|
تاریخ چاپ : |
2025 Jul 01 |
www.mohtadeen.com |
لینک مشاهده : |
عـنوان : |
هدلی چرچوارد؛ مسیحی سابق |
بسم الله الرحمن الرحيم مانند بسیاری دیگر از مسلمانان انگلیسی هم عصر خود، چرچوارد عضوی محافظه کار و نجیب از یک خانواده ی قدیمی بود. در حقیقت، اجداد او مالک قدیمی ترین خانه در انگلستان بودند. پدرش تجارت و کسب و کار خوبی در آلدرشات داشت و در محافل نظامی به خوبی مورد استقبال واقه می شد و به همین بهانه، چرچوارد جوان توانست ملکه ویکتوریا و بارون بوردت کوتس عالی مقام را ملاقات کند.
چرچوارد با نشان دادن استعداد هنری خود در جوانی، به تحصیل در رشته ی هنر پرداخته و نقاش معروفی شد که در زمینه ی طراحی و نقاشی صحنه های تئاتر که آن روزها وجهه ی خاصی داشت تخصص پیدا کرد. او با مشهورترین هنرمندان کار می کرد.
طی یک مسافرت تفریحی کوتاه به اسپانیا، چشمان نقاش جوان دکورهای تئاتر به معماری باشکوه آفریقایی در آن جا باز شد و وسوسه گردید که برای ماجراجویی به مراکش سفر نماید. آن جا، در جهان بکر و در امان از اثرات غرب، بی درنگ شیفته ی سبک زیبا و آرام اسلامی گردید.
بعد از چندین بار رفت و آمد، با سنگینی و اطمینان به خانواده ی مات و مبهوت خود خبر داد که مسلمان شده است. چرچوارد به قاهره مسافرت کرد، در آن جا به مدت چندین سال به تحصیل در دانشگاه الازهر مشغول شد.
پیشرفت او در کسب علم شتاب زیادی داشت و او را قادر ساخت تا در یک مسجد کوچک خطبه های نماز جمعه را ایراد دارد و حتی او را به پست معتبر استادی در سیره (زندگینامه ی پیامبر بزرگوار صلی الله علیه و سلم) در دانشکده ی قادس رساند، که برای یک تازه مسلمان اصلاً به هیچ وجه یک دستاورد کوچک به شمار نمی آید.
چرچوارد به امید موفقیت های بیشتر به مقصد آفریقای جنوبی با کشتی عزیمت نمود. جایی که هنر او و شیوه ی ظریف طراحی او خیلی زود نظر سیسل رودز را به خود جلب کرده و یک مروارید صورتی نادر را هدیه گرفت.
در اثر تلاش های خستگی ناپذیر و صادقانه ی چرچوارد و رفت و آمدهایش بین جامعه ی مسلمانان و نخبان سفیدپوست استان ترانسوال، و میانجیگری های او، رئیس جمهور وقت، پاول کروگر، قول مجوز تاسیس اولین مسجد در زمین های ویتواترستند را داد.
بعد از بازگشت به قاهره، محمود چرچوارد، با دختر مفتی بزرگ شافعی الازهر ازدواج کرد و همچنان به تدریس زبان عربی ادامه داد. اما قلب و ذهنش هردو به او می گفتند که هنوز اسلام او کامل نشده است.
کشش سحرآمیز پنجمین ستون اسلام غیرقابل مقاومت می نمود. وی در این باره می نویسد: "یک روز عصر که آفتاب در پس اهرام در حال غروب بود، داشتم قدم می زدم و افق ناهموار قاهره را در پس مه خیال انگیز آفریقایی می نگریستم، تصمیم گرفتم آنچه را که از هنگام اسلام آوردن تا آن زمان درصدد انجامش بودم را جامه ی عمل بپوشانم؛ می بایست به مکه ی مکرمه می رفتم."
متوجه بود که به عنوان یک مرد انگلیسی تحقق بخشیدن به این آرزو شاید دشوار می بود: چرا که خطر آن وجود داشت که مسئولان جده به صداقت او در اینکه یک مسلمان می باشد اعتماد ننمایند و او را با سرافکندگی بازگردانند.
بنابراین از یک عالم بزرگ مسلمان درخواست نمود تا توصیه نامه ای برای او بنویسد. در حضور پرشکوه مفتی اعظم مصر، به همراه شیخ الاسلام محمد جمال الدین افندی (مقام عالی دینی امپراتور عثمانی، که به طور اتفاقی در حال دیدار از قاهره بود) قرار شد در یک آزمون سخت سه ساعته در مورد دین اسلام شرکت نماید. با موفقیت کاملی که به دست آورد، او یک گواهی نامه ی زیبا به خط نستعلیق که توسط علمای حاضر امضا شده بود را دریافت کرد. این گذرنامه ی دینی می توانست به خوبی او را در گذشتن از موانع و مقررات دست و پاگیر پیش رو کمک نماید. در پایان توانست یک کشتی زیارتی قدیمی را پیدا کند، به نام اس اس اسلامی، این کشتی توسط یک ناخدای تندمزاج اسکاتلندی هدایت می شد و مجهز به توپخانه برای مقابله با خطر دزدان دریایی بود و با سر وصدا به آرامی در میان موج گرمای اقیانوس هند پیش می رفت و قبل از وزش باد به بادبان ها و پیش گرفتن راه دریای سرخ از شهرهای خلیج فارس فقرزده عبور می کرد.
