تاریخ چاپ :

2025 Jul 01

www.mohtadeen.com    

لینک مشاهده :  

عـنوان    :       

زهرا: داستان مسلمان شدن من - 6

...

پس خواسته ی آنان را اجابت نکرده و مسافرت نمودم. اما پرسشی که همواره از خود می پرسم این است که: "تا کی در امارات خواهم ماند؟"

این کشور زیبا و عالی که عاشق هوا، خاک، خیابان ها، مساجد، مدارس، ساختمان های بلند، باغ های سرسبز، دریا، فرهنگ و همدلی آنان هستم! کشوری که در آن از لحاظ دینی، عقیدتی، فکری و روحی از نو متولد شدم! چقدر آن جا خواهم ماند؟! هر چقدر که باشد، باید به محض اتمام اقامت و مشغله ام آن جا را ترک کنم.

اندیشه در باره ی آینده، باعث نگرانی و دلواپسی من می شد! اما بر خدا توکل نموده و با خود می گفتم: "کسی که مرا هدایت کرده و به این مرحله رسانده است، انشاءالله مرا رها نخواهد گذاشت."

زمانی که سختی شدت می گرفت، خداوند جل جلاله من را با رؤیاهای زیبایی که من را دلگرم کرده و روحیه می بخشید؛ مانند دیدن رسول خدا صلی الله علیه و سلم، پیامبران علیهم السلام، رؤیت کعبه و... مورد عنایت قرار می داد.

بعد از گذشت سه سال سکونت در اقامتگاه، فشارها از طرف خانواده ام برای استعقا از شغل تدریس و بازگشت به سوریه شروع شد. از نظر آنان ماندن من در بلاد غربت غیرمنطقی است، مخصوصاً که از همسرم جدا شده بودم! دیگر مجبور به ماندن در آن جا نبودم، چرا که اوضاع مادی خانواده ام به حمد خدا خوب بود!

مادرم هر روز به من تلفن کرده و اصرار می کرد که برگردم! من به این موضوع فکر کرده و با اساتید و شیوخ خود مشورت کردم. آن ها بر دو دسته بودند، دسته ی اول که بیشتر هم بودند من را از برگشتن برحذر داشته و می گفتند اقامت من در میان آنان من را در معرض فتنه و دست کشیدن تدریجی از اصول قرار می دهد.

آن ها توصیه می کردند که با مرد مسلمان و پایبندی ازدواج کرده و از آن ها دوری کنم. اما دسته ی دوم سفارش می کردند که برگشته و در میان آنان زندگی کرده و در زمینه ی دعوت و راهنمایی آنان برای رهایی از آتش دوزخ تلاش نمایم. چون آنان برای دعوت الی الله اولویت دارند و از من خواستند که با اعمال و رفتار و اخلاق خود نمونه ی اسلامی باشم.

شاید که خداوند سینه ی آنان را گشاده کرده و سبب هدایت آنان گردم. آن ها این حدیث را برایم بیان کردند: "اگر خداوند بواسطه ی تو یک نفر را هدایت دهد، برای تو از شترهای سرخ مو بهتر است."

من واقعاً سردرگم بودم و موضوع به راستی حساس بود! این بزرگ ترین موضوع در کل جهان بود و حتی به زندگی ابدی و آخرت من مربوط می شد! به نظر نخست فکر کردم، گفتم، ازدواج نزد این فرقه با کسی جز اعضای آن گناهی نابخشودنی به حساب می آید!

آن ها در گذشته کسانی را که چنان می کردند را به قتل می رساندند. اما اکنون بیشتر آن ها تغییر کرده و تنها به طرد و دوری از آنان بسنده می کنند!

بعد از خود پرسیدم:

"مگر می شود نیروی آن را داشته باشم که خانواده و خویشاوندانم را ترک گویم؟! آیا می توانم دوری همیشگی و ابدی از بچه های خواهرانم که بسیار دوستشان می دارم را تحمل کنم؟!

آیا می توانم خود را از ورود به منزل پدری و خواهرانم تا به ابد محروم نمایم؟! چه موضوع دردناکی؟!"

اما این فرمایش پروردگار متعال در سوره ی توبه (24) را به یاد آوردم، که می فرماید: {قل إن كان آباؤكم و إخوانكم و أزواجكم و عشيرتكم و أموال اقترفتموها و تجارة تخشون كسادها و مساكن ترضونها أحب إليكم من الله و رسوله و جهاد في سبيله فتربّصوا حتى يأتي الله بأمره و الله لا يهدي القوم الفاسقين}

یعنی: (بگو اگر هستند پدران شما و پسران شما و برادران شما و زنان شما و خویشاوندان شما و آن مال هایی که کسب کرده اید آن را و تجارتی که می ترسید از بی رواجی آن و منزل ها که پسند می کنید آن را دوست تر نزدیک شما از خدا و رسول او و از جهاد در راه او پس منتظر باشید تا آنکه بیارد خدا عقوبت خود را و خدا راه نمی نماید گروه فاسقان را.)

