|
تاریخ چاپ : |
2025 Jul 01 |
www.mohtadeen.com |
لینک مشاهده : |
عـنوان : |
عثمان اندرو یانگ، خطاط و ماجرا جو |
حس ماجرا جویی عثمان او را فراتر از مطالعات خود یعنی تاریخ عرب در دانشگاه سنت اندروز، اسکاتلند کشاند و منجر به کشف مناطق عجیب و غریب دنیا و دیدار با مهربان ترین مردم دنیا گشت. اما مهمتر از همه توانایی این را داشت که به خودآگاهی و کشف استعداد درونی برسد و با درک زیبایی و بیان آن به صورت ملموس به منقوش کردن ذهن و قلب خود بپردازد. حتی در آغاز سفر خود مشاهدات بسیاری داشته، و باعث شد تا در سال های آینده بر روی بوم نقاشی به تصویر بکشد. مسافرت به آفریقای شمالی در سن هجده سالگی به آفریقای شمالی، تونس، نیجریه و مراکش سفر کرد. اغلب از صبح تا شب در کنار جاده بدون داشتن پول یا دانستن زبان عربی و یا حتی هدفی سرگردان می ماند. درواقع مردم مهربان آنجا به عثمان زبان عربی آموختند. گاهی در دهکده های دور افتاده ساعت ها بچه های آنجا برای تماشای او از خانه هایشان بیرون می آمدند و برایش غدا می آوردند. به راستی که یک خارجی بی پول و گرسنه بود اما او داشت دنبال چیزی می گشت و مطمئن بود که آن را پیدا خواهد کرد. برای اولین بار بخشندگی و سخاوت را در میان مردم آفریقای شمالی تجربه کرد و این اولین برخورد وی با مسلمانان بود و باعث شد به مسافرت های خود ادامه دهد. جذبه ی دست خط های قدیمی در حالی که از دیدن لغات غیر قابل فهم یونانی روی دیوارهای یونان باستان، ژرف معنای خط هیروگلیف مصر باستان و سپس خط های زیبا و اشکال مختلف از دست خط های عربی قدیم در آفریقای شمالی دلسرد می گشت بر این واداشته شد تا از معنی همه آنها سر در بیاورد. وی به زبان عربی خیلی تمایل داشت گرچه پذیرفته بود که در یادگیری آن نمی تواند عالی عمل نماید ولی حافظه ی خوبی داشت. وقتی که داشت عربی کلاسیک را مطالعه می کرد خیلی راحت توانست سوره ی یوسف را حفظ کند. آن موقع معنای آن را نمی دانست ولی شیفته ی کلمات زیبای آن شد. سفرهای مکرر با وجود اینکه در دانشگاه زبان عربی را به طور سرسری می خواند و ماجراجویی های زیادی در آفریقای شمالی داشت، ولی سرانجام به عنوان معلم هنر فارغ التحصیل شد. عثمان در زادگاه خود، اسکاتلند، سرگرمی و تفریح های فراوانی داشت. اما وقتی مدت شش هفته در لندن زندگی کرد از لحاظ روحی و جسمی احساس تنهایی و افسردگی نمود طوریکه با کسی در ارتباط نبود. طولی نکشید که در مصر فرصت شغلی پیدا کرد ولی قبل از آن مدتی به سودان رفت. وی در آنجا با بیابان های عظیم و هوای بسیار گرم و مردم مهربان مواجه شد. او به خاطر آورد که همه آنها مسلمان هستند، نماز می خوانند و از آداب و رسوم خوبی برخوردار می باشند. مردم آنجا ساده بوده و لباس سنتی می پوشیدند. عثمان با مهمان نوازی گرم مسلمانان روبرو شد که مرتب وی را به منزلشان دعوت می کردند و این باعث شد تا احساس راحتی و دلگرمی نماید. او بیان داشت که: "در سودان، آداب و رسوم خوب مردم فضایی خودمانی و بازی را ایجاد کرده و باعث شده بود تا احساس امنیت نمایم". نماز در میان ناکجا آباد او همراه پانزده نفر از مسافران دیگر، با کامیون به بالای کوه "جبل مارا" رفتند. هنگامی که خورشید داشت غروب می کرد، هر کس وسایلش را جایی گذاشته و به صف ایستادند، یک نفر هم اذان گفت تا شروع به خواندن نماز مغرب نمایند. عثمان در میان آنها خود را خارجی به حساب آورد در نتیجه دوربینش را آماده کرد تا از آنها عکس بگیرد. وی می گوید: "از همان لحظه دانه ی اسلام در قلبم کاشته شد. پیاده شدن از کامیون و نماز خواندن در نا کجا آباد خیلی ساده به نظر می رسید چرا که هر کسی آنجا بود از کوچک تا بزرگ داشتند نماز می خواندند". طی پنج روزی که آنجا اقامت داشت هر روز صبح زود با صدای وزیدن باد و خش خش چادری که در آن خوابیده بود و زمزمه ی نماز گزاران از خواب بیدار می شد. قرآن در قاهره در این بین او با تازه مسلمانی آشنا شد که به او پیشنهاد داد تا همراه وی به جمع حافظین قرآن بیاید و از نزدیک شاهد حفظ آنها باشد. ابتدا به پیشنهاد او توجهی نکرد، یک سال گذشت تا اینکه با پیشنهاد داده شده موافقت کرد. او تقریباً به دنیای بیرون پشت پا زده و بیشتر سرگرم نقاشی، مدیتیشن، یوگا و مطالعه بود. اما هنوز هم احساس می کرد که به چیزی تعلق ندارد. با دوست تازه مسلمانش که پیشنهاد رفتن به محافل حفظ قرآن را داده بود صحبت کرد. عثمان حس کرد که چیزی در وجودش در حال شتاب گرفتن است. یک روز تصمیم گرفت به جمع حافظان قرآن برود، پس از اینکه در زد دو مرد جوان درشت اندام در را باز کردند و به وی خوش آمد گفتند هنگامی که وارد شد پانزده نفر در آن جمع حضور داشتند و با همه دست داد. وقت نماز بود و او نیز به نماز خواندن دعوت شد بنابراین به صف آخر ملحق شده و کنار یک دکتر مصری ایستاد. وی اظهار داشت: "تنها داشتم از روی حرکات آنها تقلید می کردم و چیزی بلد نبودم. وقتی صدای آیات قرآن را شنیدم احساس کردم که خیلی وقت است این صدا را می شناسم. با خودم گفتم این صدا چقدر برایم آشناست، هر چه فکر کردم چیزی به خاطر نیاوردم انگار در نهان خانه ی قلبم خود را پنهان کرده بود طوریکه آن را بارها تجربه نموده ام". عثمان بیشتر به خاطرات گذشته اش فکر کرد به وقتی که از روی خط عربی خوش نویسی می کرد. این اشتیاق و آرزو وی را به چنین سعادتی رساند. مسیری که باعث شد تجربه ای به این زیبایی داشته باشد و روزی جزئی از وجودش شود. وی بیان داشت که "با اولین طنین قرآن انگار قلبم به لرزه افتاد". او با یافتن اسلام، خود را پیدا کرد. همچنین استعداد رشد یافته ای که خطاطی های زیبایی را خلق می نمود. پایان
ترجمه: مسعود
|