تاریخ چاپ :

2025 Jul 01

www.mohtadeen.com    

لینک مشاهده :  

عـنوان    :       

"وانی"، چگونه اسلام را پذیرفت

بسم الله الرحمن الرحیم

من بیست و نه سال سن دارم و اهل فیلیپین هستم. در یک خانواده ی کاتولیک متولد شدم. از همان سال های اولیه زندگیم بیشتر وقتم را در کلیسا می گذارندم. وقتی بزرگتر شدم به عنوان کشیش نوجوانان در آنجا خدمت می کردم. دو تا دوست کشیش داشتم که با هم خیلی صمیمی بودیم. گاهی با همدیگر درمورد اسلام صحبت می کردیم که چطور به حضرت مسیح و مادرش مریم به دیده احترام می نگرد.

قبل از اینکه مسلمان شوم اکثراً در کلیسا ی کاتولیک ها مشغول خدمت بودم. کاتولیک بودن همیشه سؤالی در ذهن من بود. چرا باید کلیساهای کاتولیک و مسیحیت فقط روی مسیح تمرکز دارند؟ چرا خداوند خالق و آفریدگار نیست؟ گاهی این سؤال را در کلیسا از دوستم می پرسیدم ولی هیچ یک از  پاسخ هایشان مرا قانع نمی کرد.

مدتی دست از سؤال پرسیدن برداشتم چون آنها می گفتند که نسبت به مسیح و خدا دچار شک و تردید شده ام. اما باز هم مردد بودم و آن را پنهان نگه داشتم. یک بار با یکی از جوانان که قبلاً در کلیسا بسیار فعال بود از طریق اینترنت داشتم چت (گفتگوی اینترنتی) می کردم، که فهمیدم مسلمان شده است. به او خندیدم و گفتم که عقیده ای سست و ضعیف نسبت به مسیح داری. او فقط لبخندی به من زد.

دوباره سؤال دیگری که همیشه در ذهنم بود را از وی پرسیدم. چرا این نوجوان، خدمت کار کلیسا داوطلبانه مسلمان شده است؟ از آن پس راجع به تعالیم اسلام شروع به تحقیق نمودم. برایم جالب بود بنابراین چند کتاب و جزوه از دوستم به امانت گرفتم. پاسخ سؤالاتم را پیدا کرده و واقعاً متقاعد شدم، بنابراین تصمیم گرفتم دین اسلام را بپذیرم.

با خانواده ام درمورد این تصمیم صحبت کردم. مادرم ناراحت شد و عمویم فریاد کشید و گفت: "نمی خواهم تو به جهنم بروی". من فقط لبخند می زدم و سعی می کردم تا درمورد اسلام برایشان توضیح دهم. همچنین از رفتن به کلیسا خودداری نمودم. دوستانم تلاش کردند تا مرا از تصمیمم باز دارند، و به آن ها گفتم "اگر یکی از شما توانست پاسخ سؤالم را بدهد من از تصمیم خود دست می کشم. سؤالم این بود که آیا حضرت مسیح علیه السلام ادعا می کند که خدا است و باید او را بپرستیم؟ یک ماه بعد، طی گفتگویی با یکی از دوستانم که تازه از عربستان سعودی برگشته بود، فهمیدم که او نیز مسلمان شده است. خیالم راحت شده بود و به جواب همه ی سؤالاتم رسیده بودم.

مصمم شدم تا تصمیمم را اجرا نمایم. امامی در شهر ما بود، سعی کردم تا او را پیدا نموده و شهادتین را اعلام نمایم، ولی او را پیدا نکردم. یک ماه بعد پسر عمویم از دبی به من تلفن زد و مرا به آنجا دعوت کرد. به دبی رفتم و نزد یک امام فیلیپینی شهادتین را اعلام نمودم.

پایان

ترجمه: مسعود

مهتدین

Mohtadeen.Com