تاریخ چاپ :

2025 Jul 01

www.mohtadeen.com    

لینک مشاهده :  

عـنوان    :       

از کاویتا تا نور فاطمه

بسم الله الرحمن الرحيم

 این داستان متعلق به دختری است که قبل از مسلمان شدن در خانواده ای هندو وابسته به فرقه ی "شیوا سنا" زندگی می کرد. این خلاصه ای از مصاحبه ای است که با کاویتا صورت گرفته، او پس از مسلمان شدن نامش را به نور فاطمه تغییر داده است.

سؤال: شما در کجا به دنیا آمده اید و چند سال سن دارید؟

پاسخ: من سی سال سن دارم و در مومبائی به دنیا آمده ام. اما احساس می کنم که پنج سال سن دارم زیرا آگاهی من درمورد اسلام بیشتر از پنج سال نیست.

سؤال: می توانید درمورد تحصیلاتتان توضیح دهید؟

پاسخ: بعد از پایان دبیرستان در مومبائی، برای تحصیلات عالی به دانشگاه کمبریج رفتم. سپس به دوره ی کامپوتر رفته، چندین مدرک علمی معتبر دارم اما برای آخرت به چه دردم می خورد. حالا می خواهم به اهدافم برسم.

سؤال: می شود راجع به زندگیتان برایمان بگویید؟

پاسخ: من در مومبائی ازدواج کردم سپس همراه همسر و دو فرزندانم به بحرین آمدیم.

سؤال: شما چگونه مسلمان شدید؟

پاسخ: اول از همه آرزو داشتم تا با عشق به پروردگار رضایت او را جلب نمایم. خداوند باران رحمت خویش را بر سرم باراند. محیطی که در آن بزرگ شدم هندوهای متعصبی بودند که از مسلمانان بدشان می آمد. درواقع بعد از ازدواجم به دین اسلام روی آوردم، زیرا از پرستش بت ها دیگر به تنگ آمده بودم. یادم می آید یک بار بت هایی که در منزل بودند را به حمام بردم. وقتی که مادرم به خاطر این کار مرا سرزنش کرد، به او گفتم مگر آنها نمی توانند از خود حمایت کنند، پس چرا شما آنها را مقدس می شمارید؟ چرا در برابر آن تعظیم می کنید؟

وقتی که به مدرسه می رفتم اغلب سر راه به مراکز اسلامی سر می زدم. به سخنرانی های آنها گوش می دادم و فهمیدم که مسلمانان بت پرست نیستند. آنها لطف و برکت را از کس دیگری می خواستند. از دیدگاه آنها خوشم آمد و بعد ها فهمیدم که هر کاری به امر خداوند صورت می گیرید.

سؤال: چگونه جذب اسلام شدید؟

پاسخ: بیشتر نماز مسلمانان مرا تحت تأثیر قرار داد. اوایل نمی دانستم که آنها نماز می خوانند. فکر می کردم که دارند تمرینات ورزشی انجام می دهند. وقتی از مرکز اسلامی دیدن کردم فهمیدم که به آن نماز می گویند. وقتی شب ها به رخت خواب می رفتم آرزو می کردم روزی مانند مسلمانان شوم.

سؤال: خانواده ی شما چطور از اسلام آوردنتان با خبر شدند؟

پاسخ: بعد از ازدواج به بحرین رفتیم که در آشنایی من با اسلام نقش مهمی داشت. چون یک کشور اسلامی است، در جوار مسلمانان زندگی می کردیم. با یک دختر مسلمان دوست شدم، یک روز او به خاطر ماه رمضان دعوت مرا رد کرد. می خواستم بیشتر درمورد مراسم مذهبی آنها بدانم و در این باره کنجکاو بودم.

به او گفتم هر کاری دلت می خواهد انجام بده به هر حال من از مراسم شما دیدن می کنم. بنابراین او دیگر مرا از رفتن به خانه اش منع نکرد. هنگامی که عبادت آنها را دیدم، خودم شیفته ی آن شدم. راجع به نماز از آنها سؤال کردم و دراین باره نیز اطلاعاتی کسب نمودم. همیشه سعی داشت قرآن را حفظ نماید، و باز هم این تبدیل به یکی از رویاهایم شد. گاهی در اتاقم را می بستم و عبادت آنها را تقلید می کردم ولی زیاد بلد نبودم.

