|
تاریخ چاپ : |
2025 Jul 01 |
www.mohtadeen.com |
لینک مشاهده : |
عـنوان : |
کشیش سابق مصری، فوزی صبحی سمعان - 2 |
کشیش سابق مصری، فوزی صبحی سمعان - 2
بسم الله الرحمن الرحيم
پسر جوان می گوید: سرم را از سجده برنداشتم مگر تا وقتیکه که قلبم برای اسلام گشوده گشت. پیش از آنکه از کلیسا بیرون برود کشیش را سؤال پیچ کرد و سؤالاتی کرد... کشیش سؤالات او را پاسخ نداد اما پرسید: آیا تو قرآن می خوانی؟ جوان گفت: آری... صورت کشیش درهم رفت و فریاد زد: فقط ما قرآن را می خوانیم و شما و عوام حق ندارید!... پسر جوان از کلیسا خارج شد و دیگر به آن جا برنگشت. اکنون در این مورد می گوید: من مردی سرگشته در شعله های تردید بودم که از عطش در حال جان دادن بودم و جز سراب چیزی نمی یافتم و به ناگاه آب زمزم را پیدا کردم... نه سال در جنگ و گریز با خویش زندگی کردم... اسلام و مسیحیت را با هم مقایسه کردم... انجیل ها و قرآن را با هم مورد مقایسه قرار داده و در نهایت غلبه با حقیقت و نور بود... دوستان پسر جوان گردآمده، با هم مشورت کرده و تصمیم خود را گرفته و راهکار انجام آن را تعیین کردند... او باید کشته شود چون نافرمانی پروردگار را کرده و به کلیسا اهانت کرده است... شخصی به او خبر داد که چه تصمیمی گرفته اند و او از آن روستا فرار کرد، قلبش با برادران و دوستانش بوده و برای آنان دعای هدایت می نمود. به آرامی در اتاقش را می زنند... در را باز کرد، خواهرش را دید که گریان است و خبر مسرت بخشی برایش دارد؛ آری، او می خواست مسلمان شود. او هم به گریه افتاد و به او اطلاع داد که شب های زیادی است خواب از چشمانش ربوده شده و از خداوند عاجزانه می خواهد که او را نیز همراه وی سازد. اکنون که مادرشان مدت ها پیش فوت کرده هر دو به خداوند متوسل شده و تقاضا می کنند که قلب پدرشان را به سوی ایمان هدایت کند. طولی نکشید که آن روز نیز فرارسید... از سر کار برگشت، خواهرش را پشت در دید. به سمت او شتافت. خواهرش گفت: پدر منتظر توست... او به امید دریافت نور حقیقت آمده است. سر و دستان پدرش را غرق بوسه کرد. پدرش اسلام آورد تا یک سال و نیم بعد از آن مسلمان از دنیا برود. قهرمان بعدی که به این گروه پیوست... عبدالله المهدی بود... مسلمان شده و برای کامل کردن نصف دینش آمد. وی با خواهر این کشیش سابق ازدواج کرده و با هم مسافرت کرده و اکنون در یکی از مساجد دوحه مشغول به کار می باشد. مقاله ی زیر در مجله ی الفیصل در شماره ی منتشر شده در اکتبر 1992، عنوان می کند:
آرزوی فوزی صبحی سمعان از کودکی این بود که کشیش شده و مردم دستش را بوسیده و نزد او به گناهان خود اعتراف کنند و او آنان را آمرزیده و گناهان آنان را با شنیدن اعترافاتشان بشوید. برای همین از کودکی پشت سر کشیش ماری جرجس در شهر زقاریق، مرکز استام شرقی مصر، می ایستاد تا علوم کلیسا را از وی بیاموزد. والدینش افتخار می کردند که وی به زودی خادم کلیسا می شود تا همچون یک مسیخی نیکوکار و طبث اعتقادات آنان بزرگ شود. او هم با خواست والدینش برای خدمت به کلیسا مخالفت نکرده و پشت سر کشیش جام شراب بزرگ، یا بر اساس پندار اعضای کلیسا همان خون مسیح، را حمل نموده و برکات کشیش را کسب می کرد. کسی فکر نمی کرد که این جوان که همه گمان داشتند به زودی یک کشیش شود، یک روز چیزی جز آن چه می اندیشیدند شود و مسیر زندگی او تحول یافته و یک داعی دین اسلام شود. فوزی تعریف می کند که با وجود اخلاص و صداقتی که در خدمت کلیسا داشت از آنچه اسرار هفتگانه ی کلیسا (تعمید، اعتراف، نوشیدن شراب، خوردن گوشت مسیح، پدر، پسر و روح القدس) می خواندند ناراحت بود. او همیشه بسیار به موضوع قربانی یا مصلوب شدن حضرت مسیح علیه السلام، برای کفاره ی گناهان بشریت