تاریخ چاپ :

2025 Jul 01

www.mohtadeen.com    

لینک مشاهده :  

عـنوان    :       

داستان اسلام آوردن ام لقمان

 داستان اسلام آوردن ام لقمان

داستان من ماجرای بازگشتم به سوی اسلام می باشد. همه ما مسلمان متولد می شویم و کسانی که سرگردان در پی مسیر بهتری برای زندگی هستند به خواست پروردگار به دین اسلام روی می آورند. هنگامی که به دنیا آمدم قبلاً اسلام به خانواده ام ارائه شده بود.

دایی هایم هر دویشان پس از پایان جنگ ویتنام اسلام را پذیرفته بودند. و مادر و خاله ام را با دین اسلام آشنا نمودند، بی نیاز از اینکه آنها تا کنون هم از پذیرفتن آن سر باز زده اند.

آن ها در گفتن این موضوع به پدر و مادرشان (پدربزرگ و مادربزرگم) چندان اشتیاقی نداشتند. همانطور که می بینید خانواده ام دارای پیشینه متعصب کاتولیکی می باشند به همین دلیل اگر یکی از آنها به دین دیگری وارد می شد به نظرشان کار بسیار وحشتناکی انجام داده است. در طول دوران بچگی، همیشه سؤالاتی از این قبیل داشتم که خدا کیست و از کجا آمده است؟

توجه داشته باشید که این دو سؤال طی سفر معنوی که داشتم مرتب ذهن مرا به خود اشغال کرده است. کلیسای جامعی که همراه خانواده ام به آنجا می رفتیم جای بسیار بزرگ و عظیمی بود، و به نظرم ترسناک ترین مکانی بود که تا به حال دیده بودم.

موسیقی که در آنجا نواخته می شد غیر عادی بود و ترکیب شمع ها و چرک و لک روی شیشه ها باعث شده بود تا سایه ای مخوف و هولناکی را به وجود بیاورد. همه ی این ها برایم خیلی خسته کننده بودند. پیراهن هایی که بسیار دقیق تزئین شده به طرز عجیبی سراسر موهایم را می پوشاند و احساس می کردم که تبدیل به عروسکی چینی شده ام و اگر کسی به من دست می زد و یا مرا حرکت می داد شکسته می شدم.

فراموش کردم که بگویم من به دو مراسم عشای ربانی متفاوت یکی اسپانیایی و دیگری انگلیسی می رفتم. اسپانیایی را راحت می فهمیدم ولی چون والدینم می خواستند انگلیسی یاد بگیرم با من فقط انگلیسی صحبت می کردند، بنابراین یادگیری آن برایم سخت بود. خلاصه بعد از همه ی این ها و گذشت این همه سال نتوانستم پاسخی برای این دو سؤال بیابم.

همچنان که بزرگ می شدم، چیزها خیلی سریع تغییر نمود، هشت سالم بود که خاله ام به دین اسلام مشرف شد. هنوز نمی دانستم که معنی این و آن چیست، تنها کلماتی را می شنیدم که برایم قابل فهم نبودند. پس از مدتی والدینم از هم جدا شدند و من و مادرم با مادربزرگم (که کاتولیکی متعصب و سنتی بود) زندگی می کردیم.

پس از مدتی مادرم به جورجیا نقل مکان کرد و من در نیویورک ماندم، و رفتن به دو مراسم عشای ربانی جداگانه و اعتراف به گناه کارهایی بودند که انجام می دادم.

دوسال بعد که بزرگتر شدم همراه مادرم به جورجیا رفتم و حدس بزنید چه اتفاقی افتاد! او نیز مسلمان شده بود و نمی دانستم معنی این کارها چیست. آن موقع احساس می کردم مادرم که زن زیبا و با وقاری بود با مسلمان شدنش از بین رفته و نابود شده است. اما حالا می دانم که با چنین دینی زیبایی او صد چندان شده بود.

نمی دانستم چه کار باید بکنم. تنها یک چیز می دانستم که در آن سن حساس نمی خواستم روسری سر کنم و پوشیده باشم. مادرم سعی می کرد با زور هم که شده روسری سر کنم و لباس بلند بپوشم. سپس به این نتیجه رسید که هر چقدر تلاش کند بیشتر با وی لج می کنم. حتی یک بار از خانه فرار کردم و به منزل یکی از اقوام رفتم تا از دست مادر تازه مسلمانم دور بمانم.

زمان همچنان سپری می شد و حس کنجکاوی من نیز گسترده تر می شد، دوباره با این فکر می کردم که خدا کیست و از کجا آمده است. بنابراین در سن پانزده سالگی به جستجوی پروردگار پرداختم. آن موقع از مادرم دور بودم و به نیویورک برگشته و با مادربزرگم زندگی می کردم. به دعوت دوستانم به کلیسا رفتم ولی چون زیاد نتوانستم با آنها ارتباط برقرار کنم به تحقیقات خودم ادامه دادم.

