تاریخ چاپ :

2025 Jul 01

www.mohtadeen.com    

لینک مشاهده :  

عـنوان    :       

کریستفر ایکس عیسی، نوه ی جان کینگ اوسورو

عیسی در لاگوس، نیجریه، در یک خانواده ی مسیحی به دنیا آمده است و او را کریستفر نامیدند. وی از دوران کودکی خود چنین می گوید: "به خاطر دارم که همراه برادرم از خانه بیرون می رفتیم و مانگو می دزدیدم و بعد برای حفط جانمان فرار می کردیم. زنان جادوگر، افراد نظامی، خیابان های غبار گرفته و مردمی که کفش و یا حتی لباسی برای پوشیدن نداشتند را به یاد دارم".

عیسی در دوران کودکی هیچ وقت سرپناهی نداشت. مادرش به عنوان زنی مذهبی و بلند پرواز، نقش اساسی را در زندگی وی ایفا نمود. وی عیسی و برادر بزرگترش را به خانواده اش سپرد تا برای ادامه ی تحصیل همراه همسرش به بریتانیا برود. عیسی تعریف می کند که: "ما همراه خانواده ی مادرم در لاگوس زندگی می کردیم، سپس خانواده ی پدرم از طرف وی بدون اینکه به مادرم اطلاع دهند ما را پیش خودشان بردند طوریکه خانواده ی مادرم فکر کردند ما را دزدیده اند". خانواده ی پدرم که از اشراف زاده های نیجریه بودند و قبلاً از سلطنت عزل شده، معتقد بودند که نوه هایشان باید طبق آداب و رسوم سلطنتی تربیت شوند.

عیسی از تعلیم و تربیت خود در خانواده ی پدریش چنین توصیف می کند: "در آنجا با شیوه ی نخبه سالاری آشنا شدم و این هم پدیدآورنده ی نوعی افکار نژاد پرستی بود. به نظرم این روش غلطی است و حالا هم از افرادی که چنین افکاری و اندیشه ای دارند بدم می آید. من فردی هستم که به دنبال عدالت و برابری می باشم.

مادر عیسی وقتی فهمید فرزندانش ناپدید شده اند به طرز باورنکردنی غمگین و ناراحت شد. اما علی رغم خطراتی که به دنبال داشت به خاطر عشق مادرانه خود به نیجریه بازگشت تا بچه هایش را پیدا کند. به گفته ی عیسی: "انگار داشت به من الهام می شد که اتفاقی خواهد افتاد و آنروز من و برادرم داشتیم بیرون از خانه بازی می کردیم. وقتی سرم را بلند کردم مادرم را از دور دیدم و به برادرم گفتم؛ "به تو گفته بودم که او بر می گردد!" و مادرم از اینکه می دید پسرانش سالم هستند از خوشحالی گریه می کرد".

عیسی همراه مادر و برادرش به بریتانیا فرار کردند. در فرودگاه نیجریه عیسی برای اولین بار مردم غریبه و چیزهای جالبی را می دید. بالاخره آنها به سوی بریتانیا پرواز کردند. عیسی در شمال لندن به مدرسه رفت و سرانجام برای کسب مدرک هنر وارد دانشگاه شد. او دانشجوی نمونه بود و همیشه نقاشی های زیبایی می کشید و از راه طراحی و نقاشی ابراز وجود می کرد. وی می گوید: "من آیینه ی واقعیت بودم و همیشه حظ می کردم".

 خانواده ی از هم پاشیده

وقتی که والدین عسی در سن پنج سالگی از هم جدا شدند زندگی وی بسیار تغییر نمود. پدرش یک نظامی بود و به عنوان مهندس در ارتش سازمان ملل کار می کرد. عیسی شاهد خشونت خانوادگی زیادی بوده و پس از آن همراه مادرش خانه را ترک نمود. حتی در آن موقع نیز وی سعی می کرد جلوی بدرفتاری های پدرش را بگیرد. او می گوید: من نمی ترسیدم، چون این تازه آغاز راه بود. اصلاً نمی توانم از عدالت چشم پوشی کنم و این همیشه در وجودم بود.

