تاریخ چاپ :

2025 Jul 01

www.mohtadeen.com    

لینک مشاهده :  

عـنوان    :       

"دین جدید درک درستی از زندگی را به من فهماند"

"دین جدید درک درستی از زندگی را به من فهماند"

خواهر اندی از کشور چک اسلواکی

در سال 1989، در دهکده ی کوچک در مرکز اسلواکی به دنیا آمدم. آنجا همه همدیگر را می شناختند و این مشکلی دست و پاگیر برایم من بود. والدینم هر دو مسیحی هستند، درواقع خانواده هر دینی داشته باشد باید فرزند نیز از آن پیروی نماید. مانند هر مسیحی غسل تعمید داده شدم و در مراسم مربوط به کلیسا شرکت می کردم. در سال های اول دوران دبستان به منظور یادگرفتن تعلیمات دینی والدینم مرا در دوره های آموزشی ثبت نام کردند.

آن موقع خدا را به آن صورت نمی شناختم، یادم می آید که بارها با عمه ام در این مورد صحبت کردیم. او هیچ فرزندی نداشت به همین دلیل با من مانند فرزند خودش رفتار می کرد، هر وقت که فرصت می کرد با من بود. همیشه مرا با خود به کلیسا می برد و با هم در مراسم مذهبی شرکت می کردیم. آن زمان من خیلی بچه بودم و بیشتر حواسم پی بازی کردن بود، ولی چون او را خیلی دوست داشتم سعی می کردم نظرش را جلب نمایم. چند سال گذشت و می بایست خودم را برای مراحل بعدی زندگی آماده نمایم.

رابطه ام با پدرم خوب نبود، اکثر مواقع با هم دعوا می کردیم. همین دلیل باعث شد تا در بیرون از خانه دوستانی پیدا نموده و دچار مصرف الکل و مواد و غیره شوم. خواهر کوچکترم سعی می کرد تا کمکم نماید، اما طولی نکشید که برای کار به شهر دیگری رفت و من دوباره احساس تنهایی کردم. شاید بگویید که هنوز مادرم در کنارم است ولی او اغلب طرف پدرم را می گرفت و مرا خطاکار می دانست.

وقتی که می خواستم وارد دوران دبیرستان شوم ترجیح دادم به شبانه روزی بروم تا از این همه تنش کمی دور باشم. این بهترین راحل بود چرا که دیگر دلم نمی خواست بیش از این رابطه ام را با آنها خراب کنم. آنجا در تازه ای به رویم باز شد.

مدرسه ای که قرار بود به آنجا بروم در شهر نیترا بود. با رفتن به آنجا از افرادی که می شناختم دور می شدم. شروع به پیدا کردن دوستان جدید نمودم. احساس آرامش، رضایت و متعادل بودن می کردم. یکی از تعطیلات آخر هفته ی ماه ژانویه ی سال 2005، بود که به دیدن خواهرم در شهر برتیسلاوا رفتم. برای صرف نهار به رستورانی رفتیم که دوست مسلمان خواهرم نیز به جمع ما پیوست. او با حرفهایی که درمورد اسلام می زد توجه مرا به خود جلب نمود و به هر سؤالی که داشتم پاسخ می داد.

آن شب خوابم نبرد، دلم می خواست در این باره بیشتر بدانم. مسلمان یعنی چه؟ به چه چیزی اعتقاد دارند؟ چرا او این قدر با ما فرق دارد؟ هر وقت از کانال تلوزیون درمورد اسلام صحبت می شد سعی نموده طبق نظر خودم آن را رد کنم. روز بعد دوباره او را دیدم، و با هم بحث نمودیم. چیزهای جدید و جالبی یاد گرفتم، کتابی برایم آورد که در عرض یک هفته آن را خواندم. از درون احساس آشفتگی می کردم، نمی دانستم که چه عکسل العملی باید داشته باشم، گریه کنم یا از آن لذت ببرم. تمام باورهایی که از قبل داشتم به یک باره برایم غیر قابل درک شدند. اندشه ای متفاوت ذهنم را به خود مشغول ساخت. از او درخواست ترجمه ی قرآن به زبان اسلواکی کردم. وقتی برای اولین بار قرآن را باز نمودم و به کلمات آن خیره شدم هیچ گاه فراموش نمی کنم. احساسی کاملاً متفاوت بود، که هرگز نمی توانم آن را با کسی در میان بگذارم. کار ساده ای نیست که بنای باورهایی که از ابتدای تولد به من تلقین شده است را از بین برد تا چیز دیگری جایگزین آن شود.

چیزی که به آن معتقد بودم حالا نه فقط در ذهنم بلکه در قلبم نیز وجود دارد و این حقیقتی بود که سال ها پیش در جستجوی آن بودم. در طول این مدت کم از زندگیم کارهایی کرده بودم که جبران آن سخت بود، بالاخره هیچ کس کامل نبوده و چنین کارهایی دور از انتظار نیست. در اعماق قلبم می دانستم که چیزهای مهمتری هم وجود دارند و حالا آنها را شناخته ام. ایمان به خداوند را از سر گرفتم طوریکه هر روز کلمه ی شهادتین را با خودم تکرار می کردم.

تعطیلات تابستان آن سال را در کنار خواهرم گذراندم، با زنان مسلمان زیادی آشنا شدم. آنها مرا راهنمایی می کردند. سه روز در کنفرانس تابستانه ی مسلمانان شرکت کردیم، تجربه ای فراموش نکردنی بود. تجبربه ای که تغییرات اساسی برای بهتر شدن در من ایجاد نمود. سرانجام دین اسلام را پذیرفته و مسلمان شدم. پس از گذشت هشت ماه از سخت ترین دوران زندگیم، شهادتین را اعلام نمودم.

از مسلمان شدنم فقط چند نفر اطلاع داشتند و این برایم بهتر بود، والدینم نمی توانستند حقیقت را درک کنند. آنها قرآن و کتاب های اسلامی که داشتم می خواندم را از دست می گرفتند و مرا محدود می کردند. با وجود این هر روز احساس می کردم که دارم بیشتر و بیشتر قوی می شوم. خواهرم به خدا اعتقاد ندارد و امیدوارم که روزی طعم این تجربه ی شیرین را بچشد. حالا می دانم که هدف از زندگی بر روی این کره ی خاکی چیست، اینکه فقط فرد خوبی باشی. به خاطر همه چیز خوشحالم و از خداوند سپاسگزارم.

والسلام

ترجمه: مسعود

مهتدین

Mohtadeen.Com