به زعم کشیش ها و بزرگان مسیحی، می اندیشید و با وجود سن اندکی که داشت عقل و منطقش به حدی رشد کرده بود که در درستی موضوع مصلوب شدن حضرت مسیح شک و تردید داشته باشد. موضوعی که یکی از ارکان اصلی عقیده ی مسیحیت انحراف یافته می باشد. این حالت از آن جا ناشی می شد که او از یافتن حتی یک توجیه منطقی برای مسأله ی قربانی شدن برای گناهان بشری، ناتوان بود. چرا که از عدالت یا منطق به دور است که شخصی به خاطر گناهی که فرد دیگری انجام داده است عذاب ببیند. پس چرا باید مسیح علیه السلام چنین کاری را درباره ی خود انجام دهد اگر او خدا یا به پندار آنان پسر خدا باشد؟! مگر قادر به آن نبود که آن گناهان را بدون پذیرش چنان وضعیتی برای خود بر روی صلیب بیامرزد؟! سپس چگونه یک خدا، به پندار آن ها، می پذیرد که یکی از بندگانش او را به صلیب بکشد؟ مگر این خلاف عقل و منطق، تحقیر و خواری و پست کردن وی در برابر دیگران نیست؟ همچنین چگونه ممکن است که مسیح علیه السلام هم خدا و هم پسر خدا، در آن واحد، باشد، آنگونه که آنان می پندارند؟! این افکار در ذهن این جوان می گشت و فکرش را می آشفت. اما در آن هنگام قادر به فهم و تحلیل معانی آن یا اتخاذ یک تصمیم درست نبود، چرا که نه سن او برای گرفتن تصمیمات درست مناسب بود و نه توانایی های عقلی وی به او این اجازه را می داد که در مطالعات ادیان به منظور روشن شدن حقیقت آشکار غوطه ور گردد. او چاره ای جز تداوم راه مسیحیت و حرکت در پی کشیش، به همراه شک و تردیدهایی که از گفته های آنان در وی ایجاد شده بود نداشت. سال ها گذشت و فوزی بزرگ شد و شروع به تحقق بخشیدن به آرزوی خود و تبدیل شدن به یک کشیش سرشناس نمود که کوچک و بزرگ و زن و مرد در برابرش تعظیم کنند تا از برکات او استفاده نمایند و در برابر او بر صندلی اعتراف نشسته و به ریزترین مسائل زندگی آنان گوش داده و نعمت آمرزش را به نمایندگی از خداوند به آنان ببخشاید! اما او به آن کشیش ها بسیار حسد می برد، چرا که هر چه می خواستند می گفتند، در حالی که او از اعتراف به حقیقت پرسش هایی که در ذهنش می گذشت عاجز بود. چرا که اگر کشیش های بزرگ از آن ها مطلع می گشتند او را به دیر فرستاده یا می کشتند.
فوزی همچنین درباره ی پرسش های خود چنین می گوید: "افراد عادی نزد کشیش اعتراف نموده و کشیش نزد اسقف اعتراف می نمود و اسقف نزد پاپ به اعتراف دست می زد و پاپ هم نزد خداوند، پس این سلسله مراتب غیرمنطقی برای چه بود؟ چرا مردم بی واسطه نزد خداوند اعتراف نمی کردند تا خود را از چنگال برخی کشیش های منحرف که این اعترافات ساده را برای تسلط بافتن بر برخی از خطاکاران و بهره جویی از آن ها در کارهای نامشروع استفاده می کنند، برهانند؟!" کشیش جوان به مدت نه سال از کشمکش درونی سختی و دردناکی در رنج بود. او در بین آنچه بر اساس آن بزرگ شده و در خانه و کلیسا آموخته بود با پرسش های بی شماری که با وجود تحصیلات و مطالعات دینی و غوطه ور گشتن در سلک روحانیت پاسخی برای آن ها نمی یافت، سرگردان بود. بیهوده می کوشید خود را با پاسخ های آماده ی قرن ها پیش عالمان مسیحی که به یاران خاص خود آموخته بودند تا به سؤالات مردم عادی، به رغم عدم مطابقت آن ها با حقیقت، منطق و عقل، ارانه دهند، قانع سازد. جایگاه او در کلیسا به او این اجازه را نمی داد که درباره ی دینی جز مسیحیت سؤالی بپرسد، تا درآمد ماهانه و اعتماد اولیای کلیسا را ازدست ندهد. حتی موقعیتش در کلیسا او را مجبور به ایراد موعظه های دینی می ساخت که خود او اساساً به آن ها باور نداشت و فکر می کرد که بی پایه می باشند. او چاره ای نداشت جز کوشش برای پنهان نگاهداشتن آتش شک و تردیدی که در اعماق وجودش شعله ور شده و می سوازند. چرا که شهامت آن را