دین جدید - راهکارهای جدید

بعد از جدایی والدینش مادر عیسی به کلیسای مونی ها پیوست. آنها معتقد بودند که حضرت مسیح در وجود پیشوایشان حلول کرده است. عیسی فکر می کرد که این مذهب زمینه ی مسائل اخلاقی را برایش فراهم می نماید. مادرش کلیساهای زیادی را امتحان کرده بود ولی این یکی بیشتر به آنها کمک کرد. کم کم عیسی و برادرش از کلیسا متنفر شدند، چرا که مادرشان درآمد خانواده را هر ماه به کلیسا می داد و به جای اینکه بیشتر به بچه هایش برسد تا می توانست وقتش را در کلیسا می گذراند.

سن نوجوانی عیسی برای مادرش دردآور بود. برای وی بزرگ کردن سه بچه به تنهایی در کشوری غریب مانند بریتانیا و ادامه ی تحصیل و اخذ مدرک دکتری و تدریس در دانشگاه خیلی سخت بود. عیسی بیشتر اوقات در خیابان ها بدون هدف پرسه می زد و این جزئی از زندگیش شده بود. وی می گوید: " ندایی از درون به من می گفت که این کارم درست نیست. مادرم ما را با خواندن انجیل بزرگ کرده بود، همیشه به خدا ایمان داشتم و مسیح الگو و سرمشق من در زندگی بود. درواقع فرد بسیار معتقد به اصول و قوانین بودم و برادرم مرا سرزنش می کرد و می گفت که با چنین تفکری هیچ گاه ثروتمند نمی شوم.

بی هدفی و سرگردانی

وقتی مادرش از طرف کلیسا پسر بزرگتر را به عنوان مبلغ مونیز (یکی از شاخه های مسیحیت) به کشورهای دیگر فرستاد، عیسی با مادر و خواهر کوچکترش تنها ماند. وی علی رغم اینکه با آنها صمیمی بود اما احساس می کرد که نیاز دارد مدتی از خانه دور بماند. وقتی به مادرش گفت که می خواهد سه روز به مسافرت برود، درواقع این دوری سه سال طول کشید. او آن را سرگردانی و بی هدفی نامید.

عیسی به راحتی با دیگران دوست می شد و خیلی زود مهارت های زندگی را یاد می گرفت به عبارت دیگر برای موفقیت باید مایل باشید تا شانس خود را بیازمایید. به عنوان یک نوجوان به فرقه ی رستافرینان ملحق شد و جذب افکار و عقاید آنان گشت. پیروان آن در وجود عیسی استعداد فراوانی را می دیدند به همین دلیل به خوبی او را تعلیم دادند تا تبدیل به فردی با لیاقت و ماهر شود. او آموخت که فردی درستکار و بلند همت باشد. به تمام نقاط بریتانیا سفر کرد به عنوان مثال از شهر لکستر دیدن نمود، و بعدها در آنجا با اسلام آشنا شد.

مواجه شدن عیسی با اسلام و آشنا شدن با همسرش

عیسی برای اولین بار در لکستر مسلمانان را می دید و همان جا بود که با همسر آینده اش نیز آشنا شد. وی می گوید: "وقتی دیدمش فکر کردم او هم مانند زنان دیگر است و می توانم فریبش دهم ولی درست بر خلاف تصورم بود. درواقع هر دو همدیگر را دوست داشتیم اما او این حالت را از من مخفی نگهداشته بود. یک روز مادرش به دیدن من آمد و گفت که چنانچه به دین اسلام روی بیاورم دخترش با من ازدواج می کند. در طول چند هفته او مرتب مرا به سوی اسلام دعوت می کرد، و شش هفته بعد به دین اسلام مشرف شدم".

عیسی سؤالات زیادی داشت که تا به آن روز کسی نتوانسته بود به آنها پاسخ دهد. با وجود اینکه مادر همسرش در لکستر بود اما هر طور شده به سؤالات وی پاسخ داد. سرانجام زنی که ابتدا می خواست او را فریب دهد امروز به عقد وی درآمده و خانواده ای تشکیل داد که همیشه در آرزویش بود. مادر عیسی از خبر مسلمان شدن وی بسیار خرسند شد زیرا پسرش حالا داشت مسیری را طی می کرد که به سوی پروردگار ختم می شد. او همیشه به عیسی می گفت که کورکورانه و از روی تقلید هیچ دیدنی را نپذیرد. عیسی زندگیش به کلی تغییر نمود و در مسیری بدون آلایش و درست به زندگی ادامه داد.

پایان

 

ترجمه: مسعود

مهتدین

Mohtadeen.Com