|
تاریخ چاپ : |
2025 Jul 01 |
www.mohtadeen.com |
لینک مشاهده : |
عـنوان : |
بواسطه ی مشاهده ی رفتار من با مادرم مسلمان شد -1 |
بسم الله الرحمن الرحیم
لازم به یادآوری نیست که نیکی با والدین فرصتی طلایی است که جز با ورود به بهشت جبران نمی شود. بنابراین من بر به همراه بردن خانواده و به خصوص مادر بیمارم به همراه خود پافشاری کردم. این شرط اول و آخر من برای پذیرش بورس آلمان برای دوره ای به مدت یک سال و چند ماه برای تحقیق علمی دروس تخصصی بود. مدیر شرکت به من تاکید کرد که با این شرط نمی تواند من را بفرستد و سه کارمند دیگر هستند که شرایطی هم پیش نکشیده اند. از او پرسیدم: آیا من را جزو افراد برتر می دانید یا خیر؟ گفت: البته، آری! - آیا در قوانین اعزام به خارج، تبصره ی به خصوصی برای شرایطی مانند وضعیت من و مادرم وجود ندارد؟ - فکر می کنم وجود داشته باشد. - خیر... حتماً هست! من اطمینان دارم کسی که قانون می گزارد شرایط مهمی مانند این در جامعه را مدنظر داشته است. با این وجود من قلباً می گویم که هیچ اشتیاقی به رفتن بدون همراهی مادرم ندارم و بدون شک درباره ی این شرط خود حاضر به مصالحه نیستم. بحث من و مدیر شرکت همین جا پایان پذیرفت و من موضوع را به طور کلی فراموش کردم. امیدی به اعزام شدن نداشتم، چرا که مدرک آن نیازمند تلاش و سختی بسیار بوده و در مقابل افزایش حقوق ماهانه ی آن ارزش این همه سختی را نداشت. برای همین وقتی که مدیر از تصمیمش برای اعزام من خبر داد احساس کردم به راه سختی قدم می گذارم. همسرم نیز از شنیدن این خبر چندان خوشحال نشده و مادرم دلتنگی خود را پنهان نکرد. گرچه مادرم اعتراضی نکرد و این از اخلاق پرمهر و عطوفت او با من بود. او نظر خود را به شیوه ی آرام و ملایم بیان می کرد چون می دانست هر منظور و خواسته ای داشته باشد آن را به جای خواهم آورد. بنابراین برای هیچ چیزی ناله و براز ناراحتی نمی کرد و کاملاً از من اطمینان داشت و به آن افتخار می کرد. با وجود این سردی و برودت که در پذیرش اعزام وجود داشت، در درون خود احساس می کردم که در این کار خیری نهفته است... نمی دانم چه خیری؟! اما احساس می کردم پیش خواهد آمد! به مادرم گفتم: "آب و هوایی عوض می کنیم، تجربه مان بیش تر می شود." او با گذشت و مهربانی پاسخ داد: خداوند تو را و ما را خیر و برکت نصیب کند. من این حرف او را به مثابه یک قبولی ارزشمند به حساب آوردم. چند روز قبل از مسافرت نزد پزشک مادرم رفته و مقدار زیادی از داروهایی که مصرف می نماید را خریداری کردم. همچنین همه چیزهایی را که فکر می کردم شاید نیاز داشته و دوست دارد را آماده نمودم. به شهر کلن آلمان، جایی که قرار بود در آن تحصیل نمایم رسیدیم. بلافاصله به جستجوی مسکن راحت و آسوده ای پرداخته و در محله ی بسیار ساکت و آرامی آن را پیدا نمودم. در درجه ی نخست جز راحتی و آسایش مادر، همسر و سه فرزندم را در نظر نداشتم. کارهای تحصیل به سرعت پیش می رفت. سعی داشتم تمام وقتم را به آن اختصاص ندهم. بنابراین زیاد به خودم در برنامه ی درسی فشار نمی آوردم تا وقت کافی برای بودن همراه خانواده و مادرم داشته باشم. در رابطه با خانواده ام مشکلی نبود چون با شرایط جدید به خوبی خو گرفتند و کارها به خوبی پیش می رفت. اما در رابطه با مادر بیمارم اوضاع کمی پیچیده بود. من و خانواده ام باید توجه بیش تری به او می کردیم. می دانستم که او، حتی اگر در غربت احساس خوبی نداشته باشد، به روی خودش نمی آورد تا باعث سردرگمی و آزردگی من نشود. من از هیچ تلاشی برای آسایش او کوتاهی نمی کردم. ماشین مناسبی خریداری کرده و آن را نزدیک درب منزل نگاه داشته و یک ویلچیر خریداری نموده و او را با آن به ماشین رسانده و بر صندلی کنار راننده می نشاندم. بیش تر وقت ها سعی می کردم با شوخی و تشویق باعث خوشحال کردن او شوم. هر وقت احساس ناراحتی یا خستگی می کردم داستان آن مردی را به خاطر می آورم که مادرش را بر دوش گرفته و به دور کعبه طواف می کرد و از حضرت عمر رضی الله عنه پرسید: "آیا حق او را ادا کرده یا گوشه ای از آن را جبران نموده ام؟" حضرت عمر گفت: "خیر، حتی یک لحظه را نیز جبران نکرده ای، تو او را حمل می کنی و آرزوی مرگش را داری تا آسوده شوی، حال آنکه او تو را حمل می کرد و آرزوی زندگی و حیات برای تو داشت!... این جریان را به یاد آورده و از خود شرم می کردم و هر چه غرور از اینکه وظیفه ی خود را در برابر او انجام داده باشم را از ذهن می زدودم. یادم نمی آید که هرگز او را خشمگین کرده باشم و از شادی در پوست خود نمی گنجیدم وقتی رضایت و خوشحالی را در چهره ی او می دیدم و دعای صادقانه اش را که هر جا می رفتم هوای آن را معطر می ساخت می شنیدم... هر بار که او را از ماشین پیاده کرده و سوار ویلچیر می نمودم یا در باغ یا بازار می گرداندم با او ملایم و مهربان رفتار می کردم. همسرم می دانست که این موضوع برای من مهم است و در چنین مواقع و گردش هایی رسیدگی به بچه ها و مراقبت از آن ها را به عهده می گرفت. بدون آنکه بدانم دو چشم همیشه من را تحت نظر داشتند و این مراقبت و توجه بسیار و سعه ی صدر من در رسیدگی به مادرم او را متحیر ساخته بود. یک روز که از گردش تفریحی به همراه مادر، همسر و فرزندانم باز می گشتیم. دیدم که همسایه ی مان به سمت من می آید. من مشغول پایین آوردن بعضی از وسایل از ماشین بودم. تا حد اندکی او را می شناختم و معمولاٌ با هم در دور و بر منزل یا بازار کوچک مرکزه محله احوالپرسی کوتاهی داشتیم. او مرد بلند قد، چهارشانه با موهای سفیدی بود که نشان از سن بالای او داشت. اما بسیار چابک و سر زنده بود. با این حال نمی توانست آثار نیرومند پیری را از خود دور سازد که رد پایش بر انحنای پشت و چروک های صورت و ضعف بیناییش معلوم بود. روحیه ی جوانی داشت و انسان خونگرمی بود و لبخند ساده و بی ریایی بر لب داشت که هر کس را که می دید با آن استقبال می کرد، حتی اگر آن شخص، بیگانه ای چون من بود.
ادامه دارد...
پایان ترجمه: مسعود |