گفتم اگر چنان است پس به زنان و مردان صحابه اقتدا می کنم و پاداشم را نزد خداوند متعال می جویم! به این ترتیب مجال آن را به خود دادم که با برخی افراد که مطابق ضوابط شرعی به خواستگاری می آمدند آشنا شوم. چون بعد از جدایی من از شوهرم تعداد زیادی پا پیش نهاده و بیشتر آنان بواسطه ی دوستانی که من را خیلی دوست داشتند بودند.

اما نتوانستم فرد مناسبی از میان آنان انتخاب کنم! حتی از موضعگیری و رفتارهای منفی و ناپسند برخی به شدت متاثر و ناراحت گشتم! به ویژه که آن ها مسلمانان پایبندی بودند که قرار بود برای دیگران الگو بوده و نمونه ی مسلمانی در اخلاق و رفتارشان باشند!

اندوهگین و ناراحت شده و فهمیدم که دوره ی صحابه و سلف صالح سپری شده است! و مردی که به دنبال او هستم پیدا نمی شود. کجا است کسی که برای خدا زندگی کرده و اسلام برای او از خانواده، مال، فرزندان و خودش هم عزیزتر باشد؟! کجا می توان مرد بی باکی را یافت که در راه خدا از سرزنش ملامت گران نهراسد؟!

شاید او را آن جا ببینم... در جهان آخرت، انشاءالله تعالی!

از فکر ازدواج منصرف شدم. چون دیگر به سختی می توانستم به کسی اعتماد کنم. به ویژه که راه بازگشت به سوی خانواده ام نیز برایم مسدود می گشت! چون اگر همسرم طلاقم داده یا از بیوه می شدم، آواره و تنها می ماندم! به علاوه، به طور به تجربه یک بار خانواده ام را در خصوص موضوع ازدواج آزموده و دیدم که همه برخاسته و نمی نشینند! داد و فغان و گریه می کنند! تهدید و وعده وعید می دهند! التماس کرده و خواهش و تمنا می نمایند!

این ها همه باعث شد که از این فکر بیرون آمده و به نظریه ی دوم روی آورم. تماس تلفنی، گفتگوها و مذاکرات با خانواده و در راس همه مادرم را آغاز کردم. شرط و شروط زیادی را قبل از ارائه ی استعفانامه اعلام نموده و آن ها قبول کردند. مادرم چنان دلتنگ من بود و تمنای من را می کرد که می گفت هر کاری که من را آسوده خاطر سازد انجام خواهد داد حتی اگر بنای یک مسجد هم باشد!

به او گفتم که نمی خواهم برایم مسجد درست کنید، بلکه می خواهم اتاق مخصوص به خود با حمام و امکانات مستقل می خواهم و او پذیرفت. تاکید کرد که همه مسلمان شدن من را پذیرفته و هرگز کسی اذیتم نخواهد کرد.

من هم استعفایم را تقدیم کرده و با گریه و اندوه خواهران و دوستانم را وداع گفته و وسایل و مایحتاجم را جمع کرده و کتاب ها و نوارهایم را بار کرده و عازم سفر شدم. احساس من چنان بود که انگار از دیار وطن به دیار غربت می روم!

وقتی رسیدم هر چه در اطرافم بود مایه ی خشم و عصبانیت بود! به ناگاه دریافتم که همه ی وعده و وعیدهایی که شنیدم و سخنان نرم و شیرین خانواده ام دروغ و فریب بودند!

البته برادران و خواهرانم تاحدی بی طرف بودند. اما مادرم نسبت به مذهبش متعصب بوده و همه ی پیمان هایش را زیر پا نهاد! او قبول نکرد که اتاقی را در اختیار من گذارد و آشکارا با من از در جنگ در آمد! بسیار زجر کشیده و آرزو کردم که ایکاش قبل از آنکه از امارات بازگردم می مردم. ناراحتی و ضربه ای که خوردم فوق تصور بود!

گریه کردم و با دعا و مناجات به خداوند متعال پناه بردم. آنگاه نیرویی را در خود احساس گردم که من را به مقاومت و تسلیم نشدن فرامی خواند! منتظر ماندم تا وقتی که برادرم ازدواج کرده و در واحد بالایی آپارتمان ساکن شد. بعد هر یک از خواهرانم به خانه هایشان برگشتند. من به طرف اتاق خالی رفته و اسباب و وسایل آن را بیرون آورده و شروع کردم به تمییز کردن آن جا.

وقتی که مادرم خواست دخالت کند، با منطق و دلیل با او حرف زده و وعده های او را به او یادآوری کرده و هشدار دادم که اگر جلوی من را بگیرد، کاری خواهم کرد که هرگز از آن خوشش نیاید!

 

ادامه دارد...

ترجمه: مسعود

مهتدین