تاریخ چاپ :

2025 Jul 01

www.mohtadeen.com    

لینک مشاهده :  

عـنوان    :       

چگونه خدا را یافتم؟ - فنلاند

 


پروتستانی از فنلاند- "پس از 11 سپتامبر لازم دانستم که درباره ی اسلام بیش تر بدانم."

من پسری فنلاندی هستم که در خانواده ای مسیحی، در یک کشور مسیحی و در یک شهر مسیحی که 5 سال قبل هیچ مسلمان یا مسجدی در آن جا وجود نداشت، بزرگ شده ام. وقتی کوچک تر بودم، مادرم مرا یلی زیاد به مراسم های کلیسا و کودکستان مسیحی می برد. با ترس از خدا در قلبم بزرگ شدم. وقتی 15 سال سن داشتم، به اردوی اعتراف که دو هفته طول می کشید رفتم. این رسم کلیسای است که بعد از آن جوان ها حق ازدواج در کلیسا را می یابند.

اطلاعاتی که درباره ی اسلام داشتم بیشتر ناشی از آموخته های مدرسه و شنیده های تلویزیون بود. می پنداشتم که اسلام دین ترور است و حقوق زنان را ضایع می سازد. بعد از 11 سپتامبر می خواستم اطلاعات بیشتری درباره ی اسلام پیدا کنم. احساس می کردم دیوانگی است که شخصی بخواهد خود را در یک هواپیما به کشتن دهد تا آنکه ساختمان عظیمی را فرو ریزد. می خواستم بدانم چه چیزی یک انسان را به انجام چنین عملی وامی دارد.

در شهر هیچ مسجد و مسلمانی نبود که چیزی از او بپرسم. بنابراین به اینترنت روی آورده و مسلمانی اهل اردن را پیدا کرده و از او سؤال هایی درباره ی اسلام پرسیدم. مقالات زیادی درباره ی اسلام مطالعه کردم. سرانجام جواب سؤالاتم را پیدا نمودم. می دانستم که در اسلام زنان به خاطر ترس از مردان سر و پاهایشان را نمی پوشانند، بلکه این کار را به خاطر احترام و پاکدامنی خویش انجام می دهند.

همچنین مطالبی را درباره ی حضرت محمد صلی الله علیه و سلم خواندم؛ که قبل از رفتن به جهاد  می فرمود:درختان و حیوانات را آسیب نرسانید و زنان و کودکان و سالمندانی را که از نبرد عاجزند نکشید.

یک شب که در اتاقم تنها بودم داشتم مقالاتی را درباره ی رحمت خداوند می خواندم، حادثه ی عجیبی اتفاق افتاد. ناگهان پر از شور و شعف شدم. ضربان قلبم به تندی می زد و عشق و محبت را به تمام بدنم می پراکند. فکر می کنم شروع به گریستن نمودم. تا آن لحظه شادی اینچنینی را تجربه نکرده بودم. اما بعد فکر کردم که شاید این حالت از جانب خدا نباشد. وقتی از بچه بودم آموخته بودم که خدایی وجود دارد  که سه تا در یکی و یکی در سه تا است. اکنون کسانی را می دیدم که گونه ای دیگر باور داشته و می گفتند که هیچ خدایی جز یک خداوند وجود ندارد. هرشب قبل از خواب از خدا می خواستم که من را به راه راست هدایت فرماید. از آن پس خواب هایی درباره ی خداوند را می دیدم، خواب هایی درباره ی بهشت و ... دیگر مطمئن شده بودم که باید شهادتین را بر زبان بیاورم.

پس از آغاز جنگ عراق به طور مرتب روزانه 5 بار نماز می خواندم. به این احساس رسیده بودم که علت درد و رنج مسلمانان در سراسر جهان به خاطر ضعف ایمان ما است. بنابراین بلیط تهیه کرده و همه ی پول هایم را برداشته و مدرسه را رها کردم تا به اردن رفته و نماز خواندن و زبان عربی را بیاموزم. برای سکونت نزد دوست اردنی که بر اینترنت پیدا کرده بودم رفتم. به شهر عمان در البیادر رفتم. در همان اولین روز به آن جا رفته و با برادر مسلمانم که مانند یک قدیس بود ملاقات کردم.

بعد از نماز عشاء پیش من آمده و گفت می خواهد به مسجد رفته آن جا غذا خورده و همانجا بخوابد و به سخنرانی گوش دهد و از من هم خواست که در صورت تمایل با او بروم. فکر کردم که حتماً یک رسن اسلامی است و بی ادبی خواهد بود اگر نپذیرم. بنابراین با او رفته و به سخنرانی های زیبایی گوش دادم.

با این اشخاص ماندم. لباس هایم را تغییر داده و پوشش سنتی را اختیار نمودم. ریش گذاشته و برای تعامل بشتر و ترغیب دیکران به ادای نماز و اعمال نیک به مساجد مختلف سرمی زدیم. این کار برای من خیلی سخت بود. آن روزها خیلی گریه می کردم. از خدا می خواستم که قلب پدر و مادر و برادرهایم را برای قبول اسلام بگشاید.

یک روز نزد کلیسایی رفته و دعا کرده و از خدا خواستم این دو دروازه ی دوزخ را به دروازه های بهشت تبدیل کند و این مردم را هدایت فرماید. مسیحیان من را دیده و به پلیس اطلاع دادند، اما یکی از برادرها من را از دست آنان نجات داد. روز بعد به یک مسجد رفتیم و دو نفر گردشگر ژاپنی آمده و اعلام کردند که می خواهند ایمان بیاورند. ما هم به آن ها دعا کردن و شهادتین را یاددادیم و دو رکعت نماز شکر خواندیم.

یک شب در خواب شنیدم که صدایی ابتدا ندا داد که عیسی، موسی و محمد تنها پیامبرانی بوده اند و آنگاه ندا آمد که تو بهشتی هستی. بعد از خواب برخاستم.

بعد از بزرگان مسجد پرسیدم که برای یادگیری عربی باید کجا بروم و سفارش کردند که بهتر است به پاکستان بروم. اکنون یک سال و نیم است که در پاکستان اقامت داشته و عربی را آموخته ام. همچنین مادربزرگ و پدرم گفته اند که آماده ی پذیزش اسلام می باشند. وقتی به فنلاند بازگردم تصمیم دارم که مردم را به اسلام دعوت نمایم و خانواده و آشنایانم را با اسلام آشنا سازم. به خصوص تمام سعیم را بکار می گیرم که به دین اسلام دربیاید. از تمام کسانی که این داستان را می خوانند می خواهم دعا کنند که مادر، مادربزرگ و برادرهایم اسلام بیاورند.

والسلام.

 


 

 

ترجمه: مسعود

سایت مهتدین

Mohtadeen.Com