تاریخ چاپ :

2025 Jul 01

www.mohtadeen.com    

لینک مشاهده :  

عـنوان    :       

رئیس اسقف های تازنزانیا، ابوبکر موایبوبو

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

در بیست و سوم دسامبر سال 1986، دو روز قبل از عید میلاد، رئیس اسقف ها، مارتین جان موایبوبو، به حاضران نمازگزار در کلیسا اعلام داشت که مسیحیت را ترک کرده و به دین اسلام می پیوندد.

جمعیت نمازگزار در حالتی از بهت و شوک کامل از شنیدن این خبر قرار گرفتند، تا جایی که دستیار اسقف از صندلی خود برخاست، درها و پنجره ها را بست و سر اعضای کلیسا فریاد کشید که رئیس اسقف ها دیوانه شده است.

چطور کسی می تواند چنین چیزی بگوید، در حالیکه چند دقیقه پیش آلات موسیقی را به نحوی می نواخت که احساسات اعضای کلیسا را برمی انگیخت؟! نمی دانستند که آنچه در ذهن اسقف می گذشت تصمیمی بود که افکار همگی را می آشوبد و این نوازندگی او جز یک مهمانی خداحافظی نبود.

اما واکنش همه ی نمازگزاران به یک اندازه غافلگیر شده بودند! آن ها با نیروهای امنیتی تماس گرفتند تا مرد "دیوانه" را دستگیر نمایند.

او را تا نصف شب در زندان نگاه داشتند، تا آنکه شیخ احمد شیخ، کسی که او را به دین اسلام ترغیب کرده بود، آمده و او را با کفالت آزاد ساخت. این اتفاق به نسبت آنچه این اسقف سابق توقع داشت تنها یک آغاز ملایم مشکلات به حساب می آمد.

سمفوی سیسانتی، یکی از روزنامه نگاران مجله ی قلم، به یک گفتگو با رئیس اسقف های تانزانیا، مارتین جان موایبوبو، که بعد از اقدام مشهور خود برای اعلام مسلمان شدنش، نام خود را به حاج ابوبکر جان موایبوبو تغییر داده اقدام نمود.

چیزی که کنجکاوی این روزنامه نگار، سیسانتی، را بیش تر برانگیخت مربوط به سفیان سابیلوی اهل زیمباوه می شد که در مرکز وایبانک اسلامی دیربان در این مورد سخن گفته بود. سفیان از آن دسته افراد نیست که بخواهد توجه کسی را جلب کند، اما آن شب چیز ارزشمندی شنیده بود.

او نمی توانست از سخن گفتن درباره ی آن مرد خودداری کند! چه کسی می توانست بعد از اطلاع از مسلمان شدن رئیس اسقف ها ساکت بماند؟ او کسی بود که نه تنها لیسانس و فوق لیسانس الهیات، که دکترای آن را هم کسب کرده بود!

اگر از اعتبار و اهمیت مدارک غربی اطلاع دارید، بهتر است بدانید که این فرد دیپلم مدیریت کلیسا را از انگلستان، و بقیه ی مدارک تحصیلی علیا را از برلن در آلمان کسب نموده بود!

این شخص قبل از مسلمان شدن، مدیر کل مجلس کلیساهای جهان در امور آفریقا؛ شامل تانزانیا، کنیا، اوگاندا، بروندی و بخش هایی از اتیوپی و سومالی، بود و مقام وی در سیستم کلیسا بالاتر از رئیس کنونی انجمن حقوق بشر جنوب آفریقا، بارنی بیتیانا و رئیس انجمن صلح وطنی، اسقف دزموند توتو، می باشد.

این داستان مردی است که 61 سال پیش، در بیست و دوم فوریه، در شهر بوکابو، به دنیا آمد. بوکابو منطقه ای است واقع در مرز اوگاندا. دو سال بعد از تولد او خانواده اش به غسل تعمید او همت گماردند و بعد از پنج سال او را با افتخار به عنوان خادم محراب در مراسم ها منصوب کردند.

او به کشیش در آماده ساختن "جسم و خون" مسیح علیه الصلاة و السلام کمک می کرد. این موضوع به شدت مایه ی مباهات خانواده ی او شده و پدرش افکار زیادی درباره ی آینده ی او در سر می پروراند.

