|
تاریخ چاپ : |
2025 Jul 01 |
www.mohtadeen.com |
لینک مشاهده : |
عـنوان : |
کاردینال (بالاترین عضو کلیسای کاتولیک) ابو اسحاق به دین اسلام مشرف شد، بخش آخر |
یک روز شخص پاپ دنبال من فرستاد و گفت؛ می خواهم تو را به اسکندریه یا بفرستم، آنجا مسلمانانی دارد و می توانی با آنها صحبت کنی، می دانم که به خوبی از عهده ی این کار بر می آیی. در تعجب بودم که چرا مرا برای این کار انتخاب کرده است؟ چه چیزی را می توانستم به مسلمانان بفهمانم در صورتی که هنوز دین خودم را نشناخته ام. مانند نابینایی که آدرس را از نابینای دیگری بخواهد. بالاخره خودم را به اسکندریه رساندم، داخل اتوبوس پسری چند کتابچه در دست داشت و آنها را بین مسافران پخش می کرد وقتی به من رسید رویش را به سمت مسافران دیگر نمود و به کارش ادامه داد. البته دلیلش را می دانستم چون لباس مشکی و بلند کشیش ها را به تن داشتم و آن موقع قلب و درونم نیز مانند لباس هایم تاریک و سیاه بود. پسر را صدا زدم و از او تقاضای کتابچه ای نمودم، وی امتناع کرد و گفت: "این ها برای شما نیست کشیش". در مصر رایج بود که مسلمانان به غیر مسلمان موعظه نمی دادند. با وجود این آرزوی داشتن یکی از آن کتابچه هایی که در دست پسرک بود را کردم. قسم می خورم که در آن لحظه موقعیت و مأموریتی که داشتم را فراموش کرده بودم. پسر از اتوبوس بیرون پرید و من هم به دنبال او دویدم و مردم نگاه می کردند و می خندیدند. یک دفعه پسرک زمین خورد و توانستم چند کتابچه در برابر مقداری پول از او بگیرم. وقتی به مقصد رسیدم فوراً اتاقی در مسافرخانه کرایه کرده و شروع به خواندن کتابچه ها نمودم. باعث تعجبم بود شب ها هر وقت انجیل می خواندم زود خسته شده و خوابم می برد اما این کتابچه ها مرا تا دیروقت بیدار نگه داشت. چیزی که نفهمیدم این بود که این کتاب ها مانند دارویی شفا بخش برای قلبم بود. این اولین باری بود که کتاب اسلامی در دست می گرفتم. من خودم اقدام به باز کردن آن نمودم. وقتی صفحه ای را که برای اولین بار می خواستم بخوانم را باز کردم این آیه از قرآن در آن نوشته شده بود: {بگو پناه می برم به پروردگار مرمان، پادشاه مردمان، معبود مردمان، از شر وسوسه اندازنده ی بازپس رونده.} (114:1،4) بارها و بارها آن را خواندم، لحظه ی خیلی شیرینی بود در قلبم احساس آرامش عجیبی کردم. در همان حین ناگهان یکی از مقامات عالی رتبه در اتاقم را زد و مرا به نام ابو اسحاق صدا کرد تا با هم به الکساندریا برویم. با عجله در را باز نموده و یک دفعه گفتم؛ "خداوند بی همتا است". نفهمیدم که چه چیزی به او گفتم، آن شخص با تعجب گفت چی؟ فوراً پاسخ دادم نه چیزی نبود. سوار ماشین شدیم و در طول سفر سه چهار ساعته فقط این جمله که "بگو خدا بی همتا است" را بر زبان می آوردم. وقتی به مقصد رسیدیم با احترام فراوانی تا نزد پاپ مرا همراهی کردند. پاپ به مقامات تلفن زد و گفت "ما با یک مسلمان در کلیسا روبرو شده ایم". آنها فکر می کردند که من مسلمان هستم. از خودم پرسیدم چرا باید اینقدر از مسلمانان متنفر باشند. یکی از کاردینال ها رو به من کرد و گفت "انتظار داریم این افکار پوچ و بی معنا را فراموش کرده و خوب رفتار کنی". سپس در کلیسا شروع به سخنرانی کردم، اما این بار با دفعات قبل خیلی فرق می کرد. بعد از پایان مراسم، کشیش پیش من آمد و گفت که خبر خوبی برایت دارم، همه راجع به شما حرف می زنند و از شما خوششان آمده است. آنها از من خواستند تا در آنجا بمانم اما نپذیرفتم. یکی از اهداف پاپ در آن منطقه مسلمان نشین این بود تا با رساندن کمک های مردمی سعی کنند مسلمانان را به دین مسیحیت دعوت کنند. اما طی تحقیقاتی که داشتم هیچ مسلمانی مسیحی نشده بود بلکه چندین نفر مسیحی در دانشگاه الأزهر به دین اسلام روی آورده بودند. بعد از اتفاقات بسیاری که برایم پیش آمد تصمیم گرفتم مسلمان شوم، تا خداوند یکتا، پدید آورنده شب و روز را پرستش نمایم. شروع به نماز خواندن نمودم و از خداوند سپاسگزارم که کمک کرد تا حقیقت را ببینم. به کسانی که مسیحی هستند می گویم به سوی پروردگار برگردند و به وحدانیت او ایمان بیاورند. به کلام خدا یعنی قرآن روی بیاورند و مواظب دین خود باشند. پایان ترجمه: مسعود Mohtadeen.Com |