یک روز یادم رفت در اتاق را قفل کنم بنابراین همسرم وارد اتاق شد و فوراً نمازم را قطع کردم. او پرسید دارم چه کار می کنم. جواب دادم، دارم نماز می خوانم. او گفت: آیا به دلخواه خودت است؟ می دانی داری چه می گویی؟ ابتدا ترسیدم و چشمانم را بستم. اما ناگهان احساس قدرت عجیبی در درون خود نمودم که بتوانم با شرایط موجود مواجه شوم.

فریاد زدم من مسلمان شده ام و دارم نماز می خوانم. او گفت: چی! چی گفتی؟ یک بار دیگر حرفت را تکرار کن. این بار با تأکید بیشتر حرفم را تکرار کردم. بله! من مسلمان شده ام. با شنیدن این حرف شروع به کتک زدن من نمود. با صدای فریادم همسایه ی مسلمان که دوستم بود فوراً سر رسید. سعی کرد نجاتم دهد. به او گفتم امیدوارم در راهی که قدم برداشته ام ثابت قدم بمانم. با این حرف همسرم بیشتر مرا تهدید نموده و گفت که عقلم را از دست داده ام.

سؤال: وقتی شما را کتک می زد فرزندانتان کجا بودند؟

پاسخ: آنها در منزل بودند وقتی این اتفاق افتاد. پسرانم نه و هشت ساله بودند. اما پس این ماجرا دیگر اجازه دیدن آنها را نداشتم. در اتاق را قفل کرده بود با وجود اینکه هنوز رسماً مسلمان نشده بودم. همسرم فشار زیادی به من وارد ساخت تا جایی که تصمیم گرفتم خانه را ترک کنم. هیچ وقت آن لحظه ای که پسر بزرگم برادر کوچکترش را از خواب بیدار کرد و گفت بیا مادرمان می خواهد خانه را ترک کند، از یاد نمی برم. بچه ها از قبل همه چیز را می دانستند. بنابراین به آنها امید دادم که دوباره همدیگر را خواهیم دید. از یک طرف عشق به فرزندانم و جدایی از آنها و از طرف دیگر عشق به اسلام از هر جهت بر من فشار می آوردند.

سؤال: بعد از آن به کجا رفتید و شهادتین را در کجا خواندید؟

پاسخ: از خانه مستقیماً به اداره ی پلیس رفتم. بدشانسی من این بود که آنها زبان مرا نمی فهمیدند. یکی از آنها بالاخره کمی انگلیسی بلد بود. از ترس زبانم بند آمده بود و نمی توانستم خوب صحبت کنم. سپس گفتم که منزل را ترک کرده و می خواهم مسلمان شوم. یکی از آنها قول داد که کمکم می کند، مرا همراه خود به خانه اش برد.

روز بعد همسرم به اداره ی پلیس آمد و اعلام کرد که همسرم را دزدیده اند. آنها ماجرای مرا برایش تعریف کردند که می خواهم مسلمان شوم. بنابراین با خواهش و تهدیدهای وی مقابله نموده و دیگر با او به خانه بر نگشتم. فردی که مرا در خانه اش پناه داده بود کمک کرد تا رسماً مسلمان شوم.

وقتی برای اعلام شهادتین به مرکز اسلامی رفتم، امام به من گفت؛ دخترم این لباس شایسته ی یک بانوی مسلمان نیست پس برو و روسری سر کن. با پولی که همراه داشتم لباس مناسبی خریده و به مرکز اسلامی برگشتم. هنگامی که برای اعلام شهادتین به اتاق مورد نظر رفتم تصویری بروی دیوار بود که چندین بار خواب آن را دیده بودم. شروع کردم به گریه کردن و اسم آنجا را پرسیدم.

امام گفت که این تصویر متعلق به خانه ی خدا است. از او پرسیدم که آیا خدا در آن زندگی می کند؟ وی با لبخند جوابم را داد. او با زبان خودش همه چیز را برایم توضیح داد. بعد از اعلام شهادتین، امام مرا مانند دخترش به منزل خود برد. پس از مدتی مرا به عقد یکی از اقوام مسلمان خود در آورد. اولین آرزوی من دیدن خانه ی خدا بود، بنابراین حج عمره به جای آوردم.

سؤال: آیا پس از مسلمان شدن به هندوستان رفتید؟

پاسخ: نه دیگر به آنجا برنگشتم. از اینکه مسلمان هستم به خود می بالم، می خواهم به زندگیم در مسیر نورانی اسلام ادامه دهم.

پایان

ترجمه: مسعود

مهتدین

Mohtadeen.Com