ابوبکر اندکی به خاطرات خود بازگشته و می گوید: "بعدها، وقتی که در مدرسه ی شبانه روزی بودم، پدرم به من نامه نوشت و گفت که می خواهد من یک کشیش بشوم. او در همه ی نامه هایش این را تکرار می کرد."

اما موایبوبو افکار خود را درباره ی آینده ی زندگی در سر می پروراند و می خواست به نیروی پلیس بپوندد. با این حال در بیست و پنج سالگی تسلیم خواس پدرش شد. برخلاف آنچه در اروپا می گذرد و فرزندان بعد از بیست و یک سالگی هرچه دوست دارند می کنند، فرزندان آفریقا در آن سن احترام به آرزوهای پدران خود بیش از آرزوهای خویش را می آموزند.

"پسرم قبل فروبستن چشمان (لحظه ی فوت)، خوشحال خواهم شد اگر تو کشیش شده باشی."

این چیزی بود که پدر به پسر گفت و پسر نیز همان راه را برگزید. این تصمیم او را در سال 1964 برای کسب دیپلم مدیریت کلیساها به انگلستان کشانید. یک سال بعد از آن برای دریافت مدرک لیسانس به آلمان رفت.

یک سال بعد از بازگشت از آنجا اسقف پرکاری شده بود. سپس برای کسب مدرک فوق لیسانس به ان کشور بازگشت.

"در تمام آن مدت این کارها را بدون چون و چرا انجام می دادم."

پرسش ها و تردیدها وقتی که بر روی مدرک دکترا کار می کرد سراغ او آمدند. موایبوبو می گوید: "اندک اندک با تحیر سؤال هایی در ذهنم ایجاد شد. ادیانی مانند مسیحیت، اسلام، یهودیت و بودایی وجود داشته و هر یک از آن ها ادعا داشت که برحق است؛ اما حقیقت چه بود؟ من حقیقت را می خواستم."

به این ترتیب جستجوی او با محدود کردن خود در این چهار دین بزرگ آغاز شدو به یک جلد قرآن کریم دست یافت. تصور می کنید چه اتفاق افتاد؟

موایبوبو چنین ادامه می دهد: "وقتی که قرآن کریم را گشودم، اولین آیه ای که خواندم این بود: {قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ * اللَّهُ الصَّمَدُ * لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ * وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ} (اخلاص:1-4) یعنی: (بگو خدا یگانه است. خدا بی نیاز است. نه زاد و نه زاده شد، و نیست هیچکس او را همانند.)

همان لحظه بود که بذرهای اسلام در درونش جوانه زدند. اسلام دینی بود که از آن اطلاعی نداشت. آن هنگام بود که دریافت قرآن کریم، تنها کتاب مقدسی است که انسان از زمان نزول تا به حال در آن دستی نبرده و از انحراف به دور مانده است.

"این چیزی بود که به عنوان نتیجه ی پایان نامه ی دکترا عنوان نمودم. برایم هیچ اهمیتی نداشت که به من مدرک دکترا را خواهند داد یا خیر. چون این حقیقت بود و من هم در جستجوی حقیقت بودم."

او با همین فکر نزد استاد محبوبش فان برگر رفت. در تعریف این خاطره می گوید: "در را بستم. سپس به چشمان او نگاه کرده و پرسیدم: از بین تمام ادیان جهان کدام دین حق است؟ پاسخ داد: اسلام. پرسیدم: پس چرا مسلمان نیستی؟ گفت: اولاً چون از عرب ها متنفرم. ثانیاً: آیا این همه رفاه و آسایش من را نمی بینی؟ فکر می کنی می شود به خاطر اسلام دست از همه ی این ها کشید؟ وقتی به پاسخ او می اندیشیدم، این بار به وضعیت خودم نیز فکر کردم."

پست و مقام موایبوبو و اتومبیل هایش، همه در ذهنش حاضر شدند. خیر، او نمی توانست مسلمان شدنش را اعلام کند. به این ترتیب به مدت یک سال این فکر را از ذهنش، هر چند نه به طور کامل، پاک کرد.

اما خواب و رؤیاها دست ازسرش برنمی داشتند. آیاتی از قرآن کریم همیشه مقابل چشمانش بودند. اشخاص سفیدپوش مدام نزد او می آمدند "مخصوصاً در روزهای جمعه". به طوریکه دیگر نمی توانست مقاومت کند.

