|
تاریخ چاپ : |
2025 Jul 01 |
www.mohtadeen.com |
لینک مشاهده : |
عـنوان : |
با زندگی در سایه ی تجربه ی عالی (ایمان)، می دانم که بر راه درست هستم... |
انسان، مفهومی به قدمت زمین، که همگی از آن مطلع هستیم. مفهومی که سرنوشت من، اسرار بشر و شخصیت او در آن هفته است... از هیچ یک از ما برای آمدن به این جهان سؤالی نشده است... و همه این جا هستیم. شاید هر کسی از خود بپرسد: "واقعاً من چرا به دنیا آمده ام؟ برای چه؟ مأموریت من چیست؟" من در بیست و هفتم فوریه ی سال 1989 در یک روستای کوچک در مرکز کشور اسلواکی به دنیا آمده ام، جایی که همه هدیگر را می شناسند و "متفاوت" بودن یک مشکل به حساب می آید... پدر و مادر من مسیحی هستند. خوب، مگر انتخاب دیگری هم داشته اند؟ والدین آن ها انتخاب خود را به آنان "دیکته" کرده اند! من مثل بقیه هم غسل تعمید داده شدم. سال نخست دوره ی ابتدایی، والدینم من را در یک دوره ی تربیت دینی ثبت نام کردند. آن موقع چیز خاصی درباره ی خداوند نمی دانستم. دیداری که آن روزها با عمه ام داشتم را به خوبی به یاد دارم. او نمی توانست بچه دار شود، برای همین با من مثل دختر خودش رفتار می کرد. او وقت زیادی را با من می گذراند. من را با خود به کلیسا می برد، و پنج سال پیاپی هر یکشنبه در مراسم کلیسا حاضر می شدیم. اما من کودکی بیش نبودم و توجه بیشتر من روی بازی و تفریح بود... به همان اندازه که او را دوست داشتم سعی داشتم او را راضی نگه دارم. زمان می گذشت و من خودم را برای مراسم بیرمیشن (تثبیت عقیده) آماده می کردم. رفت و آمد من به کلیسا بیشتر شده بود. خاطره ای از خود مراسم در ذهن ندارم، چون دو روز قبل از آن بازویم شکست. شاید این یک نشانه بود... نمی دانم... در واقع هرگز نفهمیدم... به هر حال، این رخداد برای من جالب بود. حقیقتش را بخواهید، از بازی در نقش شاهزاده خوشم می آمد...، پوشیدن لباس های زیبا و خودنمایی کردن... در واقع چیز خوبی نیست... می دانم. خاطره ی زیادی از آن روز ندارم. تا کلاس هفتم ابتدایی مرتباً در مراسم کلیسا شرکت می کردم. این امر به حسب عادت و نه احساس نیاز و ضرورت کمابیش ادامه داشت. نمی دانم چطور بود که بعد از مراسم پیرزن ها پشت سر هر کس که می خواستند غیبت می کردند و پسرها سیگار کشیده و به میخانه ها می رفتند. کاری از دستم برنمی آمد و آن را بخشی از دورویی روزمره ی زندگی می دانستم. من هم می خواستم میوه ی ممنوعه را امتحان کنم. ارتباط من با پدرم خیلی دور حد از ایده آل بود و در حقیقت هرگز خوب نبوده و نخواهد بود. ما با هم زیاد بگو مگو داریم و هر کاری انجام دهم همینطور خواهد بود. شب ها تا دیروقت بیرون می ماندم؛ مواد مخدر، الکل، سیگار و... اکنون این ها همه گذشته ولی آن روزها احساس می کردم که در بی بندوباری و فساد و در آغوش شیطان گم شده ام. خواهرم که شش سال از من بزرگ تر می باشد، سعی داشت به من کمک کند. به هر حال او به شهر براسیلاوا نقل مکان نمود، و در آن جا شغلی پیدا کرده بود، و من تنها ماندم. برای همین برای دبیرستان تصمیم من این بود که به دبیرستان شبانه روزی رفته و از درسرهای منزل دور شوم. شاید یک جور فرار ناشی ترس باشد، ولی آن موقع به نظرم تنها راه حل درست می آمد. نمی خواستم بیشتر از این تحت فشار ارتباط رنج آورم با پدرم باشم. مدرسه در شهر نیترا قرار داشت. از کسانی که می شناختم دور افتاده بودم. همه چیز را از نقطه ی صفر شروع کردم، آغازی نوین. احساس آرامش، خرسندی و تعادل بیشتری می کردم. اما از تنها ماندن در پایان هفته ها ناراحت بودم. در تعطیلات پایان هفته، در ماه ژانویه ی سال 2005، برای دیدن خواهرم به براتیسلاوا رفتم. ما برای شام به یک رستوران رفتیم و در آن جا یکی از دوستان مسلمان او به ما ملحق شد. سخنان او درباره ی اسلام توجه من را به خود جلب کرد. او برای هر سؤالی که می پرسیدم پاسخی داشت. آن شب نتوانستم بخوابم. می خواستم بیشتر بدانم. یک مسلمان؟ او چه باورهایی دارد؟ با من چه تفاوتی دارد؟ تلویزیون هر بار که می خواست درباره ی "آن ها" خبری بدهد عباراتی را به کار می برد که پدرم از آن در حرف هایش استفاده می کرد. من هم این عبارات و توصیف ها را نادیده گرفته و سعی می کردم دیدگاهم درباره ی آن ها از تجربه ی شخصی خودم سرچشمه گرفته باشد. روز بعد یک بار دیگر با دوست خواهرم ملاقات کردم. موضوع گفتگوی ما مشخص بود! چیزهای جدید و جالبی را آموختم. او کتاب هایی را به من امانت داد که در طول هفته در خوابگاهم مطالعه کنم. در درونم غوغایی بر پا بود؛ نمی دانستم به آن چه واکنشی داشته باشم، خوشحال باشم یا گریه کنم. تمام باورهای قبلی من به ناگاه در برابر چشمانم تیره و تار گشت. افکار گوناگونی ذهنم را اشغال کردند. از آن دوست درخواست یک ترجمه ی اسلواک قرآن کریم نمودم. من از صبر و پشتیبانی وی سپاسگزار هستم. در تاریخ 27 ژانویه ی 2005، اولین بار یک جلد قرآن کریم به دست من رسید. آن را باز کرده و چشمانم بر جمله ای از آن متمرکز شد که هرگز آن را از خاطر نمی برم: {وَ ذَرنی وَ المُکَذّبینَ أولِی النَّعمَةِ وَ مَهِّلهُم قَلیلاً} (سوره مزمل:11) یعنی: (و بگذار مرا با دروغ شمارندگان، دارندگان رفاه و مهلت ده ایشان را اندکی.) متحیر مانده بودم. بیش از پیش ترسیده بودم. احساس متفاوتی داشتم. احساس تعلق و وابستگی. تنها حسرتم این بود که کسی را نداشتم تا احساساتم را با او در میان گذارم. می خواستم تمام باورهای پیشین را از ذهن خود محو نمایم. این کار آسانی نبود. این بار باورهایم در قلبم نیز جای دارند و می دانم که این دقیقاً همان چیزی است که کل عمرم دنبال آن می گشتم. در مدت کوتاه زندگی خود تا کنون کارهای احمقانه ی زیادی انجام داده و نتوانسته ام از گناهان و فساد این جهان دوری نمایم. کارهای بسیار ناشایستی را مرتکب شده ام. اما هیچ کس کامل نبوده و من هم یک استثنا نیستم. آن چه مهم است اینکه اشتباهات و شکست ها خود را بشناسی و آن ها را تصحیح کنی... من قلباً و صادقانه از همه ی کارهای نادرستی که انجام داده ام پشیمان هستم. به گذشته فکر نمی کنم و به آینده ای بهتر امید بسته ام. در اعماق قلبم، همیشه احساس می کردم که چیز مهم تری هست. اکنون آن چیز بسیار مهم را یافته ام. به باور به خدای یکتا و یگانه رسیده ام! هر شب این عبارات را با خود تکرار می کنم: "اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله" (گواهی می دهم که خدایی جز الله نیست و گواهی می دهم که محمد-صلی الله علیه و سلم- فرستاده ی اوست.) دیدن رنگ های حقیقی این گیتی چه زیباست! تعطیلات تابستان را در براتیسلاوا سپری نمودم. با یک بانوی مسلمان آشنا سده که کمک زیادی به من کرد. ما سه روز را در یک کنفرانس تابستانی اسلامی در جمهوری چک گذراندیم که تجربه ی فراموش نکردنی بود. تجربه ای که من را به سمت بهتر شدن متاثر و متحول ساخت. آن خانم برای من یکی از بهترین افراد بوده است و خواهد بود. او کسی بود که در مهم ترین لحظات زندگی کنار من بود. در حالی که از درستی تصمیم خود کاملاً مطمئن بودم، سرانجام اسلام را پذیرفتم! بعد از هشت ماه بالا رفتن از سراشیبی، نهایتاً شهادتین را با کمال آرامش و درک عمیق بیان داشتم. احساس تولدی دوباره... بُهت... با به هم زدن بال های آن پروانه ی شگفت آور و مردد در قلبم بالاخره رها گشت. شانسی برای داشتن یک زندگی بهتر و هدف دار! این حالت را برای همگان آرزو دارم. همین را بارها و بارها هنگام نمازخواندن و طلب رحم و مغفرت از خداوند در خود احساس می کنم... تنها تعداد معدودی از تصمیم من خبر دارند و همین بهتر است. والدینم آن را درک نمی کنند. مشکلاتی در این زمینه با آنان داشتم... آن ها قرآن را از من گرفته و کتاب های مربوط به اسلام و موبایلم را از من دور کردند... احساس پوچی می کردم. با این کارها ایمان من قوی تر و محکم تر می شود... خواهرم به خداوند باور ندارد. انشاءالله او هم مانند من حقیقت را خواهد یافت. برای او دعا می کنم، او استحقاق آن را دارد. احساسی شگفت انگیز داشته و می دانستم که بر راه درستی قرار دارم، گرچه گاه در آن فریب ها، موانع و سوء برداشت هایی برای بعضی افراد پیش می آید. حال، مأموریت من چیست؟ پاسخ را می دانم: انسانی خوب، دوستی نمونه و همسری خوب برای شوهرم باشم... این تنها چیزی است که اهمیت دارد. من خوشحال و سپاسگزار هستم. {وَ للهِ المَشرقُ وَ المَغرِبُ، فَأینَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجهُ اللهِ، إنَّ اللهَ وَاسِعٌ عَلیمٌ.} (سوره بقره: 115) یعنی: (و خدا را است مشرق و مغرب، هر سو که روی آورید همانجاست روی خدا، هر آئینه خدا فراخ نعمت داناست.)
خواهر شما اندی، جمهوری اسلواکی، 2006
ترجمه: مسعود |