نداشت که راز درون خود را آشکار سازد و از اذیت و آزارهایی که از جانب خانواده و کلیسا به او می رسید بیم داشت. در مقابل این سرگردانی و پریشانی خود چاره ای جز در خفا صادقانه و با اشتیاق به مطالعه ی ادیان دیگر بپردازد. بدون معطلی به مطالعه ی تعدادی از کتاب های اسلامی علاوه بر قرآن کریم پرداخت. وقتی برای آگاهی از ظواهر و معانی قرآن کریم آن را قرائت کرد، ایستاد و با خواندن این آیات چشمانش پر از اشک شد: {و إذ قال الله يا عيسى ابن مريم ءأنت قلت للناس اتخذوني و أميَ إلهين من دون الله قال سبحانك ما يكون لي أن أقول ما ليس لي بحق إن كنت قلته فقد علمته تعلم ما في نفسي و لا أعلم ما نفسك إنك أنت علام الغيوب (116) ما قلت لهم إلا ما أمرتني به أن اعبدوا الله ربي و ربكم و كنت عليهم شهيداً ما دمت فيهم فلما توفيتني كنت أنت الرقيب عليهم و أنت على كل شئٍ شهيد} (مائده:116 ، 117) یعنی: "و یاد کن آن وقت که گوید خدا ای عیسی پسر مریم آیا تو گفتی به مردمان که خدا گیرید مرا و مادر مرا به جز خدای تعالی؟ گفت به پاکی یاد می کنم ترا، نسزد مرا که بگویم آنچه لایف من نیست اگر گفته باشم این سخن را پس تو آن را دانسته ای می دانی آنچه در ضمیر من است و نمی دانم آنچه در ضمیر توست. هر آئینه تو داننده ی امور پنهانی. نگفته ام به ایشان مگر آنچه فرموده بودی مرا به آن که بپرستید خدا را پروردگار من و پروردگار شما، و بودم بر ایشان نگاهبان مادامی که در میان ایشان بودم پس وقتیکه بر گرفتی مرا، تو بودی نگاهبان بر ایشان و تو بر همه چیز نگاه بانی." فوزی این عبارات را می خواند و لرزشی در بدن خود را احساس کرد. او پاسخ سؤالات بسیاری که همچنان برایش بی جواب مانده بودند را اکنون در برابر خود می دید، کلام خدای متعال چنین می فرمود: {إن مَثَلَ عيسى عند الله كمَثَل آدم خلقه من ترابٍ ثم قال له كن فيكون} (آل عمران:59) یعنی: "هر آئینه حال عیسی نزد خدا مانند حال آدم است آفرید او را از خاک، باز گفت او را بشو پس شد." همچنین متوجه شد که قرآن کریم توضیحاتی ارائه داده است که در انجیل های تحریف شده ی مسیحیان چیزی از آن نشنیده بود. قرآن کریم بر انسان بودن عیسی مسیح علیه السلام و اینکه او یک پیامبر مرسل برای بنی اسرائیل و موظف به رسالتی محدود، مانند دیگر پیامبران، بود، تاکید می نمود. فوزی در طول این مدت برای خدمت سربازی فراخوانده شده و این دوره فرصتی برای او مهیا ساخت تا در خود بازنگری کند. یک روز وارد کلیسایی در شهر اسماعیلیه شده و بی اختیار خود را در حالت سجده، مانند مسلمانان، دید و چشم هایش پر از اشک شده و به درگاه خداوند راز و نیاز می کرد که راه درست را به او نمایانده و به حقیقت را نشان دهد... او سر از سجده برنداشت تا آنکه تصمیم قطعی به پذیرش اسلام گرفت. بی درنگ، به دور از روستا و خانواده اش و از ترس آزار و خشم آن ها مسلمان شده و نام خود را به "فوزی صبحی عبدالرحمن المهدی" تغییر داد. زمانیکه خانواده اش از مسلمان شدن او مطلع شدند، به شدت با او برخورد کرده و کلیسا و اعضای آن نیز که احساس می کردند او با مسلمان شدن به آن ها توهین کرده، در این راستا به آنان کمک می کردند. در همین حال فوزی به بارگاه پروردگار دست به دعا برمی داشت که پدر و خواهرانش را به دین اسلام دعوت کند. زمانی که مادرش بر دین مسیحیت فوت کرد درد و رنج او نیز چندین برابر شد. از آن جا که دعا مغز و روح عبادت ها است، خداوند متعال دعای قلبی این مؤمن را اجابت فرمود. یک روز شنید که در آپارتمان او را می زنند، وقتی آن را گشود، خواهرش را دید که در برابر او از اشتیاقش برای پذیرش اسلام می گوید و طولی نکشید که پدرش نیز آمد و به پسر و دخترش در مسیر حق و حقیقت ملحق گردید.
پایان
ترجمه: مسعود |