به این ترتیب در بیست و دو دسامبر به طور رسمی مسلمان شدن خود را اعلام نمود. این خواب او را به این مرحله رساند، ولی آیا این یک عمل بر اساس خرافات بوده است؟ موایبوبو خود در این باره چنین می گوید:

-    "خیر، فکر نمی کنم که همه ی خواب ها بد باشند. خواب هایی وجود دارند که انسان را به راه درست هدایت می کنند و برخی دیگر چنین نیستند. اما این یکی، به طور اخص، من را به راه درست هدایت نمود، به دین اسلام."

نتیجه این شد که کلیسا اتومبیل ها و خانه اش را از او گرفت. همسرش نتوانست تحمل کند و چمدان ها را بسته و بچه ها را برداشت و او را ترک کرد. گرچه موایبوبو به او گفته بود که اجباری برای مسلمان شدن او نبوده و می تواند بر دین خودش باقی بماند.

زمانی که نزد پدر و مادرش که ماجرای مسلمان شدن او را شنیده بودند رفت: "پدرم از من خواست که به طور علنی از اسلام انتقاد کنم و مادرم گفت که نمی خواهد چرت و پرت های من را بشنود."

تک و تنها مانده بود! وقتی از او پرسیدند که درباره ی والدینش چه احساسی دارد گفت که آن ها را می بخشد. با پدرش قبل از آنکه از دنیا برود آشتی کرد. موایبوبو می گوید:

"آن ها سن زیادی داشتند و از سواد و تحصیلات بی بهره بودند. حتی قادر به خواندن انجیل نبودند. تمام آنچه می دانستند از طریق راهب که برای آنان می خواند بود."

از آن ها خواست تا آن شب در منزل آن ها مانده و فردای آن روز سفرش را به مقصد موطن اصلی خانواده، کایلا، در مرز تانزانیا و مالاوی، شروع کند. در جریان سفر به بروکسل پرواز نمود. آنجا خانواده ای بود که می خواستند منزلی برای ساختن آبجو خریداری کنند. او در آن جا همسر آینده اش را ملاقات کرد که یک راهب کاتولیک به نام خواهر گرترود کیبویا بود و اکنون با نام خواهر زینب شناخته می شود.

آن ها با هم به کاییلا مسافرت کردند، چون پیرمردی که شب قبل در خانه ی او اقامت کرده بود می گفت آنجا می تواند مسلمان ها را پیدا کند. اما پیش از آن و صبح آن روز، صدای اذان برخاست، موضوعی که روستائیان را از خانه هایشان بیرون کشید و همه از آن پیرمرد می پرسیدند چطور این مرد دیوانه را مهمان کرده است؟

موایبوبو: "آن راهبه بود که به مردم گفت من دیوانه نیستم بلکه مسلمان هستم." همین راهبه نیز بعد از آن، وقتی که موایبوبو بسیار بیمار بود، به او در پرداخت هزینه های درمانی در بیمارستان وابسته به کلیسا کمک کرد. این ها به لطف گفتگویی بود که پیش تر باهم داشتند.

او از آن راهبه پرسیده بود: "چرا صلیب را بر گردن می آویزی؟" او پاسخ داده بود که مسیح علیه السلام بر آن مصلوب شده است.

"اما، فرض کنیم کسی پدرت را با تفنگ به قتل رسانده باشد، آیا تو درحالیکه تفنگ بر گردن آویخته ای می گردی؟"

این باعث شد آن راهبه به فکر فرو رفته و در جواب آن متحیر بماند. وقتی که بعدها اسقف از او تقاضای ازدواج کرد او آن را پذیرفت. آن ها مخفیانه ازدواج کردند. بعد از چهار هفته آن زن به مسئولین نامه ای نوشت و توضیح داد که از رهبانیت کنارکشیده است.

پیرمردی که به آن ها جا داده بود، و دایی راهبه بود، از این ازدواج باخبر شد؛ وقتی آن ها به منزل او رسیدند به آن ها سفارش کردند که فرار کنند چون آن پیرمرد تفنگش را با خشم و عصبانیت به دست گرفته است. پدر راهبه نیز عصبانی بود مانند شیر خشمگین بود.

موابیوبو از تجملات و رفاه منزل رئیس اسقف ها به زندگی در خانه ی گلی رسید. به جای پست و مقام والای مدیرکلی مجلس جهانی کلیساهای شرق آفریقا، شروع به کسب روزی از راه هیزم شکستن و شخم زدن زمین دیگران نمود.

