|
تاریخ چاپ : |
2025 Jul 01 |
www.mohtadeen.com |
لینک مشاهده : |
عـنوان : |
سالی کاتولیک سابق از فیلیپین |
در خانواده ای مذهبی کاتولیک به دنیا آمدم و با سنت ها و ارزش های آیین کاتولیک تربیت شدم. در سن پانزده سالگی وارد صومعه شدم. از اینکه می توانستم به عنوان یک راهبه وظایفم را انجام دهم خوشحال بودم، همچنین خانواده ام نیز از این بابت راضی بودند. تا اینکه به جایی رسیدم که هر شب از خود سؤالاتی می پرسیدم. در این صومعه دارم چه کار می کنم؟ من در محرابی کوچک و محقر ایستادم و شروع به دعا نمودم. بعضی از سؤالات مانند شک و تردیدهایی درمورد حقیقت مسیح خیلی وقت بود که در ذهنم پدیدار شده بودند. علاقه ای به اینکه از کشیشی کمک بگیرم را نداشتم، می ترسیدم که مبادا آن را بر علیه خودم بکار گیرند. بنابراین تمام تردیدها را در خود نگه داشتم. باز به دعا خواندن روی آوردم و از خدا خواستم راه راست را به من نشان دهد. اگر صومعه را ترک می کردم، مادرم از این کارم ناراحت می شد و پدرم هم اصلاً تصور نمی کرد که کلیسا را ترک نموده و برای خودم خانواده تشکیل دهم. اما من نمی خواستم آنها را ناراحت کنم، به ویژه مادرم. دو تا از برادرانم کشیش هستند و خواهرانم همگی راهبه هستند. مخصوصاً نمی خواستم فردی ریاکار باشم و وانمود کنم که خوشحالم از اینکه به چیزهایی اعتقاد دارم که بر خلاف عقاید من هستند. پس از آن با مافوقم صحبت کردم و به وی اطلاع دادم که می خواهم صومعه را ترک نمایم. بدون آگاه کردن خانواده ام، آنجا را ترک نموده و برای گذراندن زندگی کاری برای خود پیدا کردم. بعد از مدت زیادی با یکی از دوستان برخورد نمودم او کشیش بود و از من خواست تا با وی به عنوان دستیار کشیش در کلیسای شهر ماراوی کار کنم. در این بین خانواده ام خبر ترک کلیسا را شنیدند و قبول واقعیت برای آنها بسیار سخت بود. امیدوار بودند یک روز بالاخره پشیمان شده و به کلیسا بر می گردم. نتوانستم کاری که به من پیشنهاد شده بود را بپذیرم بنابراین با تکیه به خداوند به راهم ادامه دادم. یک روز جدید یک روز صبح زود در ماه جولای 2001، صدای زیبایی را شنیدم اما برایم آشنا نبود. فکر کردم صدای مسجد شهر می باشد. آنقدر مرا تحت تأثیر قرار داد که حس کردم در آب سرد و زلالی غوطه خورده ام طوریکه نمی توانم احساسم را بیان نمایم. آن روز برای اولین بار در قلبم احساس شادی نمودم، حتی نمی دانستم که صدای چه چیزی را شنیده ام. پس از آن با خود گفتم "امروز روز تازه ای است آغازی نو". از یکی دو نفر راجع به صدا پرسیدم و فهمیدم که صدای اذان مسلمانان است که آنها را برای نماز فرا می خواند. عجیب بود بعد از یک هفته آمدنم به این شهر تازه صدای اذان به گوشم رسید. آن روز تصمیم گرفتم تا درمورد اسلام و مسلمانان تحقیق کنم. چند کتاب در این باره مطالعه کردم اما خبر فوت پدرم باعث شد تا دست از این کار برداشته و به شهرم برگردم. از این موضوع خیلی ناراحت شدم ولی دوباره جستجو درمورد اسلام را شروع کردم. با این امید که کسی را در مانیلا پیدا کنم تا درباره ی اسلام برایم توضیح دهد به آن شهر بازگشتم. در قلبم آماده بودم تا اسلام را بپذیرم، اما نمی دانستم چگونه. تسلیم نشدم حتی در اینترنت نیز به دنبال خواسته ام بودم. تا اینکه در سال 2004، با برادر مسلمانی را در مانیلا آشنا شدم، او درباره ی اسلام توضیحات مفصلی برایم داد و یک روز شهادتین را اعلام کردم. در آن روز باشکوه، بالاخره منزلگاه جدیدم یعنی اسلام را پیدا نمودم. جایی که در آن عشق، خوشحالی و لذت را می توانید بیابید. حالا لبخند بر لبانم نقش بسته و شب را با خیال راحت به خواب رفتم. امیدوارم روزی قلب تک تک اعضای خانواده ام به روی اسلام باز شود و خداوند من و آنها را از شر شیطان محفوظ دارد. پایان پایان ترجمه: مسعود
|