تاریخ چاپ :

2024 Apr 30

www.mohtadeen.com    

لینک مشاهده :  

عـنوان    :       

گلی از باغ اسلام، "تمام جمعیت حاضر لباس سفید بر تن داشتند"

این اولین باری بود که وارد مسجد می شدم، رویدادی که برای همیشه زندگیم را تغییر داد. وقتی که در زندگی با ناسازگاری در رفتارهایم مواجه می شدم احساس می کردم که از درک واقعیت عاجز هستم، تکانی به خود دادم و از خواب غفلت بیدار شدم. بنابراین تصمیم گرفتم تا قدم های لازم را برای تسلیم بی چون چرا به درگاه پروردگارم بردارم.

"خیلی خوب، دارم میام"، این جمله را به دوستم وقتی جلوی در منتظر من بود و عجله داشت گفتم. فوراً خودم را توی ماشتین انداختم و دوستم از من پرسید برای مسجد چی پوشیده ای؟ و در حالی که به عقب برگشت دید که بهترین لباسم را پوشیده ام. حدود صد کیلومتر را با ماشین طی کردیم تا به مسجد رسیدیم.

وقتی وارد راه پله ی مسجد شدیم دوستم به من گفت وقتی گفتم بیا، فوراً می آیی و روی آن پله ها منتظرم می مانی تا وقتی که بیام و به خانه برگردیم. در قسمت مردان آنها برای نماز به صف ایستاده بودند وقتی به طبقه بالا رفتم انگار وارد دنیای دیگری شده ام، زنان و دختران زیادی دیدم که برای نماز آماده شده بودند. آنها به من نگاه می کردند و من هم احساس راحتی نمی کردم. زن جوانی جلو آمد و شیوه ی وضو گرفتن را به من آموخت. جعبه ای را نشان داد که پر از دامن بلند و چادر بود. او به من کمک کرد تا آنها را بپوشم تا حجابی مناسب با آن محیط داشته باشم.

زن جوان با لبخند گفت؛ نگاه کن مانند فرشته ها شده ای، اسم تو چیست؟ خودم را معرفی کردم ولی اصلاً احساس نمی کردم مانند فرشته ها شده ام. احساس می کردم چند سال است که مسلمان هستم. خیلی درباره ی اسلام مطالعه کردم و بارها قرآن خواندم. با مسلمانانی که در بعضی از مناطق جهان تحت ستم و فشار بودند همدردی و همدلی می کردم. داشتم کمی خودم را به جایی می رساندم که جنبه عملی مسائل معنوی تا حدودی برایم قابل انجام باشد، وبا تمام این ها کاملاً احساس می کردم که پاره ای از وجودم تبدیل به زنی متین، مهربان و نجیب شده است.

همراه آنها در مسجد نشسته بودم، بعضی نماز می خواندند، بعضی قرآن و برخی دیگر فقط نشسته و در افکار خود غوطه ور شده بودند. همینطور که نشسته بودم به قوانینی که دروبرم حاکم بود با تحسین نگاه می کردم و در برابر جمعیت کثیری از انسان ها که امروز از روی این کره ی خاکی رفته اند احساس کوچکی می کردم. به پاس قدردانی از اینکه امروز اینجا نشسته ام و دارم به افرادی نگاه می کنم که دلم می خواهد درست مانند آنها باشم سرم را پایین انداخته بودم. با خودم فکر می کردم که اگر چنانچه بخواهم شهادتین را همین الان بگویم باید حجابی که دارم را همینطور نگه دارم تا بتوانم به طبقه ی پایین بروم. وقتی به طبقه ی پایین رفتم، چشمم به منظره ای افتاد که تا به آن موقع ندیده بودم. ردیف هایی از نمازگزاران مرد که داشتند نماز می خواندند، از هر کشور و ملیتی که تصور می کردی در آن صف ها وجود داشتند.

همگی در برابر خالقشان به حالت تعظیم و فرود می آمدند و سر سجده بر زمین می نهادند، بدون واسطه فقط خود شخص و پروردگار. پس از پایان نماز همگی یکجا بر خواسته و با هم دست داده و همدیگر را در آغوش می گرفتند. این صحنه با عقیده ای که من با آن بزرگ شده بودم مغایرت بسیاری داشت. جایی که سیاه پوستان اصلاً نمی توانستند در رده های بالای مذهبی پست و مقامی داشته و همه ی رهبران کلیسا می بایست سفید پوست بوده و از طبقات بالای اجتماعی برخوردار باشند.

تا می توانستم خودم را به این مردم نزدیک ساختم، مردمی که نه طبقات اجتماعی و نه رنگ پوست می شناختند. همگی مسلمان بوده و در یک سطح و برابر به دنیا آمده اند و با پیروی از کلام پروردگار و فرستاده ی بر حق او یعنی پیامبر صلی الله علیه وسلم در قبال مسئولیت مراقبت از دیگران و برقراری امنیت در جهان شریک هستند. در یک روز بخصوص، یوسف اسلام (کت استیونس سابق) از مسجد دیدن کرد و به سخنرانی پرداخت. داستان های زیادی راجع به وی خوانده و از طریق نوار کاست ماجرای زندگیش را شنیده بودم. با علاقه ی زیادی به سخنرانی او گوش دادم.

آن روز احساس کردم به دو قسمت تبدیل شده ام، قسمتی که تازه به مقصد رسیده و با مسلمانان احساس راحتی می کند و قسمت دیگر که مانند آدم های فریب خورده به نظر می رسید و به جمعیت حاظر در آنجا تعلق نداشت. من کسی بودم که پیام اسلام را درک نموده و تا کنون زندگیم با قوانین و دستورات الهی تنظیم شده بود. بعد از سخنرانی، کمی دیگر داخل مسجد قدم زدم چون دوستم هنوز آماده ی رفتن نبود.

حدود یک ساعت و نیم طول کشید و آنقدر غرق دورن خود بودم که اصلاً گذشت زمان را حس نکردم. خیلی دوست داشتم اسمم را عوض نموده و شیوه ی زندگیم را به کلی تغییر دهم. می دانستم که خوشی و لذت زندگی دنیوی برای همیشه جاودانه باقی نمی ماند. وقتی که آهنگ نماز تمام می شود، و از اوج معنوی به پایین فرود می آییم همه احساس افسردگی و یا دور شدن از منبع هستی می نمایند. زندگی روال مادیگرایانه ی خود را می پیماید، فرد مانند قبل دوباره به فکر پوشاک، خوراک و برطرف ساختن نیازهای روزمره ی خود می افتد اما آن هم می گذرد و ما نیز مانند تمام این جریانات فراموش خواهیم شد.  

چراغ درون که همه ی ما داریم و یا زمانی وجود داشت، امروز دارد وجودم را  پر نور می سازد. وقتی که همراه مسلمانان در مسجد بودم، در اعماق وجودم احساس آرامش می کردم آرامشی که به هنگام قرآن خواندن به من دست می داد و آن به این معنا است که هر چه در قرآن آمده در زندگی روزمره به آن عمل نماییم. آن روز وقتی مسجد را ترک کردم با چند ساعت قبل که به آن وارد شده بودم زمین تا آسمان فرق داشتم. سفر معنوی من زمان زیادی طول کشید ولی از آن پس جایگاهم در میان صف مسلمانان است و با غرور می گویم "حالا من مسلمان هستم!".

پایان

 

ترجمه: مسعود

مهتدین

Mohtadeen.Com