر آیین کاتولیک تربیت نمودند، ولی وقتی که یازده سالم شد والدینم از هم جدا شدند. باعث شد تا حدی از کلیسا دوربمانیم. سال های بسیار سختی سپری شد بطوریکه احساس دربه دری می کردیم. در دوران بچگی با مسیحیت میانه ای نداشتم، طوری که در همان اعوان خردسالی متوجه تناقضات موجود در این دین شدم. فقط بر حسب عادت به مراسم عشای ربانی می رفتم بنابراین در طی برگزاری مراسم و تعلیمات مذهبی هیچ سؤالی برای پرسیدن نداشتم.
بعد از طلاق می بایست روی پای خودمان می ایستادیم و زندگیمان را اداره می کردیم، حتی کسی نبود که ما را راهنمایی کند. با این حال مادرم ما را خیلی دوست داشت، او تک وتنها بدون اینکه ازدواج مجدد نماید ما پنج فرزند را بزرگ کرد. بعد از جدایی، پدرم را تنها پنج و یا شش بار دیدم، او ما را به این شیوه رها کرد و رفت. شانزده سالم بود که باردار شدم و با همسرم مجبور شدیم که یک مراسم ازدواج خیلی سریع برگزار نماییم. تقریباً پانزده سال زندگی مشترک با وجود دو فرزند را با هم طی نمودیم. خلاصه، بعد از این همه سال کارم به جدایی کشید و به سانفرانسیسکو نقل مکان کردم تا خودم را در آنجا پیدا نموده و معنی آزادی را دریابم.
به سمت چیزهایی مانند مشروب، مواد مخدر و موسیقی راک کشیده شدم. برای "زندگی" خیلی شتاب داشتم طوریکه اصلاً به اخلاقیات و یا چیزهایی نظیر آن فکر نمی کردم فقط رسیدن به لذتی تمام و کمال در زندگی مد نظر من بود.
توسط مردی که تازه به آمریکا مهاجرت کرده بود با اسلام آشنا شدم. خانواده ی او پرجمعیت بود، در اینجا با تجربه های تازه مواجه شد و احساس تنهایی و سردرگمی می نمود. همین که او را دیدم یک جور حس خودمانی نسبت به وی پیدا کردم، زیرا با دیدن وضعیت وی برای اولین بار در زندگیم احساس نمودم که بدون خانواده و یا دوستی هستم. به بعضی از خصوصیاتی که در وی می دیدم احترام می گذاشتم. بسیار درستکار بوده و هیچ وقت برای خود عذر و بهانه نمی آورد. او کاملاً مورد اطمینان و قابل قبول بود بطوریکه قبلاً این خصوصیات را درهیچ کسی ندیده بودم. چیزهایی راجع به قرآن برایم تعریف کرد که باعث شگفتی من شد. او خیلی آرام بود و به خاطر هیچ چیزی مرا تحت فشار قرار نمی داد. با دیدن این چیزها از او خوشم آمد، درواقع با صداقت خویش روی من تأثیر گذاشت. هیچ وقت فکر نمی کردم کسی تا این حد در زندگیش پاک و درستکار باشد. باعث شد در همان برخورد اولیه شهادتین را بر زبان بیاورم گرچه در آن زمان مقصودی نداشتم. فکر می کنم نمی دانستم چه چیزی را داشتم می گفتم ولی خداوند می داند و آن را پذیرفته بود.
حقیقت امر این است که من واقعاً از اسلام ترسیده بودم زیرا حس می کردم اگر مسلمان شوم دیگر نمی توانم به دنبال آرزوهایم بروم. نسبت به دین اسلام خام بوده و هیچ تجربه ای نداشتم. مانند بیشتر آمریکایی ها اطلاعات غلطی را جایگزین ذهن خود کرده بودم. چیزی که در پس ذهن بیمار من پنهان شده مربوط به علاقه ای بود که از دوران بچگی به راهبه ها داشتم. به نظر می رسید آنها مرا در زندان اخلاقیات گیرانداخته بودند. به یاد دارم که همیشه احساس می کردم آنها تنها و بی هدف هستند و کار و بار آنها فقط دعا خواندن است. به نظر من این یک زندگی پوچ و تو خالی بوده، و هر سرگرمی خوش حال کننده ای جایز نمی دانستند.
ولی خدا بزرگتر از این حرف ها است، و به طریقی ریسمانی را که من نیاز به چنگ زدن آن داشتم برایم پیش فرستاد تا به احساسات نادرستی که در وجود من رخنه کرده بود خاتمه دهم.
بعد از اینکه با این مرد جوان از هم جدا شدیم به مسجدی در آن اطراف تلفن زدم و از آنها یک کپی ترجمه ی قرآن را درخواست نمودم. فقط می خواستم درباره ی این دین جدید بیشتر بدانم، و هرگز خیال نداشتم مسلمان شوم.
وقتی ویرایش ساده ی یوسف علی را خواندم، درواقع خلاصه ی آن، گریه ام گرفت. از این همه زیبایی و لطف و عظمت یک دفعه خوفی سراسر وجودم را دربرگرفت. وقتی سوره ی حمد را خواندم فهمیدم که این چیز بخصوصی است، آیه های زیبای آن درونم را مانند نقره جلا داد.
پایان قسمت اول))
ترجمه: مسعود
سایت مهتـدین
Mohtadeen.Com |