|
تاریخ چاپ : |
2025 Jul 01 |
www.mohtadeen.com |
لینک مشاهده : |
عـنوان : |
هدایت یا فتگان به سوی حق- از عراق |
السلام و عليكم و رحمة الله
اي مسلمانان اين داستان را بخوانييد تا بدانید که چگونه خداوند هرکسی را بخواهد هدایت می کند.
این زن می گوید:
داستان هدایت شدنم را به مسیر حق برای شما بازگو می کنم و خدا را شکر می کنم.
من عراقي هستم و 29 سال سن دارم و و در رسانه (رادیو و تلوزیون) مشغول به کار هستم.
از پدری عراقی و مادری ایرانی متولد شدم ؛ بر دین شیعه ی امامی و در یک خانه که متعصب بودند بزرگ شدم و نشات یافتم ؛ با این وجود که والدینم از فرهنگ بالایی برخوردار بودند اما هر دوی آن ها متعصب بودند.
پدر و مادرم به تحریف قرآن اعتقاد کامل داشتند و خانواده من به شکلی غیر طبیعی از اصحاب رسول الله بیزار بودند .
با یک جوان شیعه که خانواده اش تعصب کمتری از خانواده ام نداشتند ازدواج کردم. و نتیجه این ازدواج 3 فرزند بود.
در یک روز با یک زن عراقی که با یک مرد سعودی ازدواج کرده بود برخورد کردم ...
صحبت در مورد کمک جستن به غیر خدا و زیارت قبور بود ؛ کلام بسیار زیبایی از او شنیدم که از پرده گوشم گذشت و وارد قلبم شد.
و چون در وسط شیعه ها زندگی می کردم به غیر از چیزهای گمراه کننده چیز دیگر نمی شنیدم ؛ حتی اهل سنت در عراق با شیعه زندگی کردند و خیلی از چیزهای اشتباه و نادرست از آن ها فرا گرفتند.
ولی عقیده ی که این زن داشت کاملا فرق داشت ؛ چیزی که قبلا من ندیده بودم
به خانه برگشتم و در رختخوابم صحبتهای آن زن را یاد می آوردم که به من می گفت " علی را نزد پروردگارش به استعانت و کمک فرا مخوان ؛ در حالی که پروردگار علی از شاهرگ گردن به تو نزدیکتر است.
و در همین حال حدیثی را در یکی از کتب به یاد آوردم:
حدیثی که دروغ و بهتان را به قنبر مولای حضرت علی نسبت داده است.
حدیث اینچنین می گوید"قنبر وارد شد و فریاد زد ای فضه (فضه خدمتکار است) امیر المومنین علی "علیه السلام " کجاست ؛ گفت ساکت شو ای قنبر؛ به درستی که او در برجهای بلند مرتبه است ، روزی ها را تقسیم می کند و در رحم ها خلق می کند.
و به یاد می آورم زمانی که نزد یکی از علماء معروف رفتم تا در این قضیه از او سوال بگیرم و من در آن زمان در دانشگاه بودم، به من جواب داد بر تو واجب است بدون سوال کردن به آن ایمان بیاوری ، چرا که تفسیر این چیزها فقط برای کسانی است که به درجه علمی رسیده اند .
من به سوال تو جواب می دهم ولی صبر کن تا عمرت به چهل سالگی برسد تا معنای آن را درک کنی و سپس گفت حالا کتاب را به مکان خودش بر گردان و دیگر سوال نکن.
حافظه ام این اتفاق را به یاد می آورد من آن را با سخنان خواهر عراقی (ام یوسف ) مقایسه می کنم.
و در دل خودم گفتم این همان فکر وهابی است که همه را می ترسانند.
و در دلم قسم یاد کردم... تا اینکه به عمق قضیه فرو بروم وتا شاید بتوانم خودم را از این وسواس رهایی بخشم...
و احساس عجیب و غریبی برمن احاطه کرده بود که ام یوسف بر راه حق است.
و اعترافم بر به حق بودن ام یوسف ، بدون شک پیروزی برای وهابیت بود.
بار دوم ام یوسف را ملاقات کردم و این بار برایم کتابهای شیخ ابن باز و شیخ عثیمین و سخنرانی های شیخ عبدالله جبرین را به همراه خود آورده بود و همه اینها در قسمت عقیده بود و آنها را گرفتم و خواندم ، کلام و سخنان که بر مغزم عرضه می کردم خیلی راحت و ساده آن را قبول می کرد ، هر صفحه که تمام می کردم به عقیده سلفیت نزدیکتر می شدم و به همین مقدار از عقیده شیعه جعفری –امامی دور می شدم.