در وقت آزاد هم به کار دعوت آشکار مردم به دین اسلام می پرداخت که منجر به صدور تعدادی از احکام کوتاه مدت حبس به خاطر بی احترامی به مسیحیت گردید.

زمانی که در سال 1988 فریضه ی حج را به جا می آورد، مصیبتی رخ داد. منزل او منفجر شده و هر سه فرزند سه قلویش در آن کشته شدند. او چنین می گوید:

"اسقف، که پسر عمه ام است، در این توطئه دست داشت."

وی می افزاید که این اتفاق به جای آنکه او را نومید و خاموش سازد، اثر معکوس داشت و تعداد کسانی که مسلمان می شدند افزودن گرفت، که یکی از آن ها پدرزنش بود.

در سال 1992، به مدت ده ماه به همراه هفتاد نفر از همراهانش به اتهام خیانت بازداشت شد. این اتفاق بعد از انفجار محله های فروش گوشت خوک بود که او دائم علیه آن سخن می گفت.

او علیه این خرید و فروش حرف زده بود و خود نیز به آن اعتراف می کرد و بیان داشت که این عمل وی قانونی است. چرا که از سال 1913، قانونی تصویب شده بود که در آن مشروبات، قمارخانه ها و محلات فروش گوشت خوک در دارالسلام، تانجا، مافیا، لیندی و کیجوما ممنوع بود.

از بخت خوب او تبرئه گردید و بلافاصله بعد از آن به زامبیا تبعید گشت؛ چون به او گفته بودند که توطئه ای برای قتل او در کار است.

او می گوید که هر روز که می آمدند او را آزاد می کردند، بی درنگ یک پلیس دیگر می آمد و او را دوباره دستگیر می کرد. می توانید حدس بزنید بعد از آن چه شد؟

موایبوبو می گوید:

"زن ها می گفتند که دیگر اجازه ی این کار را نمی دهند! می گفتند با جنازه ی خود از دستگیری من از طرف نیروهای امنیتی جلوگیری می کنند. این زن ها بودند که به من در فرار پنهانی از مرزها کمک کردند؛ آن ها لباس زنانه به من پوشاندند!"

این یکی از دلایلی است که باعث گردیده او برای زن ها ارزش و احترام زیادی قائل باشد.

"باید به زن ها جایگاه بالایی داده شود و آموزش اسلامی خوبی داشته باشند. اگر نه چگونه یک زن می تواند درک کند که چرا مرد با بیش از یک زن ازدواج می کند... همسر من، زینب، کسی بود که به من توصیه کرد که زن دیگری را هم نکاح کنم، دوستش شیلا، چون برای او مسافرت به خارج به خاطر تحصیلات اسلامی اش دشوار بود."

آیا اسقف سابق همان کسی است که الله اکبر می گوید؟!

موضوعی که در رابطه با "جان موایبوبو" عجیب است اینکه او یک یک مراحل ترقی کلیسا را طی کرد تا به رتبه ی ریاست اسقف های تانزانیا دست یافت و سپس مسلمان شده و نام "ابوبکر" بر خود گذاشت...

او مسلمان شدن اکتفا نکرده و تلاش کرد تا دست دیگر مسیحیان را نیز بگیرد، مخصوصاً کسانی که به کلیسا رفت و آمد داشته و او به آن ها موعظه و آموزش می داد. تا آنکه توانست بیش از پنج هزار نفر را به پذیرش اسلام متقاعد سازد.

پیام حاج ابوبکر موایبوبو به مسلمانان این است:

"علیه اسلام جنگی در جریان است... دنیا را با رسانه های خود غرق ساخته اند. این ها اکنون مشخصاً بر روی این موضوع کار می کنند که مسلمانان از اینکه بنیادگرا شناخته شوند احساس شرم کنند. بر مسلمانان لازم است که بر خواسته های شخصی خود غالب آمده و با هم یکپارچه شوند. اگر می خواهی در امان بمانی باید از همسایه ات دفاع کنی."

او چنین گفته و مسلمانان را به شجاعت تشویق می کند. به قول مرکز جهانی دعوت اسلامی و شیح احمد دیدات  که می گوید:

"این فرد آموزش ندیده، اما ببینید به چه طریق اسلام را منتشر می کند."

 

منبع: http://www.islamstory.com

 

 

پایان

ترجمه: مسعود

مهتدین

Mohtadeen.Com