روزها به آرامی می گذشتند و زمان مخصوص حج با شتاب فرامی رسید. با سرعت شش گره حرکت می کرد و در اسکله های کوچک توقف می کرد تا کیسه های نامه را تحویل دهد که می بایست با انبرهای مخصوص تحویل داده می شدند، از ترس بیماری های واگیردار و وبا. کاری نبود که بتوان انجام داد به جز تماشای دلفین ها، خوردن خوردن کاری و نماز خواندن بر روی عرشه به همراه زائران هندی.
در توقف کوتاه در بندرگاه سواکین سودان، سری به کنسولگری انگلستان زد و آن جا به او فهماندند که برنامه ی دیدار وی از مکه محکوم دانسته شده. مردی که آن جا بود در حالیکه نوشیدنی به همراه یخ خود را می نوشید گفت: "عزیز، این کشتی به همراه تو حق پهلو گرفتن در جده را ندارد."
اما دو روز بعد، کشتی اسلامی به لنگرگاه عربستان رسید. وی بیان می دارد: "در عرشه ی هندی ها، جنب و جوش زیادی از بسته بندی و جمع کردن قابلمه ها، اجاق های سفری، بچه ها و گونی های برنج به راه افتاد."
لازم بود که به سمت ساحل در یک قایق کوچک پارو بزنند و در امواج و قطرات داغ از کنار یک کشتی جنگی ترکی که زمان زیادی لنگر انداخته بود و مرجان ها در پیرامون آن رشد کرده و آن را برای همیشه بی حرکت نگاه داشته بودند، گذشتند. وقتی قایق کوچک او بر روی شن های ساحل به گل نشست، گفتگوی کوتاهی با افسران عثمانی داشت که به خیر و خوبی گذشت و چرچوارد برای ارتباط با نماینده ی محلی (وکیل) خانم شریفه زین ولی، بانوی تاجر ثروتمندی که یک سازمان بزرگ حج و زیارت را مدیریت می کرد، وارد شهر شد. طبیعتاً او شخصاً نمی توانست به امور او رسیدگی نماید. به طوریکه چرچوارد خود چنین تعریف می کند: "دارا بودن زائران بی شمار، صدها هزار، که هر ساله وارد جدی می شوند، برای این افراد بزرگوار امکان ندارد که تک تک مشتریان خود را شخصاً استقبال نمایند. این خانم تاجر نیز کارمندان زیادی را برای راهنمایی حاجیان جهت ادای حج به شیوه ی حضرت محمد صلی الله علیه و سلم استخدام نموده بود." وکیل مزبور چرچوارد را به منزل زیبای عربی خود برد و برای او توضیح داد که چگونه قبل از آنکه شب بتواند اقامت نماید باید احرام بپوشد. او می نویسد: "با پیدا کردن مکان همواری در میان سنگ های نامنظم هر بار سعی می کردم خوابم ببرد و این بار هزاران میلیون پشه بالای سر من چرخ می زند. ناگهان صدای انفجار از بالای تپه ها در تاریکی به گوش رسید. ظاهراً صدای شلیک گلوله بود... در نور انفجار برج بلندی در بالای جاده دیده می شد. چند نفر از سراشیبی پایین دویدند. آن ها یونیفرم پوشیده و تفنگ در دست داشتند. یکی از افسران عثمانی بالا آمده و با ادب و احترام بیان کرد که مردهای او توانسته اند با موفقیت سارقان را عقب برانند. آن روزها شبیخون اعراب بادیه نشین به حجاج شایع بود. اما چرچوارد و گروه همسفر وی به خداوند توکل کرده بودند. در گرمای سوزان اوایل بعدازظهر، پس از چندید توقف در ایستگاه های کنار جاده، از نزدیک ستون های سنگی گذشتند که نماد شروع سرزمین حرام بود که غیرمسلمانان حق ورود به آن را ندارند." "به محض ورود به آن مکان، راهنما به من فهماند که باید نماز مخصوصی را به جای آورم. او گفت: "هنا الحرم" یعنی اینجا سرزمین مقدس است." بعد از دو روز راهپیمایی در مسیر به هتل رسیده و وسایل خود را در آن جا باز کرده و قرار دادند. سپیده دم برای نماز صبح بیدار شدم و بعد از نماز و صبحانه به سمت کعبه راه افتادیم. باید پایمان را روی تکه های سنگی که گفته می شد بازمانده ی بت های قریش بودند که توسط پیامبر بزرگوار صلی الله علیه و سلم ویران شده اند می گذاشتیم. در پایان این سفر پر ماجرا، نهایتاً توانستم پنجمین مرحله از دین را به انجام رسانم."
پایان ترجمه: مسعود |