من به قناعت رسیدم اما بعضی از چیزها برایم اشکال داشت، مثل اختلاف صحابه-حق علی در خلافت- ظلم صحابی به اهل بیت و من بر این چیزها بزرگ شده ام؛ حال، چگونه آن را از ذهنم خارج سازم.
بارها با این عقیده مبارزه کردم و سعی کردم به عقیده خودم بر بگردم، اما نتوانستم...
این موضوع را به شوهرم گفتم و این امر را به جدیت نگرفت و به من اجازه داد تا روش نمازم را تغییر دهم و بعد از آن در نماز دستم را نمی انداختم و دیگر پاهایم را برای وضو مسح نمی کردم.
شوهر مرا نظاره می کرد و می خندید تا زمانی که متوجه شد امر جدی است ...تسلیم امر شد
ولی در مورد این فکر و عقیده هیچ آگاهی نداشت و در عراق کلمه ی سنی با کلمه وهابی فرق کاملی دارد.
با شیخی آشنایی پیدا کردم و سعی کردم ازطریق مسنجر با او صحبت کنم و او مسایل را برای من شرح می داد و تلاش می کرد معلومات دینی را به من برساند و تاثیر بسزایی در اصلاح زندگیم داشت (خدا رحمتش کند) او توسط آمریکایی ها (برایشان لعنت باد) به قتل رسانده شد.
آخرین وصیتی که شیخ به من کرد این بود که همسرم را به مسیرحق دعوت کنم و اگر پافشاری ورزید باید از او جدا شوم ، زیرا دین اسلام بینمان جدایی می اندازد چرا که او مشرک است.
همه این صحبتها در آن شب برای من گفته بود ، و در صبح روزبعد به درجه شهادت نایل شد...
خلاصه کلام من نصیحت های شیخ را گرفتم و شوهرم را دین حق دعوت کردم ولی این دعوت را رد کرد و بدین ترتیب از هم جدا شدیم .
اما ما دارای فرزندانی بودیم و این خود یک مصیبتی بود، چرا که فرزندان یک هفته نزد من و یک هفته نزد او بودند و اجازه نمی داد که همیشه پیش من بمانند ؛ برای اینکه از فکر منحرفی که به نظر او و شیعه داشتم بر فرزندانش می ترسید.
خانواده ام به شکلهای مختلف سعی کردند مرا به مذهب اولی بر گردانند ولی موفق نشدند .
پدرم برمن خشم گرفت و مرا از خانه بیرون کرد و به شکلی کلی مرا از زندگیشان بیرون ساختند ، تنها مادرم به شکل مخفیانه بدون آگاهی پدرم، مرا ملاقات می کرد .
به نزد گروهي از علماء مسلمین رفتم...و از آنها خواستم که مرا حمایت کنند ، چرا که از شیعه ها و شبه نظامیان می ترسیدم ...وخیلی کم است که بتوانم بخوابم.
چون که من در یک مؤسسه که سکولار (ملحد) هستند کار می کنم ، آنها هم موسسات مشابه ی داشتند ، می خواستم برای کار به نزد آنها بروم تا از نفرتی که از سکولارها داشتم خلاصی پیدا کنم ، چرا که ایشان ملحد کامل بودند به وجود خدا...
حجابم را مسخره می کردند و می گفتند خدایی وجود نداره و چیزی به نام محمد وجود نداره، و به شکل های مختلف مرا اذیت می کردند.
به اعضاء هیئت مسلمين متوسل شدم تا مرا قبول کنند و به ایشان گفتم من از شما هستم ،چگونه مرا با شیعه و ملحدون ترک می کنید؟
و لکن آنها به من وعده خیر دادند .. و من قبلا شیعه بودم و الان هم بین اهل سنت جایگاه و مکانی ندارم.
به همین خاطر همه مردم از اطراف من فاصله گرفتند و من هم یک دنیای خاص در انترنت برای خودم درست کردم.
دنیای ارواح از دنیای انسانها بهتر است.
ندا و فریاد من به سوی برادران اهل سنت است و از خداوند می خواهم آن ها را در مسیر حق ثابت قدم نگه دارد و آن ها را از مکر روافض کینه توز محافظت کند.
سایت مهتدین
Mohtadeen.Com |