وقتی هفده سالم شد مجبور شدم به کلیسا بروم، من یک غسل تعمید داده شده بودم و چون راه دیگری نمی شناختم بنابراین با کلیسا ماندم و خدا و پسرش را دوست داشتم. اما بازهم او کیست و از کجا آمده است؟ و حالا پسر هم دارد، آیا من همین الان متوجه این امر شده ام؟ خودم را در حصار چهارچوب چنین دینی زندانی می دیدم و نمی خواستم به غیر از مذهب به چیز دیگری فکر کنم.

از دبیرستان که فارغ التحصیل شدم، دو سال هم در دانشگاه درس خواندم. آنجا بود که با کشیش جوانی که تنها سه سال از من بزرگ تر بود آشنا شدم. او انجیلی به من داد و از من خواست تا به منظور احیای دوباره ی عقیده ام به خدا بخش های مهم آن را بخوانم، اما کدام خدا!

در این باره از افراد زیادی تغذیه شده بودم و لازم بود تا عقیده ام را احیا نمایم، اما نمی دانستم از چه روشی می توانم این کار را انجام دهم. او به من اطمینان داده بود که برای هدایت من کنارم است.

چنانچه سؤالی داشتم همیشه پاسخی برای آن داشت، اگر شفافیت موضوعی برایم مهم بود او این کار را می کرد. مدتی دنباله رو موعظه های او بودم و به کلیسایی که وی توصیه می کرد می رفتم. انجیل در اختیارم بود و تمام بخش های آن را به دقت می خواندم و خودم را برای همه ی این قضایا آماده کرده بودم.

خشکم زده بود و هیچ عکس العملی از خود نداشتم، بعضی از چیزها اجازه نمی دادند که از خدمات کلیسا لذت ببرم. دیگر نمی توانستم از جایم بلند شوم و بگویم؛ مسیح متشکرم. میان مراسم برخواسته و کلیسا را ترک کردم و دیگر به آنجا بر نگشتم. اجازه دهید توضیح دهم، چیزهایی در کلیسا می دیدم، نمی دانم چه بود، چیزی بود که به من خیره می شد و من هم به آن.

چند ماه بعد، دوبار خواب دیدم. در خواب چیزی داشت تعقیبم می کرد و سپس دوروبرم می گشت و با زبان دیگری با من حرف می زد. این بار تصمیم گرفتم که راجع به مذهب هیچ کاری نکنم. فقط دعا می کردم و منتظر بودم که چه اتفاقی خواهد افتاد. بیست و سه سالم شد و صاحب دو فرزند شده بودم و هنوز پاسخ سؤالاتم را دریافت نکرده بودم.

یک روز داییم به من تلفن کرد تا از احوالم با خبر شود. با او راجع به خواب هایم صحبت کردم و خیلی برایش جالب بود که خوابم به زبان عربی بوده است. به دنبال پناهگاهی برای خود بودم. هر چیزی که داییم می گفت درمورد جستجوی خداوند راست بود. به من توصیه کرد تا از او بخواهم مرا هدایت فرماید، فقط باید از خدا بخواهی تا کمکت نماید.

گفتم این خدا کیست؟ هنگامی که داییم پاسخم را داد، در هم شکسته شدم و شروع به گریه کردم. بله این همان جوابی بود که به دنبالش بودم و تمام زندگیم را تحت تأثیر قرار داد. آن شب فقط دعا کردم.

مدتی سپری شد و یک روز خاله ام به دیدنم آمد و از من پرسید که آیا به خدا ایمان دارم، خدای یگانه، خدایی که خالق همه ی جهانیان است.

در پاسخ گفتم؛ بله. این بار درمورد پیامبر صلی الله علیه وسلم سؤال کرد، گفتم چیز زیادی راجع به وی نمی دانم. چند روز بعد خاله ام همراه همسرش دوباره به دیدنم آمدند، همه ی خانواده دور هم جمع بودیم. بعد از صرف شام و کلی حرف زدن، همسرم شروع به صحبت کردن راجع به اسلام نمود. او در خفی شهادتین را اعلام کرده و مسلمان شده بود.

با وجود اینکه او مرد سرسختی است ولی هیچ گاه به زور اسلام را به من تحمیل ننمود. یک روز به دیدن مادرم رفتم او در یک شرکت کار می کرد و یکی از دوستانش که مسلمان بود از من پرسید  چه چیزی جلوی مسلمان شدن مرا گرفته است، همه ی خانواده ام مسلمان می باشند.

آیا تا به حال چیزی راجع به اسلام فرا گرفته ای؟ فهمیدم که فرد خیلی کاملی نیستم، یا یانکه هیچ وقت گناه نکرده باشم بلکه تصور نادرستی از این موضوع دارم. همچنین وی با دلداری به من اطمینان داد که اگر نمی توانم نماز بخوانم و یا روسری سر کنم، نگران نباشم زیرا آنها نیز روزی مانند من بوده اند.

 در آن لحظه می خواستم شهادتین را بیاورم، چیز دیگری به جز این به ذهنم نمی رسید. سرانجام در مقابل حاضرانی چون مادرم، خاله ام و دوست مادرم نزد برادر کوچکترم شهادتین را اعلام کردم. از آن موقع به بعد دین و اطلاعات درمورد اسلام را گسترش دادم، می توانم اقرار کنم که اسلام مسیر درست زندگی است.

پایان

 

ترجمه: مسعود

مهتدین

Mohtadeen.Com